کودک شهید «کنزی عبدالرحمن الدایا»
کنزی؛ فرشته کوچکی که بالهایش را در غزه شکستند
نویسنده: غلامعلی نسائی
صبح آن روز، کنزی با شوق یک تکه نان خشک را به دهان گرفت و به مادرش قول داد زود برگردد. او میخواست به دوستانش در کوچه بعدی سر بزند، همانجا که همیشه با هم بازی میکردند. اما هیچکس نمیدانست این آخرین باری است که صدای خندهاش در کوچههای غزه میپیچد.
پایگاه خبری هوران – مادر دختر کوچک خود، شهیده «کنزی عبدالرحمن الدایا» را محکم در آغوش فشرد، انگار میخواست تمام ترسهای جهان را از او دور کند.
بوی شیرین بدن نوزادش با بوی باروت در هوا میآمیخت.
دخترک با چشمانی به وسعت دریای مدیترانه، دستان کوچکش را به سوی پرندهای در آسمان دراز کرد.
«”بعداً برات پرنده میگیرم عزیزم”»، مادر در گوشش زمزمه کرد.
اما صهیونیستها به رویاهای کودکان غزه احترام نمیگذارند.
انفجار مهیبی آسمان را شکافت. وقتی مادر به هوش آمد، دنیایش سیاه شده بود. میان آوار، تنها تکهای از لباس و کلاه سرخ آبی کنزی را پیدا کرد – رنگی خونین در میان خاکسترهای سیاه. عروسک پارهاش را بغل کرده بود، گویی میخواست از آن در برابر وحشیگری دنیا محافظت کند.
چند روز بعد، همان بیمارستانی که کنزی در آن جان داده بود، هدف موشکهای صهیونیستی قرار گرفت.
انفجاری مهیب، آخرین پناهگاه مجروحان را به جهنمی از آتش تبدیل کرد.
پرستارانی که تا دیروز کنزی را درمان میکردند، امروز خود تکهتکه شده بودند.
پزشکی که با دستان لرزان سعی داشت کنزی را نجات دهد، حالا زیر آوار مدفون بود.
در آن سوی جهان، رهبران کشورها با بیتفاوتی به آمار کشتهها نگاه میکردند.
رسانهها از “درگیری دو طرف” سخن میگفتند، گویا میان قربانی و جلاد تفاوتی نیست.
کودکان غزه هر روز میمیرند، و دنیا هر روز به تماشا نشسته است.
در گوشهای از غزه محاصره شده، جایی که آسمان با دود بمبها تیره شده بود، کنزیِ هفتساله با چشمانی پر از رویا زندگی میکرد.
او عاشق نقاشی کردن بود؛ نقاشیهایش پر از خانههای سبز، درختان زیتون و کودکانی بود که زیر آفتاب میخندیدند.
اما صهیونیستهای سنگدل، حتی این رویاهای کوچک را هم بر او نبخشیدند.
آخرین روز کنزی
صبح آن روز، کنزی با شوق یک تکه نان خشک را به دهان گرفت و به مادرش قول داد زود برگردد.
او میخواست به دوستانش در کوچه بعدی سر بزند، همانجا که همیشه با هم بازی میکردند.
اما هیچکس نمیدانست این آخرین باری است که صدای خندهاش در کوچههای غزه میپیچد.
ناگهان، غرش جنگندههای رژیم صهیونیستی آسمان را شکافت. کنزی در حالی که از ترس به دیوار چسبیده بود، فریاد زد: “مامان! نجاتم بده!”
اما قبل از اینکه کسی بتواند او را در آغوش بگیرد، انفجاری مهیب همهچیز را تاریک کرد.
وقتی دودها پراکنده شد، جسد بیجان کنزی میان آوار پیدا شد؛ دستان کوچکش هنوز مشتاقانه به سمت آسمان دراز شده بود، گویی میخواست از فرشتگان کمک بخواهد.
سکوت مرگبار جهان
مادر کنزی، با چشمانی اشکبار، جسد بیجان فرزندش را در آغوش گرفت و فریاد زد: “چرا هیچکس جلوی این جنایت را نمیگیرد؟!”
اما پاسخش فقط سکوت بود؛ سکوتی که هر روز با خون کودکان غزه رنگینتر میشود.
رسانههای غربی، در حالی که ادعای دفاع از حقوق بشر را دارند، چشمهای خود را بر نسلکشی مردم فلسطین بستهاند.
کنزی یکی از صدها کودک بیگناهی است که در تاریکترین روزهای غزه به شهادت رسیدند.
اما خون او و دیگر کودکان، پرچم مقاومت را بلندتر از همیشه نگه داشته است.
امروز، خشم مردم جهان از این جنایات هر لحظه شعلهورتر میشود، و نام کنزی به نمادی از مظلومیت و مقاومت تبدیل شده است.
غزه میسوزد، اما هرگز تسلیم نمیشود!
در قلب این جهنم، کودکان دیگری هستند که هنوز امیدوارانه به آینده مینگرند.
آنها میدانند که هر قطره خون شهدایشان، بذر آزادی را در خاک فلسطین میکارد. و روزی خواهد آمد که اشغالگران صهیونیست پاسخگوی تمام جنایتهای خود باشند.
کنزی نمرده، او در قلب هر انسان آزادهای زنده است.
الشهيدة الطفلة كنزي عبد الرحمن الداية..
كنزي؛ الملاك الصغير الذي كسروا أجنحته في غزة
بقلم: غلامعلي النسائي
في صباح ذلك اليوم، التقطت كينزي بفرح قطعة خبز يابسة ووضعتها في فمها، ووعدت أمها بأن تعود سريعًا. أرادت أن تزور أصدقاءها في الزقاق المجاور، حيث كانوا يلعبون معًا دائمًا. لكن لم يكن أحد يعلم أن هذا سيكون آخر مرة يتردد فيها صدى ضحكتها في أزقة غزة.
وكالة هوران الإخبارية – ضمت أم كينزي ابنتها بقوة، وكأنها تريد أن تبعد عنها كل مخاوف العالم. رائحة جسد طفلتها الحلوة امتزجت مع رائحة البارود في الهواء. مدت الطفلة يديها الصغيرتين نحو طائر في السماء بعينين واسعتين كبحر المتوسط. “سأحضر لك عصفورًا لاحقًا يا حبيبتي”، همست الأم في أذنها. لكن الصهاينة لا يحترمون أحلام أطفال غزة…
انفجار هز السماء. عندما استعادت الأم وعيها، كان عالمها قد اسود. بين الأنقاض، لم تجد سوى قطعة من ثوب كينزي الأصفر – لونًا مشرقًا بين الرماد الأسود. كانت تحتضن دُميتها الممزقة، وكأنها تريد حمايتها من وحشية العالم.
بعد أيام، تعرض المستشفى نفسه الذي لفظت فيه كينزي أنفاسها الأخيرة لقصف صهيوني. حوّل الانفجار الملجأ الأخير للجرحى إلى جحيم من النار. الممرضات اللاتي كن يعالجن كينزي بالأمس، صرن أشلاء اليوم. الطبيب الذي حاول بيدين مرتعشتين إنقاذها، دفن الآن تحت الأنقاض.
في الجانب الآخر من العالم، كان قادة الدول يتفحصون أعداد القتلى بلا مبالاة. تحدثت وسائل الإعلام عن “اشتباك بين طرفين”، وكأنه لا فرق بين الضحية والجلاد. أطفال غزة يموتون كل يوم، والعالم يشاهد فقط.
في زاوية من غزة المحاصرة، حيث اسودت السماء بدخان القنابل، عاشت كينزي ذات السبع سنوات بعينين مليئتين بالأحلام. كانت تحب الرسم؛ لوحاتها كانت مليئة بمنازل خضراء وأشجار زيتون وأطفال يضحكون تحت الشمس. لكن الصهاينة القساة لم يتركوا حتى هذه الأحلام الصغيرة لها.
آخر يوم لكينزي
في صباح ذلك اليوم، التقطت كينزي بفرح قطعة خبز يابسة ووعدت أمها بالعودة سريعًا. أرادت أن تزور أصدقاءها في الزقاق المجاور، حيث كانوا يلعبون معًا دائمًا. لكن لم يكن أحد يعلم أن هذا سيكون آخر مرة يتردد فيها صدى ضحكتها.
فجأة، مزق زمجرة طائرات الاحتلال الصهيوني السماء. بينما كانت كينزي تلتصق بالجدار من الخوف، صرخت: “ماما! أنقذيني!” لكن قبل أن يتمكن أحد من احتضانها، حجب انفجار هائل كل شيء في الظلام. عندما تبدد الدخان، عُثر على جثة كينزي بين الأنقاض؛ يداها الصغيرتان ما زالتا ممدودتين نحو السماء، وكأنها تطلب النجدة من الملائكة.
صمت العالم القاتل
احتضنت أم كينزي جثة ابنتها بعينين دامعتين، وصاحت: “لماذا لا يوقف أحد هذه الجريمة؟!” لكن الجواب كان الصمت فقط؛ صمتًا يزداد تلطخًا كل يوم بدماء أطفال غزة. الإعلام الغربي، بينما يدعي الدفاع عن حقوق الإنسان، يُغلق عينيه عن إبادة الشعب الفلسطيني.
كينزي واحدة من مئات الأطفال الأبرياء الذين استشهدوا في أحلك أيام غزة. لكن دمها ودماء الأطفال الآخرين رفع راية المقاومة أعلى من أي وقت مضى. اليوم، غضب العالم من هذه الجرائم يتأجج كل لحظة، وأصبح اسم كينزي رمزًا للظلم والمقاومة.
غزة تحترق، لكنها لن تستسلم أبدًا!
في قلب هذا الجحيم، هناك أطفال آخرون ما زالوا ينظرون إلى المستقبل بأمل. يعلمون أن كل قطرة دم من شهدائهم تزرع بذور الحرية في أرض فلسطين. وسيأتي يوم يحاسب فيه المحتلون الصهاينة على كل جرائمهم. كينزي لم تمت، فهي حية في قلب كل إنسان حر.
حكاية شهداء غزة العظماء مستمرة…
The Martyr Child “Kenzi Abdel Rahman al-Dayeh”
Kenzi… the little angel whose wings were broken in Gaza
By: Gholamali al-Nisaei
That morning, Kenzi happily picked up a piece of dry bread and promised her mother she’d return soon. She wanted to visit her friends in the neighboring neighborhood, where they always played together. But no one knew that this would be the last day her laughter would echo through the alleys of Gaza.
Horan News Agency – Her mother held her little daughter, the martyr “Kenzi Abdel Rahman al-Dayeh,” tightly in her arms, as if she wanted to banish all the world’s worries.
The sweet scent of her childish body mingled with the smell of gunpowder in the air.
The little girl stretched out her tiny hands toward a bird in the sky, her eyes as wide as the Mediterranean.
“I’ll bring you a bird later, my love,” her mother whispered in her ear.
But the Zionists don’t respect the dreams of Gaza’s children.
An explosion shook the sky. When the mother regained consciousness, her world had turned black. Amid the rubble, she found only a piece of Kenzi’s clothing and her red and blue hat—a bloody color amidst the black ash. She was cradling her tattered doll, as if to protect it from the world’s brutality.
Days later, the same hospital where Kenzi was martyred was bombed by an Israeli airstrike.
A deafening explosion turned the last refuge for the wounded into a hell of fire.
The nurses who had treated Kenzi the day before were now torn corpses.
The doctor who, with trembling hands, tried to save Kenzi was now buried under the rubble.
On the other side of the world, world leaders watched the death toll with indifference.
The media spoke of a “confrontation between two sides,” as if there was no difference between the victim and the executioner.
The children of Gaza were dying every day, and the world continued to watch.
In a corner of besieged Gaza, where the sky was blackened by smoke from bombs, seven-year-old Kenzi lived with eyes full of dreams. She loved to draw; her paintings were filled with green houses, olive trees, and children laughing in the sun. But the cruel Zionists didn’t spare even these small dreams.
Kenzi’s Last Day
That morning, Kenzi happily picked up a piece of dry bread and promised her mother she’d be back soon. She wanted to visit her friends in the neighboring neighborhood, where they always played together. But no one knew that this would be the last day her laughter would echo through the alleys of Gaza.
Suddenly, the roar of Israeli warplanes tore through the sky. “Mama! Save me!” Kenzi cried out, clutching the wall in fear. But before anyone could embrace her, a massive explosion darkened everything.
When the smoke cleared, Kenzi’s lifeless body was found among the rubble. Her small hands extended toward the sky, as if asking the angels for help.
The Deadly Silence of the World
Kenzi’s mother hugged her daughter’s body with tearful eyes and cried, “Why doesn’t anyone stop this crime?!”
But the answer was only silence; a silence stained more deeply every day with the blood of Gaza’s children.
The Western media, while claiming to defend human rights, turns a blind eye to the genocide of the Palestinian people.
Kenzi is one of hundreds of innocent children martyred in Gaza’s darkest days.
But her blood and the blood of other children raised the flag of resistance higher than ever.
Today, the world’s outrage at these crimes is growing stronger, and Kenzi’s name has become a symbol of injustice and resistance.
Gaza is burning, but it will never surrender!
In the heart of this hell, there are other children who still look to the future with hope.
They know that every drop of blood from their martyrs plants the seeds of freedom in the land of Palestine. The day will come when the Zionist occupiers will be held accountable for all their crimes. My treasure is not dead; it lives on in the heart of every free person.