شاهزادگان بهشت؛ روایت زندگی شهید عارف احمد الراز (سراج)
سراج راه قدس؛ شعلهای که در جنگ با اشغالگران صهیونیست به اوج آسمان رسید
نویسنده: غلامعلی نسائی
روایت مردی از جنوب لبنان که عشق به مقاومت و بیتالمقدس را با نفسهای خود آمیخت و در نبردی نابرابر با رژیم اشغالگر صهیونیستی، جان خود را نثار کرد. داستانی از عارف احمد الراز (سراج)، شهیدی که بدون کلام، سفیر حقیقت و پیامآور ایثار شد.
محور مقاومت هوران – آسمان جنوب لبنان آرام بود، اما در دل زمین غسانیه، قلبی میتپید که نوایش از مرز خاک فراتر میرفت. عارف احمد الراز، مردی که او را “سراج” مینامیدند، زیر آفتاب سوزان جنوب لبنان قدم برمیداشت و راه “بیتالمقدس” را میجست.
جملاتش در ذهن همسرش نجوا میشد: «وقتی اولین موشک به حومه شهر افتاد، بدانید که من شهید شدم.» انگار با خبر بود، انگار سرنوشت آسمانیاش را میدانست. پس از شهادت دوستش “عباس”، حالتی عرفانی او را فرا گرفت؛ گویی پنجرهای به عالم غیب برایش گشوده شده بود. راههایی که حاج عبدالقادر برایش هموار کرده بود، اکنون او را به مقصدی میرساند که مدتها به دنبالش بود. مریدی که شیخ خود را یافته بود!
نسیم کودکی
عارف از پدر و مادری با دو مذهب متفاوت به دنیا آمد. خواهر مادریاش با چشمانی اشکآلود از او برایمان گفت: «عارف برادری بود که خدا را میشناخت و مردم را بدون زبان به سوی او فرا میخواند.»
دوران کودکیاش را با مادرش گذراند تا اینکه پس از جدایی والدین، به خانه پدری نقل مکان کرد. آغوش روستای زیبای جبا او را به خود پذیرفت و طبیعت بکر آنجا عشق به زمین، بخشش و دفاع از آن را در قلبش جای داد.
«وقتی از کودکیاش میپرسیدم، با لبخندی که خاطرات زیبایی را آشکار میکرد، پاسخ میداد: عارف نسیم بود.»
مسیر جهاد
نسیم جوانیاش او را به سوی پیشاهنگان امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کشاند. پدرش به سختی رضایت داد، از دست دادن تنها پسرش کابوسی بود که شبها خواب را از چشمانش میربود. مادرش با تعجب دریافت که پسرش میخواهد به مهمانی خدا برود. عارف با صبر و متانت توانست رضایت هر دو را جلب کند و پس از آن، فعالیت جهادی خود را آغاز کرد.
سالها بعد، با دختری زینبصفت ازدواج کرد و خداوند چهار فرزند به آنها عطا کرد. عشقش به مادرش شدید بود و به فرزندانش میآموخت تا به بزرگترها احترام بگذارند.
«اگر سر میز غذا جمع میشدیم و بچههایش قبل از مادربزرگ شروع به غذا خوردن میکردند، قاطعانه و جدی به آنها دستور میداد که صبر کنند تا مادربزرگشان بنشیند.»
دعوت بیزبان
خواهر مادریاش که مسیحی بود، از تأثیر عمیق عارف بر زندگیاش میگوید: «وقتی یک مسیحی جوان بودم، به دینم افتخار میکردم. در محیطی بزرگ شدم که اسلام را نمیشناخت. در آن زمان تنها اخلاق اسلامی که میدیدم در خانههای برادرم بود. او با اخلاق لطیف خود مرا با نزدیکترین راه به خدا آشنا کرد.»
او دانشگاه را به مدت شش ماه ترک کرد تا درباره خدا بیشتر بخواند و بداند چرا این عشق در قلب برادرش چنین رشد کرده است. تا اینکه حدیثی یافت که گویی وصف حال عارف بود: «شیعیان ما، منادی ما باشید بدون زبان.»
عارف و کتاب
عارف اهل مطالعه بود و همواره فرزندانش را به خواندن هدفمند تشویق میکرد. به مرد جوانی که از دخترش خواستگاری کرده بود، پیشنهاد داد کتابی درباره خانواده در اندیشه آیتالله خامنهای (مدظله العالی) بخواند تا نقطه شروع زندگی آنها باشد.
مجله «بقیة الله» در خانهاش جایگاه ویژهای داشت. او حتی در روزهای آوارگی به دخترش زنگ زد تا آخرین شماره مجله را که فرصت خواندنش را نداشته بود، بردارد. روی جلد آن، تصویر شهید سید محسن شکر نقش بسته بود.
باران رحمت
«بردباری و رحمتش مثل باران بود که با محبت و صبر، تشنگی همه را سیراب میکرد.»
آرامش وجودش همه را در بر میگرفت. هرگز تولدی را از دست نمیداد، نامهها، تبریکها و هدایایش هر زمان که آرزویش را میکردی، مانند عطری خوش میپیچید. حضور گرمش در همه مناسبتها و توجهش به کوچکترین جزئیات، اثری جاودانه بر همه گذاشته بود.
هیچگاه به دین دیگران حمله نمیکرد، به آن اعتراض نمیکرد یا آن را نقد نمیکرد. در وصیتنامهاش آرزو کرده بود که خانوادهاش با دین اسلام آشنا شوند.
پیام و دعا
شیفته سید حسن نصرالله بود و او را چون پیروی پیامبران میدانست. پس از شنیدن سخنان او در جنگ ژوئیه، یقین به پیروزی در قلبش سرشار شد.
خواهرش از نامهای میگوید که برای سید حسن نصرالله فرستاده بود، پر از سؤالاتی درباره خدا. با تعجب دریافت که از دفتر رهبر مقاومت با او تماس گرفتهاند و سید با فروتنی از دعای او در کنار پاسخ سؤالاتش درخواست کرده است.
بعدها فهمیدند که عارف در تیم حفاظت شهید حاج عبدالقادر فعالیت میکرده است، چیزی که هرگز دربارهاش صحبت نکرده بود.
مقاومت یک حق است
عارف خانوادهاش را به بازدید از جنوب برد تا با مکانهای تاریخی مقاومت آشنا شوند. به آنها نشان داد که مقاومت چگونه آغاز شده و به لطف اصرار بر جهاد چگونه پیشرفت کرده است.
چاله بزرگی را که بر اثر اصابت موشک بر پشت بام منزل پدریاش ایجاد شده بود، به آنها نشان داد – نشانهای از گستاخی دشمن و لزوم ایستادگی در برابر آن.
آخرین دیدار
خواهرش از آخرین دیدار با او میگوید: «قبل از شهادتش هر وقت نفس میکشیدم خفه میشدم تا اینکه از همسرش خواستم برایش پیامی بفرستد تا مثل قبل از وقایع پیجر همدیگر را ببینیم. وقتی او را دیدم، اشکهایم سرازیر شد. نمیتوانستم جلوی خود را بگیرم که او را محکم در آغوش بگیرم، گویی مدتی از او دور شدهام.»
با نگرانی از او پرسید آیا خطری او را احاطه کرده است؟ پاسخ متواضعانهاش این بود: «من کیستم که خطری مرا احاطه کند؟»
تنها پنج روز بعد، خبر شهادت عارف در ۲۹ شهریور ۱۳۹۳ به همراه حاج عبدالقادر و جمعی از سران یگان رضوان به خانوادهاش رسید.
آنچه پشت این کلمات پنهان شده بود، فراتر از واژهها بود. جوهر وجود عارف مدتها از چشمها پنهان مانده بود. او از کودکی روح خود را به آینده گشوده بود؛ بین عقاید مختلف فرقی نمیگذاشت و چیزی جز عشق نمیشناخت. او سفیر واقعی ادیان و پیامآور عمل با کلمات لطیف بود.
جامه مقدسی که مادرش در کودکی برای وفای به عهدش با خدا – پس از مرگ برادر بزرگترش در آتش – بر تن او کرده بود، حالا با خون سرخش آمیخته شده و او را به شاهزادهای از شاهزادگان بهشت تبدیل کرده بود.