کد خبر:22566
پ
۱۴۰۴-۳۱۶۸
جان‌های سوخته در آتش ولایت

قبر امام، قبر ما جانبازان جنگ؛ جان‌های سوخته در آتش ولایت

قبر امام، قبر ما جانبازان جنگ؛ جان‌های سوخته در آتش ولایت *نويسنده: غلام‌علي نسائي جنازة امام را که آوردند، ما وسط معرکه بوديم. دور تا دورمان کانتينر؛ بيرون از آن، محوطة ممنوعه. عاشورايي بود. هوا بسيار گرم بود. مردمِ يک‌دست مشکي‌پوش، روي خاک نشسته بودند. بسياري از مردم حيران و سرگردان، انگار گم شده باشند، […]

قبر امام، قبر ما جانبازان جنگ؛ جان‌های سوخته در آتش ولایت

*نويسنده: غلام‌علي نسائي

جنازة امام را که آوردند، ما وسط معرکه بوديم. دور تا دورمان کانتينر؛ بيرون از آن، محوطة ممنوعه. عاشورايي بود. هوا بسيار گرم بود. مردمِ يک‌دست مشکي‌پوش، روي خاک نشسته بودند. بسياري از مردم حيران و سرگردان، انگار گم شده باشند، يا دنبال گمشده‌اي باشند.

پایگاه خبری هوران – براي اولين‌بار است كه اين‌ها را مي‌نويسم، انگار همه وجودم خرد مي‌شود. حالا كه فاش شده‌ام، نمي‌دانم چرا مي‌ترسم. بعضي حادثه‌هاي خيلي كوتاه، مثل خوردن يك گلوله به پهلويت، براي ابد تو را درگير خودش مي‌كند.

از شبي كه اعلام كردند حال امام رو به وخامت است، يك ميني‌بوس از بچه‌هاي جانباز جنگ از محله‌مان با هم آمده بوديم. زده بوديم به پايتخت. از همه جا بودند: پاكستان، هند، عراق، افغانستان، فلسطين، لبنان.

جنازه امام را كه آوردند، ما وسط معركه بوديم. دور تا دورمان كانتينر؛ بيرون از آن، محوطه ممنوعه. عاشورايي بود. هوا بسيار گرم بود. مردمِ يك‌دست مشكي‌پوش، روي خاك نشسته بودند. بسياري از مردم حيران و سرگردان، انگار گم شده باشند، يا دنبال گمشده‌اي باشند.

يك درخت هم نبود، آفتاب بود و آفتاب، تا چشم كار مي‌كرد مردمي با روح پريشان، گداخته و ذوب شده در ولايت؛ مثل زمان جنگ، از همه اقشار آمده بودند. بعضي‌ها خانوادگي، بچه كوچك و شيرخواره را زير آن آفتاب سوزان با خود آورده بودند.

كوچك و بزرگ اشك مي‌ريختند، دخترهاي كوچك، گوشه چادر مادرشان، از غم پيچيده بودند. قيامتي بر پا بود. مشك‌ها دست به‌دست مي‌چرخيد. اسفند و عود و عنبر. خيمه‌به‌خيمه اشك بود. شمع‌ها روي خاك بود و همه پروانه شده بودند.

دور تا دور كانتينر سرباز گذاشته بودند. قدم به قدم؛ همه سياه‌پوش. به هر سختي‌اي كه بود روي يكي از كانتينرها رفتم. محوطه‌اي حدود دويست متر مربع بود كه داشتند وسط آن براي امام قبر مي‌كندند. با سختي بسيار به لبه كانتينر رفتم كه ناگهان از پشت هلم دادند و به پايين كانتينر پرتاب شدم. بچه‌هاي پاسدار، زير كانتينرها و ميان محوطه ايستاده بودند و مراقب بودند كه كسي از بالاي كانتينر پايين نيايد. همين كه از جايم بلند شدم، يك پاسدار كه سياه پوشيده بود، سرم داد كشيد كه چرا پايين پريدم.

آن‌قدر هول امام را داشتم كه وقتي از دو متري پرت شدم، با آن‌همه زخم جنگ كه توي تنم بود، هيچ دردي حس نكردم. بلند شدم مقابل آن برادر پاسدار كه خودش از بچه‌هاي جنگ بود. من دست‌هايم را به نشانه عذر باز كردم. با بغض توي حنجره‌ام گفتم: به‌خدا هلم دادند.

بعد زوم كرد روي دست‌هاي زخمي‌ام. گفت: جانبازي!؟ سرم را پايين انداختم، چيزي نگفتم. دست راستم بدجوري تابلوي جنگ بود؛ يك‌جوري خاص همه نشانه‌هاي جنگ ازش از دور پيداست. ته‌اش گفتم: زخمي جنگم، نه جانباز؛ جانبازي حرمت دارد كه ما نداريم.

توي آن هول‌و ولا گفت: كجا زخمي شدي؟

گفتم: جفير، جفير . . .

بعد انگار يك مشت آب پاشيده باشند توي صورتش، سرد شد، ملايم. آرام نگاهي به بالا كرد و گفت: شانس آوردي، چيزيت نشد.

گفتم: نه شكر خدا، چيزيم‌ نشده.

بعد چند بي‌سيم به‌دست سريع آمدند جلو و گفتند: براي چه پريدي؟ مگر نمي‌داني ممنوع است؟ از كجا پريدي؟

برادر پاسدار به آن‌ها گفت: مشكلي نيست، آشناست. از خود ماست.

منظورش خادمان به حرمت امام در محوطه بود. آن‌ها هم رفتند. كمي با هم حرف زديم. بعد بي‌سيمش صدا كرد و از هم جدا شديم.

در محوطه ممنوعه، خيلي جمعيت نبود. مگر آن‌ها كه مجوز داشتند. قبر امام كه كنده شد، خودم را رساندم پاي قبر. بيش‌ترمان كه توي آن‌ محوطه بوديم، از بچه‌هاي جنگ بوديم. چون نزديك بود كه امام را بياورند، روي كانتينر‌ها از نيروي نظامي پر شد كه كسي پايين نياد.

تابوت امام را كه آوردند، همه دور بال‌گرد را گرفتند. بچه‌ها چنان به تابوت چسبيده بودند كه نمي‌شد كاري كرد. به‌دليل ازدحام جمعيت و شلوغي بسيار، كفن امام پاره شد و پاهاي امام ديده شد. من از دو متري، پاي امام را ديدم. خيلي نوراني بود. يك لحظه حس كردم بچه‌ها دارند بال‌گرد را مي‌كشند پايين، كه بعد امام را بردند.

همين‌طور وسط جمعيت كشيده شدم كنار قبر. ناگهان پايم سر خورد و افتادم داخل قبر. يك لحظه حال خاصي پيدا كردم، به‌سرم زد كه توي قبر امام، جايي كه قرار است تا دقايقي ديگر امام به خاك سپرده شود، براي لحظاتي به پهلو دراز بكشم.

مثل دوران جنگ شده بود كه بچه‌ها يواشكي، براي خودشان قبر مي‌كندند و مناجات و نمازشان را مي‌خواندند. توي آن همهمه و زاري همه چيز برايم ساكن شده بود. تنها كاري كه كردم، فقط چشمانم را بستم، شايد يك دقيقه توي قبر امام با تمام آرامش به پهلوي راست خوابيدم. ناگهان از بالا مشت‌مشت خاك به سروصورتم ريخته شد.

يك‌ مرتبه آن‌هايي كه بالاي سرم ايستاده بودند بهم زل زدند. كلي خاك رويم ريخته بودند. حس غريبي داشتم كه قابل بيان نيست. در حال خودم بودم كه يكي از بچه‌ها خم شد و من را بيرون كشيد و خودش را انداخت توي قبر امام.

و اين شد كه همه بچه‌هايي كه دور قبر امام بودند براي يك لحظه هم كه شده توي قبر دراز مي‌كشيدند. همه احساسم توي جنگ بود. مگر چند نفر از اين همه زائران دلسوخته و عاشق به امام مي‌توانستند در قبر امام، جايي كه قرار است امام براي ابد پيكر معطرش دفن شود، لياقتي يافته باشند؟ من اين توفيق را كسب كرده بودم.

بعد كه امام را آوردند، پيراهن مشكي‌ام را تكه‌تكه كردم و به پيكر معطر امام تبرك كردم. لحظه‌اي كه امام را توي قبر گذاشتند، كنار تابوت امام، دستم را گره زده بودم كه از امام در آن لحظه‌هاي حساس دور نشوم. باز هرچه داشتم به تابوت امام تبرك كردم.

وقتي امام را گذاشتند توي خاك، سنگ لحد را روي پيكر امام گذاشتند. خاك‌ها را كه ريختيم، ناگهان بچه‌ها ريختند و خاك قبر امام را به تبرك مشت‌مشت خالي كردند. من هم ريختم توي جيب شلوارم و توي زير پوشم. ناگهان متوجه شديم كه همه خاك قبر امام تمام شد! رسيده بوديم به سنگ لحد. واقعاً داشتند سنگ لحد را هم برمي‌داشتند.

يك‌مرتبه شلوغ شد. غوغايي بود، هيچ كس نفهميد اين همه خاك چه‌طور دو، سه دقيقه‌ آن هم مشت‌مشت كجا رفت. كاش كسي فيلمش را مي‌گرفت، اما آن‌قدر فشار و هيجان‌ بود كه فيلم‌بردار‌ها نمي‌توانستند نزديك شوند. ناگهان فرياد‌ها بلند شد. بچه‌ها داد مي‌كشيدند، قبر امام خالي شد! قبر امام خالي شد، بچه‌هاي جنگ زار‌زار گريه مي‌كردند.

با مشت مي‌كوبيدند به پهلوي آن‌هايي كه مي‌خواستند نزديك شوند. همه ترسيده بودند. مردم از روي كانتينر‌ها پايين آمده بودند. انگار دنيا رها شده باشد.

ياد زمان جنگ افتادم! آن‌جا كه فرمانده پشت بي‌سيم فرياد مي‌كشيد با بغض شكسته و درهم: من هلي‌كوپتر مي‌خواهم، من هلي‌كوپتر مي‌خواهم! از همه درونش فرياد فوران مي‌كرد.

بعد چند ثانيه هم شايد طول نكشيد كه يك بال‌گرد آمد، درست روي سرمان؛ يك كانتينر زير بالگرد بسته بود. ما هم روي قبر امام محافظ شده بوديم. بچه‌ها خودشان را انداخته بودند روي قبر خالي از خاك امام كه سنگ لحد را برندارند.

بال‌گرد آرام‌آرام آمد. باد پروانه‌ها داشت تكانمان مي‌داد. ما پروانه امام شده بوديم و نمي‌گذاشتيم كسي دست به سنگ لحد بزند. كانتينر لحظه‌به‌لحظه به زمين نزديك‌تر مي‌شد. اگر كنار نمي‌رفتيم، زير كانتينر پرس مي‌شديم. كانتينر را گذاشتند روي قبر امام. باز مردم داشتند هلش مي‌دادند. ناگهان فضا باز شد و جمعيت هجوم آورد. ديگر توان ايستادن نداشتم.

داشتم از تشنگي خفه مي‌شدم. دورتر از جمعيت، روي خاك، زير آفتاب پهن شدم. با خودم فكر كردم ديگر كارم تمام است. من خواهم مرد. تا آن لحظه كنار امام، آن ‌همه فشار را حس نمي‌كردم. متوجه دستانم شدم كه ورم كرده بود. پيراهنم پاره‌پاره توي تنم بود و پر از خاك. رفتم جايي كه بچه‌هامان بودند.

بچه‌ها زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بودند، قيافه‌ و لباس‌هايم بدجور خاكي و آفتاب‌سوخته شده بود؛ درست مثل روز‌هاي جنگ. فقط تشنه بودم، مثل وقتي كه زخمي جنگ شده بودم! آب . . . آب . . . آب، بعد خاك‌هاي قبر امام را كه به تبرك آورده بودم، بين همه بچه‌هاي گروه تقسيم كردم. خاك را دست‌به‌دست چرخانديم. همه حالي پيدا كردند.

بچه‌ها با بوي خاك قبر حضرت امام، تمام خستگي سه‌روزه‌شان فروكش كرد، ما با آن خاك دوباره جان گرفتيم. ما الكي شعار نمي‌داديم؛ ما تا پاي جان براي امام ايستاديم، نام حضرت امام كه برده مي‌شد، حال‌مان خاص مي‌شد. ولايت، همه هستي‎مان است. بدون ولايت راه به ‌جايي نخواهيم برد. ما بسيجيان امام خميني(ره)، بچه‌هاي جنگ، دوباره جان گرفتيم؛ آري، ما با ولايت زنده‌ايم.

قبر امام، قبر ما جانبازان جنگ؛ جان‌های سوخته در آتش ولایت

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید