کد خبر:22115
پ
شیما ابوجیاب – هوران
حماسه شگفت شیرزنِ فلسطینی: «شیما ابوجیاب»

شیما ابوجیاب؛ فریاد مقاومت زنی که اشغالگران را به زانو درآورد

 به دوزخ خوش آمدید (۱) اسیرانِ زنِ روزگارِ نخست؛ طلایه‌دارانِ مقاومتِ فلسطین «شیما ابوجیاب؛ فریاد مقاومت زنی که اشغالگران را به زانو درآورد» نویسنده: غلامعلی نسائی پایگاهِ خبری هوران – شیما ابوجیاب و دیگر زنانِ فلسطینی در گذرگاهِ پُرپیچ‌وخمِ مبارزاتِ خویش، نقشی بی‌مانند در تاریخِ خیزش‌های مردمی و انقلابِ فلسطین، از نخستین روزهای رویارویی با […]

 به دوزخ خوش آمدید (۱)

اسیرانِ زنِ روزگارِ نخست؛ طلایه‌دارانِ مقاومتِ فلسطین

«شیما ابوجیاب؛ فریاد مقاومت زنی که اشغالگران را به زانو درآورد»

نویسنده: غلامعلی نسائی

پایگاهِ خبری هوران – شیما ابوجیاب و دیگر زنانِ فلسطینی در گذرگاهِ پُرپیچ‌وخمِ مبارزاتِ خویش، نقشی بی‌مانند در تاریخِ خیزش‌های مردمی و انقلابِ فلسطین، از نخستین روزهای رویارویی با اشغالگران، ایفا کرده‌اند. آنان در صفوفِ پیشتازِ مقاومت در برابرِ صهیونیست‌ها ایستادند؛ سلاح به دست گرفتند، در قیام‌ها شرکت جستند، تظاهرات و اعتراضات را سامان دادند و جامِ تلخِ ظلم و ستم را سرکشیدند.

شهدا دادند، زخم‌ها برداشتند، به اسارت رفتند و تبعید شدند؛ اما هیچ‌یک از این‌ها، ارادهٔ پولادینِ آنان را در هم نخواهد شکست.

زنِ فلسطینی، نمادِ مبارزی است که در راهِ وطن، از هیچ ایثاری دریغ نمی‌کند؛ پاسدارِ آتشِ همیشه‌جوشانِ مقاومت و نشانهٔ پایداری در برابرِ اشغالگران است. برگ‌های زرینِ تاریخِ فلسطین، روایت‌گرِ رشادت‌های بی‌نظیرِ این زنان است.

زندان‌های اشغالگران نیز به صحنه‌ای دیگر از نبردِ بی‌امانِ زنانِ فلسطینی با زندانبانانِ صهیونیست بدل شد. اشغالگران با به‌کارگیریِ هر حربه‌ای کوشیدند تا ارادهٔ آنان را درهم‌شکنند، اما زنانِ ما استوارتر از همیشه ایستادند و حلقه‌ای دیگر به زنجیرِ افتخاراتِ خویش افزودند.

در اینجا بر آنیم تا پرتوِ توجهِ خویش را بر جمعی از اسیرانِ زنِ روزگارِ نخست بیفکنیم؛ زنانی که از سالِ ۱۹۶۷ تا پایانِ دههٔ ۸۰ میلادی، شکوفه‌های جوانیِ خویش را پشتِ میله‌های زندان‌های اشغالگر به بار نشاندند.

اسیرانِ زنِ؛ شیما ابوجیاب از مبارزهٔ مسلحانه تا پایداری در زندان‌های اشغالگر

«به دوزخ خوش آمدید»

هوران – این قصه به بررسیِ نحوهٔ برخورد با اسرای فلسطینی و شرایطِ غیرانسانیِ بازداشتِ آنان در زندان‌های رژیمِ صهیونیستی از هفتمِ اکتبرِ ۲۰۲۳ می‌پردازد.

شهادتِ ۵۵ فلسطینی، اعم از زن و مرد، که در این مدت در زندان‌ها و بازداشتگاه‌های رژیمِ صهیونیستی نگهداری می‌شدند، ثبت شد.

اکثریتِ قریب‌به‌اتفاقِ شاهدان، محاکمه نشدند.

شهادت‌های زندانیان، نتایجِ یک روندِ سریع را نشان می‌دهد که در آن، ده‌ها بازداشتگاهِ اسرائیلی، اعم از نظامی و غیرنظامی، به شبکه‌ای از اردوگاه‌ها تبدیل شدند که هدفِ اصلیِ آن‌ها، سوءِاستفاده از انسان‌های بازداشت‌شده بود.

هرکس از درهای این فضا وارد می‌شد، محکوم به تحمّلِ شدیدترین، عمدی‌ترین و بی‌وقفه‌ترین درد و رنج می‌گردید؛ فضایی که عملاً به عنوانِ یک شکنجه‌گاه عمل می‌کرد و داستان ما از ‌اینجا آغاز می‌شود؛ «به جهنم خوش آمدید.!

اسیرانِ زنِ فلسطینی

روایت شیما ابوجیاب؛ فریاد مقاومت زنی که اشغالگران را به زانو درآورد

پایگاه خبری هوران – در آغازِ جنگ، به خانهٔ پدر و مادرم در محلهٔ صفتاوی، در شمالِ نوارِ غزه، نقل‌مکان کردم. پس از حدودِ یک‌ماه‌ونیم، همه به یک آپارتمانِ اجاره‌ای در محلهٔ شیخ‌رضوان رفتیم.

در تاریخِ سوم دسامبر ۲۰۲۳، پدرم، خالد ابوجیاب، هفتادودوساله، در ورودیِ خانه نشسته بود که ناگهان بمبارانِ شدیدی در منطقه رخ داد و او به‌شدت مجروح شد.

با شوهرم، احمد ابوفول، که امدادگر بود، تماس گرفتم. او با آمبولانس آمد و پدرم را به بیمارستانِ العوده رساند. در بیمارستان، پدرم را جراحی کردند، اما حالش وخیم بود و فردای آن روز، جان سپرد.

و غزیبانه، پدر را در زمینِ فوتبالِ همان منطقه به خاک سپردیم. آن روز، روزِ بسیار سختی بود.

در تاریخِ دوازدهم دسامبر ۲۰۲۳، خبردار شدم که ساختمانِ خانوادهٔ شوهرم بمباران شده است.

شوهرم بیست‌وهشت تن از اعضای خانواده‌اش، از جمله همسرِ اولش، «اسلام» و سه فرزندشان را از دست داده بود.

تنها «علا» چهارده‌ساله زنده مانده بود که مجروح سختی شد و به بیمارستانِ «باپتیست» منتقل شده بود. روزِ بعد به آن‌جا رفتم تا کنارش باشم.

سربازان فریاد زدند: «پیراهن‌هایتان را بالا بزنید! شلوارهای‌تان را پایین بکشید!» سپس، روبروی ما صف کشیدند…

«علا» از ناحیهٔ پای چپ و سرش مجروح شده بود. نزدیک به شش ساعت در بیمارستان ماندیم و سپس، ناگزیر، راهی بیمارستانِ هلالِ احمر در کمپِ آوارگانِ جبلیه شدیم. آنجا ماندیم تا آنکه ارتشِ اشغالگر به منطقه یورش آورد و محله را در حلقهٔ محاصره گرفت.

چهار روز، خروج از بیمارستان ممنوع بود و ذخیرهٔ غذا به پایان می‌رسید.

سپس، سربازان به مجروحان و زنان فرمان دادند تا بیمارستان را تخلیه کنند. اولا را در آغوش گرفتم و پیاده به راه افتادیم. از اقوامِ دیگرِ احمد نیز چند تن بودند که زخمی‌تر از ما، خود را به همراه می‌کشیدند. از مسیری دشوار گذشتیم؛ راهی پر از شن‌های سوزان و سنگ‌های تیز، تا به مدرسه‌ای رسیدیم. هوا سرد بود و مدرسه، حتی پنجره‌ای نداشت. نه پتویی بود، نه غذایی. بر زمینِ سرد دراز کشیدیم. علا تمامِ شب روی بغلم نشست و از سرما می‌لرزید.

فردای آن روز، احمد پیشِ ما آمد و با هم به مدرسه‌ای دیگر کوچ کردیم. آنجا ماندیم تا آنکه احمد در اوایلِ بهمن‌ماه، با هماهنگیِ هلالِ احمر، ما را به بیمارستانِ الامل در خان‌یونس منتقل کرد. من و مادرِ شوهرم، علاء، با آمبولانس رفتیم. باران می‌بارید و بادِ سردی می‌وزید.

در چنگالِ اشغالگران

هنگامی که به پاسگاهِ نتزاریم رسیدیم، سربازانِ اشغالگر راه را بر ما بستند. نام‌ها را خواستند، شناسنامه‌ها را بررسی کردند و از ما عکس گرفتند. سپس، آمبولانس‌ها به سوی بیمارستانِ العمل به راه افتادند. در بیمارستان، از مجروحان عکس‌برداریِ اشعهٔ ایکس گرفتند.

من با علاء آنجا ماندم تا آنکه ارتش، در نهمِ فوریهٔ ۲۰۲۴، با تانک‌ها به بیمارستان یورش برد و سربازان مرا دستگیر کردند.

آن روز، تانک‌ها بیمارستان را محاصره کردند. سربازان با فریاد، آوارگان را به تخلیهٔ ساختمان فراخواندند و اعلام کردند که تنها مجروحان و همراهانِ آنان اجازهٔ ماندن دارند. سپس، به گروهی از سربازانِ اسکورت فرمان دادند تا به درونِ راهروها بروند و مجروحان را در اتاق‌هایشان نگه دارند. نزدیک به هشتاد زن و بیش از صد مردِ تحت‌درمان، به همراهِ اسکورت‌ها، جمعاً حدود سیصد تن بودیم که در آن تنگنا گرفتار شده بودیم.

سربازان به مردان دستور دادند لباس‌های زیر را از تن درآورند و آن‌ها را بازرسی کردند. از یک پرستارِ بیمارستان خواستند تا زنان را تفتیش کند. فریاد زدند: «پیراهن‌هایتان را بالا بزنید! شلوارهایتان را پایین بکشید!» و آنگاه، سربازان روبروی ما صف کشیدند.

روایتی غمگین و شگفت از شیرزنِ فلسطینی: «شیما ابوجیاب»

دستگیری

پس از تحملِ بازرسیِ بدنیِ уни‌ کننده، به اتاقی رفتم که خواهرِ احمد، خدیجه، سی‌وهشت‌ساله، به همراه فرزندانش، ابراهیم «شانزده‌ساله، عهد (دوازده‌ساله) و محمد (یازده‌ساله) در آن بودند.

آن‌ها آواره بودند، نه زخمی. مرا به همراه پانزده جوانِ دیگر دستگیر کردند. افسری شماره‌هایی را روی دست‌های ما نوشت و گفت: «همه‌تان را به اسرائیل خواهیم برد.»

ناگهان افسری دیگر آمد و به عربی پرسید: «شیما ابوجیاب کجاست؟»

وقتی خودم را معرفی کردم، پرسید: «چه کاره‌ای؟» گفتم: «داوطلبِ هلالِ احمرم.» بی‌آنکه پاسخی دهد، رفت. ده دقیقه بعد بازگشت و فرمان داد پشتِ گروهی از جوانان بایستم.

سپس دست‌هایم را با بندِ پلاستیکی بست و غرّید: «چشمانت را پایین بینداز!»

سفرِ تاریکی

شب بود. ما را سوارِ نفربرِ زرهی کردند. پاهایمان را نیز بستند، ولی چشمانمان را نبستند. دردِ دستبند تا مغزِ استخوانم رسوخ کرده بود. ما را به ساختمانی بردند که پر از سرباز بود.

گمان می‌کنم هنوز در خان‌یونس بودیم. پارچه‌ای روی چشمانم کشیدند. آن‌گاه، شنیدم که به جوانان فرمان می‌دهند لباس‌هایشان را درآورند.

بعد، لولهٔ اسلحه را به گردن و سرم کوبیدند و کودکان را نیز زدند.

فریادهایشان از درد، هنوز در گوشم طنین‌انداز است. سربازان با خشم فحش و دشنام می‌دادند، دشنام بسیار زشت و خشونت‌بار.

سفرِ سیاه در دلِ نفربر

نفربرِ زرهی از راه رسید. ما را به زور داخل آن انداختند و به جایی دیگر بردند؛ نه چندان دور از همان مکانی که بودیم. هر که سوارِ آن جهنّمِ متحرّک شد، بی‌دریغ کتک خورد.

سربازی با لولهٔ تفنگ به پشتم فشار آورد و مرا به سوی نفربر هُل داد. با چشم‌بند و دست‌بندِ پشتِ سر، حتی توانِ بالا رفتن نداشتم.

یکی از سربازان با خشونت مرا از زمین بلند کرد و توْدَخش کرد توی تاریکیِ آهنینِ درون.

تنها چیزی که از زیرِ چشم‌بند می‌دیدم، پاهایِ بی‌رحمی بود که از هر سو مرا احاطه کرده بودند. فریاد زدم: «لطفاً پا روی من نگذارید!» اما غرشِ موتور و فریادهایِ سربازان، صدایم را در خود خفه کرد. یکی، شاید همان سرباز روی من نشست. تمامِ طولِ راه، ناسزاهایِ آنان مثل تازیانه بر روح و تنم فرود می‌آمد.

پایانِ راه: اسارتگاه

به جایی رسیدیم که نامش را نمی‌دانستم. زمینِ کاشی‌کاری‌شده، سرد و بی‌رحم زیر پاهایِ لرزانم بود. ما را در هوایِ یخبندانِ شب بیرون نشاندند، سپس باز به حرکت درآمدیم.

این بار گویی داخلِ سرزمین‌های اشغالی بودیم. از نفربر پیاده شدیم و به چادری هُل داده شدیم که زمین‌ش از شن‌هایِ خشن پوشیده بود.

از لایِ چشم‌بند دیدم که چگونه مردانِ جوان را بازرسی می‌کنند. بعد، دو سربازِ زن آمدند و با دست‌هایِ بی‌رحم، تنِ لرزانِ مرا تفتیش کردند، بی‌آنکه لباس‌هایم را درآورم.

اتوبوسِ جهنّم

سپس سوارِ اتوبوسی شدیم که مقصدش را نمی‌دانستیم. وقتی پیاده شدیم، سربازِ زنی با فریاد مرا به بیرون کشاند. با خشونت مرا روی زمین نشاند و سرم را آن‌قدر پایین فشرد که صورتِ بی‌پناهم به خاک سرد خورد.

ده دقیقه همان‌گونه رهایم کرد؛ ده دقیقهٔ بی‌پایان. بعد، با حرکتی سریع، بدنم را چنان فشرد که گویی می‌خواست استخوان‌هایم را خرد کند.

احساسِ فلج شدن داشتم. از درد می‌گریستم، عضلاتم منقبض شده بود. دست‌بندها را باز کردند، ولی چشم‌بند را نگه داشتند. سپس فرمان دادند: «همهٔ لباس‌هایت را درآر!» و با خنده افزودند: «چیزی برای ترسیدن نداری؛ اینجا مردی نیست!» راست می‌گفتند یا دروغ؟ هرگز نفهمیدم.

رنگ‌باختنِ انسانیت

کت و شلوارِ زندانیان را به تنم کردند و به درمانگاه بردند. از وضعیّتِ سلامتی‌ام پرسیدند. گفتم: «در پاها و مفاصلِ لگنم آرتروز دارم.» ولی چه فایده؟ احساس می‌کردم دارم دیوانه می‌شوم.

سوارِ ماشینِ دیگری شدیم و به زندان رسیدیم. بعدها فهمیدم اسمش «آناتوت» است. سربازانِ زن دوباره مرا بازرسی کردند، سپس به پادگانی بزرگ منتقل‌شدیم.

چشم‌بند و دست‌بند، همچنان وفادار به اَعمالِ شان! در انباری باز نگه‌م داشتند که با حصارِ سیمی محصور بود. تخته‌چوبی با تشکی نازک، تنها تکیه‌گاهِ من. وقتی چشم‌بند را برداشتند، مردانِ جوانِ غزه را کنارِ خود دیدم. یک هفته گذشت تا دست‌بندها را از دست و پایم باز کردند.

روایتی غمگین و شگفت از شیرزنِ فلسطینی: «شیما ابوجیاب»

زندگیِ پشتِ سیم‌خاردار

توالت‌ها مشمئزکننده بودند: بی‌آب، بی‌بو، بی‌رحم. گردنم از ضرباتِ سربازان درد می‌کرد و سرمایِ شب، استخوان‌ها را می‌گزید. گاهی چنان در هذیان فرو می‌رفتم که مادرم را کنارِ خود می‌دیدم؛ مثل کودکی که التماس می‌کند: «مامان، گرمم کن!» ولی پاسخم فریادِ سربازان بود: «خفه شو، عوضی!» زن و مردِ سرباز، بر ما تف می‌انداختند و اگر صبح‌بخیری می‌گفتند، با ناسزا همراه بود: «صبح‌بخیر، فاحشه!» یا «دخترِ شلخته!»

به زحمت می‌توانستم بایستم، ولی مجبور بودم هر روز پشتِ سیم‌خاردار صف بکشم. گردنم تابِ تحمّلِ وزنِ سر را نداشت. هیچ مسکّنی نبود. غذا را از لایِ سیم‌ها می‌دادند، امّا من حتی توانِ جویدن نداشتم.

شکنجهٔ بی‌خوابی

نمی‌گذاشتند بخوابم. سه ساعت در شبانه‌روز؛ آن هم با زور! سه روزِ تمام، بیدارم نگه داشتند. سربازان با لهجه‌ای مسخره، عربی حرف می‌زدند و آهنگ‌هایِ عربی پخش می‌کردند تا خواب از چشمانم بربایند. واقعاً احساس می‌کردم دارم دیوانه می‌شوم.

دختری از خان‌یونس به نام «نرمین» را آوردند و کنارم نشاندند، امّا اجازهٔ صحبت ندادند. چون نمی‌توانستم غذا بخورم، به نرمین گفتند به من غذا بدهد.

سه روز بعد، نرمین را برای بازجویی بردند و دیگر هرگز بازنگشت…یک روز مرا برای تحقیق بردند. افسر از من نامم را پرسید، چه کار کردم و کجا دستگیر شدم.

او از من پرسید که درباره تونل ها چه می دانم، آیا اقوام وابسته به حماس یا جهاد اسلامی دارم و آیا می دانم اسرائیلی های ربوده شده کجا هستند؟

سپس مرا به زندان دیمون منتقل کردند و به مدت ۴۱ روز در بال شماره ۳ در آنجا زندانی کردند. زندانیان زن از کرانه باختری نیز بودند. اتاق کثیف بود.

روزهای بسیار سختی را در آنجا گذراندم. تمام بدنم به خصوص گردنم درد می کرد. اجازه دادند دوش بگیرم و آب داغ روی گردنم گذاشتم و کمکم کرد.

سپس مرا به اتاق ۹ در بند ۴ منتقل کردند. اتاق سرد و مرطوب بود. تنها درمانی که دریافت کردیم آکامول بود، و آن هم سخت بود. غذا خیلی بد بود و وقتی چیز دیگری خواستیم نگهبان ها نپذیرفتند و به ما گفتند: این چیزی است که ما داریم.

در ماه رمضان غذا بدتر بود. برای ما غذای بیات یا فاسد، مربای فاسد، ماکارونی با حشرات می آوردند. هدف این بود که ما را تحقیر کنند.

من همه چیزم را درآوردم به جز لباس زیرم، چون پریود شده بودم. به من گفتند صورتت را به دیوار بایست. یک سرباز زن آمد و لباس زیرم را حس کرد تا مطمئن شود چیزی را پنهان نکرده ام. آنها به ما اجازه ندادند با وکیل یا صلیب سرخ تماس بگیریم.

روز چهل و هشتم بازداشتم به من گفتند آزاد می شوم اما باور نکردم. دست و پایم را بستند و چشمانم را بستند و در قفس گذاشتند و سپس چشم بند را برداشتند.

سپس مرا از قفس بیرون آوردند و دوباره چشمانم را بستند. مرا سوار یک جیپ کردند و به زندان آناتوت برگرداندند. فکر می کردم واقعاً می خواهند مرا آزاد کنند و ناگهان دوباره خودم را در این زندان دیدم. دوباره مشخصاتم را گرفتند و به بازجویی مشابه قبلی بردند.

سوالات مشابه بازپرس به من گفت: امضا کن. به او گفتم: نمی‌خواهم چیزهایی را که به زبان عبری نوشته شده است امضا کنم. به من گفت: به نفع خودت امضا کن. پس امضا کردم

سپس مرا به اتاقی بردند و دستبندهایم را برداشتند و دستور دادند لباسم را در بیاورم. من همه چیزم را درآوردم به جز لباس زیرم، چون پریود شده بودم. به من گفتند صورتت را به دیوار بایست. یک سرباز زن آمد و لباس زیرم را حس کرد تا مطمئن شود چیزی را پنهان نکرده ام. بعد به من گفتند لباس بپوش. حوله ام را درآوردند و دور انداختند.

بازجویی؛ تونل‌هایِ وحشت

روزی مرا برای بازجویی بردند. افسری با چشمانی خیره در چهرهٔ من دوخت و پرسید: «نامت چیست؟ چه می‌کنی؟ کجا دستگیر شدی؟» سپس، مثل مارِ گزنده، به زخم‌هایم نمک پاشید: «از تونل‌ها چه می‌دانی؟ آیا از خانوادهٔ حماس یا جهاد اسلامی هستی؟ اسرائیلی‌هایِ ربوده‌شده کجا هستند؟»

زندانِ دیمون؛ جهنّمِ چهل‌ویک‌روزه

مرا به زندانِ دیمون منتقل کردند. چهل‌ویک روز در «بالِ شمارهٔ سه» زندانی بودم؛ میانِ زنانی از کرانهٔ باختری. اتاق، کثیف و پر از خاطراتِ تلخ بود. روزهایی سخت‌تر از سنگ‌لاخ. تمامِ تنم، به‌ویژه گردنم، از درد فریاد می‌زد. تنها رحمتی که کردند، اجازهٔ دوش گرفتن بود. آبِ داغ روی گردنم ریختم و گویی کمی از غم‌هایم را شست.

اتاقِ نُه؛ بندِ چهار

سپس به «اتاقِ نُه» در «بندِ چهار» منتقل‌شدیم. اتاقی سرد و نمور، با بویِ نمِ تعفّن. تنها دارویِ ما «آکامول» بود، و حتی آن را هم به زور می‌دادند. غذاها مشمئزکننده بود؛ وقتی اعتراض کردیم، نگهبانان با خنده گفتند: «همین است که هست!» در ماهِ رمضان، وضع بدتر شد: نانِ بیات، مربّایِ گندیده، ماکارونیِ پر از حشرات. هدفشان چیزی نبود جز تحقیرِ روح و جسمِ ما.

تفتیشِ بدن، شکستنِ حرمت

به من دستور دادند همهٔ لباس‌هایم را درآورم، جز لباسِ زیرم را، چون پریود بودم. گفتند: «رو به دیوار بایست!» سربازِ زنی آمد و با انگشتانِ بی‌حیا، لباسِ زیرم را لمس کرد تا مطمئن شود چیزی پنهان نکرده‌ام. حتی اجازهٔ تماس با وکیل یا صلیب‌سرخ را هم نداشتیم.

امیدِ دروغین

روزِ چهل‌وهشتمِ بازداشت، گفتند: «آزاد می‌شوی!» باور نکردم. دست و پایم را بستند، چشمانم را پوشاندند و در قفسی آهنین انداختند. سپس چشم‌بند را برداشتند، ولی بازی‌شان تمام نشده بود. مرا سوارِ جیپ کردند و باز به زندانِ آناتوت برگرداندند. گویی سرنوشت با من شوخی می‌کرد: «آزادی؟ نه! اینجا جهنّمِ توست.»

بازجوییِ تکراری، امضایِ اجباری

دوباره مشخصّاتم را گرفتند و به همان بازجویی‌هایِ تکراری بردند. بازپرس با همان سوال‌هایِ کهنه، برگه‌ای به رویم انداخت: «امضا کن!» گفتم: «چیزی که به زبانِ عبری است را امضا نمی‌کنم.» با تهدید گفت: «به نفعِ خودت است!» و من، در نهایتِ درماندگی، امضا کردم.

شکنجهٔ تکرارشونده

سپس مرا به اتاقی دیگر بردند. دستور دادند دوباره لباس‌هایم را درآورم. این بار نیز، تنها لباسِ زیرم باقی ماند. باز همان نمایشِ شرم‌آور: «رو به دیوار!» سربازِ زن، باز همان حرکاتِ تحقیرآمیز. وقتی پایان یافت، حتی حوله‌ام را نیز از من گرفتند و دور انداختند. گویی می‌خواستند آخرین ذرّهٔ حرمت را نیز از من بربایند…

فریادِ یک اسیر

دیگر طاقتم طاق شده بود. زندان، شکنجه، ایستادنِ ساعتها روی پاهایِ ورم‌کرده، تخته‌چوبی که بر آن می‌نشستم، لباسهایِ آلوده، حمامهایِ متعفن، همه‌چیز مرا می‌کُشت. روزی افسری آمد. به او گفتم: «قرار بود آزاد شوم! چرا اینجا هستم؟» بازجوییِ دیگری شروع شد: «در هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟ آیا کسانی را که به غزه نفوذ کردند می‌شناسی؟» سپس ادعایی پلید: «حماس به زنان تجاوز کرده! آیا این را می‌پذیری؟»

با تمامِ وجود فریاد زدم: «دینِ ما تجاوز را حرام می‌داند!» گفتم: «مرا شکنجه می‌کنید. سربازان هر روز مرا زیرِ آفتابِ سوزان روی تخته‌چوبی می‌نشانند. اگر نمی‌خواهی آزادم کنی، حداقل مرا به زندانِ دیمون برگردان!»

پنجاه‌وشش روز در دوزخ

پنجاه‌وشش روز از اسارتم گذشت. روح و تنم خُرد شده بود. دیگر توانی نداشتم. تنها دعا می‌کردم: «خدایا، مرا از این عذاب نجات بده!» دلتنگی برای مادرم آتش به جانم زده بود. ترس از دست دادنِ خانواده، خواب را از چشمانم ربوده بود. کابوس می‌دیدم: «اگر به غزه برگردم و همه را مرده ببینم چه؟»

روزِ رهایی

در چهارم آوریل ۲۰۲۴، سربازی آمد و فرمان داد: «دستت را دراز کن!» دست و پایم را بستند، چشمانم را بستند. شناسنامه‌ام را خواستند و مرا سوارِ اتوبوس کردند.

در تاریکی، صدای مردانِ جوان را شنیدم که زمزمه می‌کردند: «آزادیم!» اتوبوس به راه افتاد و نزدیکِ گذرگاهِ کرم‌شالوم توقف کرد. وقتی پیاده شدیم، همه دویدیم. من تنها زن در میانِ دهها مرد بودم.

بازگشت به زندگی

در ایست‌بازرسی، مردی را دیدم که شوهرم را می‌شناخت. تلفنش را به من داد تا با احمد صحبت کنم. وقتی صدایش را شنیدم، زمین خوردم. سپس با مادرم حرف زدم و اشکهایم جاری شد. خدا را شکر کردم که پس از این همه رنج، آزاد شده‌ام. برادرم، رائد، آمد و مرا به رفح برد.

سخنِ پایانی:
هستهٔ اصلیِ رژیمِ آپارتاید و اشغالگرِ اسرائیل، نقضِ سیستماتیکِ حقوقِ بشر است. «بتسلم» برای پایان دادن به این رژیم مبارزه می‌کند و باور دارد که تنها با سرنگونیِ آن می‌توان به آینده‌ای رسید که در آن حقوقِ بشر، دموکراسی، آزادی و برابری برای همهٔ ساکنانِ بینِ رودِ اردن و دریایِ مدیترانه – چه فلسطینی و چه اسرائیلی – تضمین شود.

زنده باد مقاومتِ زنانِ فلسطین!
سرنگون باد رژیمِ اشغالگرِ صهیونیستی

کلیدواژه : اسیرانِ زنِ؛ شیما ابوجیابتاریخ مقاومت، مبارزات زنان، جنبش فلسطین، اسارت، زندان‌های اسرائیل، سال‌های نخست، مبارزه مسلحانه، تظاهرات، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، انقلاب فلسطین،تبعید، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، زخمی‌شدگان، ارادهٔ پولادین، پایداری، ایستادگی، افتخارات ملی، حماسه‌سازی، مادران شهید، خانواده‌های اسرا، همبستگی امت اسلامی، هورانجهان اسلام، رسانه‌های مقاومت، خبرگزاری‌های مستقل، تحلیل سیاسی، گزارش ویژه، مستندنگاری، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، مقاومت، زنا فلسطینی، هورانزندان‌های رژیم صهیونیستی، مقاومت زنان، قیام‌های مردمی، انتفاضه، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، مبارزان فلسطینی، تاریخ شفاهی، روایت‌های مقاومت، شهدای زن،شیما ابوجیابصهیونیسم، اشغالگران، حقوق بشر، نقض حقوق بشر، کنوانسیون ژنو، سازمان ملل، نهادهای بین‌مللی، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، شکنجه، بازداشت‌های خودسرانه،هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، اسیران فلسطینی، زنان مبارز، مقاومت فلسطین، اشغال صهیونیستی، هوران، پایگاه خبری هوران، پایگاه هوران، هوران، زندانیان زن، هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید