سازنده پل وحدت با لباس جهاد به استقبال شهادت رفت
شهید حاجمرتضی شادلو از فرماندهان جهاد سازندگی در دفاع مقدس
پایگاه خبری هوران – سازنده پل وحدت با لباس جهاد به استقبال شهادت رفتاوایل سال ۶۰ خدمت در جهاد سازندگی را انتخاب کرد تا در کنار سنگرسازان بیسنگر مجاهدت کند. او در عملیات آزادسازی سوسنگرد، طریقالقدس و فتحالمبین نقش سازندهای را ایفا کرد و در احداث پل وحدت روی رودخانه سیمینهرود سنگتمام گذاشت. روایت زندگی حاجمرتضی از زبان برادرش محمد شادلو شنیدنی است. اما بخش عمده روایات به همرزمانش بازمیگشت که ما را در شناخت این فرمانده دلیر و خستگیناپذیر کمک کرد.
سرویس حماسه و مقاومت هوران: «فرمانده» در دفاع مقدس به رزمندههایی اطلاق میشد که مسئولیت بیشتری نسبت به دیگر همرزمانشان داشتند. خیلی از همین سرداران و فرماندهان، از عناوینی که برایشان به کار برده میشد، گریزان بودند. بسیاری از آنها در گمنامی لباس بسیجی پوشیدند و بدون آنکه به دنبال کسب شهرت باشند، در سختترین شرایط با کمترین امکانات کار کردند. حاجمرتضی شادلو، مسئول پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان سمنان هم از این دست فرماندهان گمنام است؛ پاسداری که خاری در چشم ضد انقلاب شده بود. ایشان اوایل سال ۶۰ خدمت در جهاد سازندگی را انتخاب کرد تا در کنار سنگرسازان بیسنگر مجاهدت کند. او در عملیات آزادسازی سوسنگرد، طریقالقدس و فتحالمبین نقش سازندهای را ایفا کرد و در احداث پل وحدت روی رودخانه سیمینهرود سنگتمام گذاشت. روایت زندگی حاجمرتضی از زبان برادرش محمد شادلو شنیدنی است. اما بخش عمده روایات به همرزمانش بازمیگشت که ما را در شناخت این فرمانده دلیر و خستگیناپذیر کمک کرد. همراهشان شدیم تا از فرمانده جنگ و جهاد بیشتر بدانیم.
انقلابی جسور
برادرم مرتضی شادلو متولد سال ۱۳۳۸ در خانوادهای کشاورز و اهل روستای محمدآباد شهرستان گرمسار بود. چهار برادر و سه خواهر بودیم. مرتضی هم درس میخواند و هم در کار کشاورزی به پدرم کمک میکرد. دیپلمش را از هنرستان گرمسار گرفت. با شروع انقلاب، از انقلابیهای فعال منطقهمان شد. یک موتور داشت که شبها سوار بر آن به روستاهای اطراف مثل هشتآباد و داورآباد میرفت. چند نفر از دوستانش را برمیداشت و پشت در خانهها اعلامیه میچسباندند. البته بعد از چند وقت او را شناسایی کردند. یکی از اقوام را که طرفدار رژیم شاه بود، تهدید کرده بودند که ما شخصی که اعلامیهها را میچسباند شناختیم، مرتضی پسرحاجعلی بود. اگر او را بگیریم دست و پایش را قطع میکنیم. پدرم خیلی ناراحت بود. به مرتضی گفته بود اگر تو را بگیرند و آن بلاهایی که گفتند سرت بیاورند ما چه کار کنیم؟ مرتضی هم گفته بود اگر دست و پایم را قطع کنند و چشمهایم را دربیاورند، تا آن ساعتی که جان دارم از انقلاب دست برنمیدارم. مادرم تعریف میکرد یک بار برادرم سراسیمه به منزل آمد و با اشاره به کتابهایی که آن زمان ممنوعه بود، گفت مادر! بیا کمک کن این کتابها را داخل این پلاستیک بریزیم. بعد کتابها را با عجله جمع کرد که ببرد. گفتم اینها را کجا میبری؟ گفت میسپارم به همسایه تا در باغچهشان دفن کند. قرار است که کتابها را آنجا قایم کنیم و روی آنها خاک بریزیم.
لباس بسیجی و سفره عقد
مرتضی سال ۶۱ ازدواج کرد. مراسم عقد در منزل پدرم برگزار شد. داداش مرتضی مستقیم از منطقه به خانه آمد و با همان لباس بسیجی سر سفره عقد نشست. همسرش به ایشان گفت: وقت زیاد است، برو داخل اتاق لباست را عوض کن. داداش گفت من به این لباس افتخار میکنم، با همین لباس عقد میکنم و فکر میکنم نیازی نباشد که لباسم را عوض کنم. طولی نکشید که لباس عقدش لباس شهادتش شد. از ایشان یک فرزند دختر به یادگار مانده است. آن روزها وقتی مرتضی از جبهه به روستا برمیگشت، اگر نیمههای شب میرسید، چه در سرمای زمستان یا در گرمای تابستان در ماشین میخوابید. برای نماز صبح که خانواده بیدار میشدند در میزد و وارد خانه میشد. مادرم از او گلایه میکرد و میگفت چرا دیر به دیر به روستا میآیی؟ نمیگویی مادرت اینجا چشم به راه است؟ حاجمرتضی هم میگفت مادرجان! از خدا بخواه شهادت را هر چه زودتر نصیبم کند تا دیگر چشمانتظارم نمانی. مرتضی اشتیاق خدمتی را داشت که مزدش شهادت باشد. یک بار حاجمرتضی به خانه آمد. مادرم با اشتیاق گفت وسایل برقکشی را نگه داشتم تا بعد از جنگ از آنها استفاده کنی. حاجی که از این حرف یکه خورده بود، گفت بعد از جنگ؟ پس مادرجان شهادت چه میشود؟ تو باید دعا کنی که خدا بعد از این همه مدت فعالیت، شهادت را نصیبم کند وگرنه مزد این همه کار چه میشود؟
مشکلگشا!
مرتضی خیلی برای پدرم عزیز بود. بعضی وقتها که به دیدن پدر و مادرم میآمد، گوسفندی را جلوی پایش قربانی میکردند. حاجی به پدرم میگفت باباجان! گوشتها را بگذار خودم پخش میکنم. بعد گوشتها را بین مستمندانی که خودش میشناخت پخش میکرد و از آن گوشت خودش مصرف نمیکرد. همیشه وقتی برای مرخصی میآمد، دوستانش گروه گروه به دیدنش میآمدند. گاهی در این دیدارها، پدر هم در اتاق پیش آنها مینشست و حرفهای آنها را میشنید و لذت میبرد. پدر تعریف کرد که یک روز طبق روال همیشه، یک گروه از بچههای رزمنده به دیدنش آمده بودند. یکی از آنها گفت سلام بر حاجآقا مرتضای مشکلگشا. همه زدند زیر خنده. حاج مرتضی گفت ببین چی شده که ما ملقب شدیم به مشکلگشا؟ یکی دیگر از بچهها گفتای بابا حاجی جان! تو کجایی که ببینی ما چه زخم زبونهایی میشنویم. اصلاً ما هم امروز آمدیم تا تکلیفمان روشن بشود. آخر تا کی باید دندان روی جگر بگذاریم و حرفهای بیربط بشنویم و چیزی نگوییم. حاجی گفت عجب! شروع کرد به سر به سر گذاشتن بچهها و گفت خیلی بیانصافی میخواهد کسی دوستان من را اینقدر اذیت کند که کارشان به شکوه و شکایت برسد. بعد با قیافهای جدی به همه ما نگاه کرد و گفت از شوخی گذشته تا آنجایی که میتوانید از برخورد مستقیم با افراد مخالف پرهیز و سعی کنید آنها را غیرمستقیم ارشاد کنید. همیشه با دوستی و صمیمیت، امر به معروف تأثیرگذار میشود. در دل به پسرم آفرین گفتم و واقعاً به داشتن چنین جوانی افتخار کردم.
غافلگیری کومله
مرتضی در سال ۵۸ به عضویت سپاه پاسداران گرمسار درآمد و در پاکسازی شهرهای کامیاران، سنندج، بیجار، قروه و تکاب در سالهای ۵۸ و ۵۹ شرکت فعّال داشت. در یک عملیات که به واسطه آن قرار بود چندین روستا از اشغال کومله آزاد شود، عملیات لو رفت. به همین خاطر در تمام مسیری که به روستاها ختم میشد، ضدانقلاب شبانه صدها مین کار میگذاشت. زمان کوتاه بود و امکان پاکسازی جادهها وجود نداشت. مرتضی به همرزمانش گفت یادتان میآید تعدادی اسب و قاطر از کوملهها به دستمان رسید؟ آن حیوانها را بیاورید! بعد دستور میدهد تا پیشاپیش کاروان نظامی، حیوانات حرکت کنند. به خاطر این تدبیر کوملهها غافلگیر شدند و در آن عملیات شکست خوردند و به کوه و جنگل پناه بردند.
ساخت پل وحدت
با انحلال سپاه گرمسار در اوایل سال۶۰، مرتضی جهاد سازندگی را برای خدمت انتخاب کرد. با عضویت در جهاد سازندگی، در عملیات آزادسازی سوسنگرد، طریقالقدس و فتحالمبین حضور مستقیم و فعال داشت. او در احداث دژ و خاکریز در منطقه جنوب و مسئولیت ساخت پل وحدت روی رودخانه سیمینهرود بین صائین دژ و بوکان نقش بسیار مؤثری داشت. زمانی که فرماندهی جنگ جهاد استان سمنان در شاهیندژ را بر عهده داشت، هر روز صبح قبل از اینکه وسایل نقلیه جهاد از مقر خارج شود با وسیله نقلیهای که در اختیار داشت، تنها با یک قبضه کلاش از مقر خارج میشد. به دستورش تا زمان برگشت او هیچ یک از نیروها یا وسایل نقلیه اجازه خروج از مقر را نداشتند. یک بار دوستش دلیل این کار را از او پرسید و مرتضی گفت نگرانم نکند ضدانقلاب، شب قبل در مسیر حرکت مین کار گذاشته باشد و باعث اختلال در انجام عملیات بشود یا گروهی از کوملهها کمین کرده باشند، خلاصه اگر مین یا کمینی وجود داشته باشد به وسیله من خنثی میشود و عملیات متوقف نمیشود.
فرماندهی متواضع
دوستانش میگفتند یک روز حاجمرتضی را صدا زدیم و گفتیم حاجآقا! اگه اجازه بدهید یک عکس دستهجمعی و یادگاری بگیریم خوشحال میشویم. حاجی که داشت سوار ماشین میشد، با آرامش و لبخند گفت برای عکس گرفتن که حرفی نیست، ولی دعا کنید خدا عکس ما را بگیرد و در آلبوم مقربین الهی بگذارد. همیشه همرزمان و نیروهای حاجمرتضی از تواضع او در فرماندهی برای ما خاطرات زیادی روایت میکردند. یک بار تعریف میکردند در منطقه، هنگام عملیات یکی از لودرها که راننده تازهکاری روی آن کار میکرد، خراب شد. راننده در حال تعمیر بود که حاجی او را دید و خیلی سریع برای کمک به طرف او رفت. راننده حاجی را نمیشناخت. آنها با کمک هم لودر را تعمیر کردند. پس از پایان کار، راننده گفت دست شما درد نکند، اگر فرمانده منطقه هم اینجا بود، اینقدر به من کمک نمیکرد که شما کمک کردید. حاجمرتضی گفت از خدا بخواه تا فرمانده را آدم کند. بعد به طرف ماشینش رفت. فردی که همراه حاجی بود، آهسته به آن مرد راننده گفت او فرمانده منطقه بود. شما نباید این حرف را میزدید. مرد راننده وقتی متوجه شد به طرف حاجی رفت و گفت حاجی! من را ببخش و حلالم کن! تا من را نبخشی نمیگذارم بروی. حاجی پیشانیاش را بوسید و گفت باشد میبخشمت، به شرطی که از خدا بخواهی من را آدم کند.
رزمنده اهل ترکیه
یکی از نیروهایش میگفت بعد از یک عملیات متوجه فردی ناآشنا شدم که همراه حاجی بود. گفتم حاجی! این آقا کیست؟ گفت این بنده خدا را آوردم که شهیدش کنم و بفرستم آسمان. گفتم موضوع چیست؟ گفت بیا برویم داخل سنگر تا برایت تعریف کنم. رفتیم داخل سنگر و گفت این بنده خدا را از قرارگاه آوردم. اسمش را نمیدانم، ولی شهرتش محمدی است. در ترکیه متولد شده و بعد از پیروزی انقلاب به ایران آمده و در مدارس حوزه علمیه قم مشغول تحصیل است، الان هم آمده جبهه و چند روز دیگر هم میرود بهشت. برای این که خیلی عجله دارد. پس از گذشت چند روز آن رزمنده جوان اهل ترکیه در اثر رفتن روی مین پیکرش تکهتکه شد و به آسمان رفت.
مین ضدخودرو و شهادت
سرانجام در۲۳ بهمن ۱۳۶۳در منطقه سردشت کردستان، بر اثر اصابت ترکش مین به ناحیه چشم، سر و شکم به شهادت رسید. همرزمش بهمن زمانی لحظه شهادت برادرم را اینگونه روایت کرد: هلیکوپتر ارتش برای انجام مأموریت ویژه، قرارگاه را ترک کرده بود. حاجی از من خواست به منطقه برویم. جاده به علت بارش برف صعبالعبور شده بود. ضدانقلاب هم در منطقه حضور فعّال داشت. به همین دلیل دوستان اصرار میکردند تا هنگام بازگشت هلیکوپتر صبر کنیم. حاجی قبول نکرد و گفت اگر کنار بچّهها نباشیم فکر میکنند که از آنها غافل شدیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در بین راه ماشین در گل و لای گیر کرد. حاجی گفت همین جا داخل ماشین باش تا برم بولدوزر را بیارم. گفتم حاجی! شما بمانید من میروم. گفت نه، من به این راهها و مسیرها آشنایی کامل دارم، شما ممکن است گم بشوید؟ حاجی رفت. بعد از چند ساعت با سر و روی پر از برف به همراه بولدوزر آمد. در همان حال که به راننده بولدوزر مسیر حرکت را نشان میداد، ناگهان مین ضدّخودرویی که زیر چند متر برف دفن شده بود، منفجر شد. ترکش مین به چشمهای حاجی خورد و تیغه بولدوزر روی سر و کتفش افتاد و حاجمرتضی همانجا به شهادت رسید. برادرم با لباس جهاد و نوکری به استقبال شهادت رفت. گویا مزد مجاهدتهایش را بعد از مدتها گرفت و در کسوت یک جهادگر به سعادت شهادت دست یافت.