مردان جنگ/ شبها تلفنی با هم صحبت کنید تا به هم برسید
اتوبوس ایستاد به نماز و نهار. صادق از عجلهائی که داشت گفت: حالا چه ایستادنی ساعت سه چهار به گرگان میرسیم. برای چی ایستاد؟
گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – قسمت ششم؛ صادق گفت: قرآن که اول است ولی باید عروس خانم حلقه و انگشتری بگیرد تا نشان شده باشد. من مداخله کردم و گفتم: خانم اعلائی اینطوری که نمیشود باید یک حلقه یا انگشتر بگیریم دستت کنی، عروس ما هستی و ما نشان کرده باشیم. رسم ماست. نمیتونی قبول نکنی.
خانم اعلائی گفت: پس اول شما بگیرید.
صادق گفت: بابا من پاسدارم چطوری یک حلقه و انگشتری دستم کنم. برای من زشت است. من هیچی نمیخواهم باید برای تو بگیریم. با خواهش و اصرار زیاد صادق، عروس خانم یک حلقه بسیار معمولی و ارزان قیمت «۳۷۵ تومان» قبول کرد. خرید کریم آمدیم خانه و مراسم ساده برگزار شد. آقائی اعلائی مداح اهلبیت بود «خطبه محرمیت» را خواند. شیرینی خوردیم و تمام شد. خداحافظی کردیم آمدیم از پیشوا به ورامین، رفتیم ترمینال سوار اتوبوس بشویم، صادق خیلی خوشحال بود.
گفتم: داداش خیلی شاد و خوشحالی؟
گفت: خوشحالم آنچه از خدا میخواستم نصیبم شد.
گفتم: سلیقهات را گرفت حالا راضی هستی؟
گفت: خیلی خانواده خوبی هستند.
صادق شوخی میکرد. مادر و پدرم یک صندلی نشسته بودند. من و صادق با هم نشستیم و تا گرگان حرف زدیم و خندیدیم. دلش میخواست از خانواده اعلائی و عروس حرف بزنیم.
رفتم: الان نامزد شدید از امشب خوابت نمیبرد؟
گفت: چه نامزدی!؟ من فردا باید بروم سیستان و بلوچستان باز گجا باید همدیگر را ببینیم.؟
گفتم: حالا از نامزدت شماره تلفن گرفتی؟
خندید و گفت: بله گرفتم.
گفتم: شب ها تلفنی با هم صحبت کنید تا به هم برسید.

خندید و ساکت شد. رفت توی فکر…. وقت نهار ظهر اتوبوس ایستاد به نماز و نهار. صادق از عجلهائی که داشت گفت: حالا چه ایستادنی ساعت سه چهار به گرگان میرسیم. برای چی ایستاد؟
گفتم: داداش تو عجله داری زود تر برسی از خوشحالی اشتها نداری.
گفت: نه اصلا اینطوری نیست.
گفتم: حالا که من پادرمیانی کردم، برای من شیرینی چی داری؟
گفت: بروم زاهدان هر چی بخواهی میفرستم.
رسیدم گرگان، روستای محمدآباد و رفتیم خانه. نزدیک غروب فامیل آمدند مبارکباد. خانه حاج صفر مکتبی سر شوق امده بود. حلیمه اسفند دود میکرد و حاج صفر صلوات میفرستاد. صادق خیلی ذوق زده و خوشحال بود پسری که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده، دنیائی از تجربه را پشت سر گذاشته است. زندگی را همزمان با جنگ دارد تجربه میکند. صادق یکی دو روزی خانه ماند.








