کد خبر:20932
مردان جنگ
صبح سفره عقد و خطبه محرمیت عصر در میدان نبرد
صبح سفره عقد و خطبه محرمیت عصر در میدان نبرد نویسنده: فاطمه بنی یعغوب آقائی اعلائی مداح اهلبیت بود «خطبه محرمیت» را خواند. شیرینی خوردیم و تمام شد. خداحافظی کردیم آمدیم از پیشوا به ورامین، رفتیم ترمینال سوار اتوبوس بشویم، صادق خیلی خوشحال بود. گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی […]
گفتم: داداش خیلی شاد و خوشحالی؟
گفتم: داداش انشالله عروسی مفصل میگیریم. اینکه ساده و خودمانی بود.
گفتم: داداش اگر پاکتنامه خواستی بگید که بفرستم. وقت نامهپرانی و دوران نامزدی است.
گفتم: هیچی داداشجانم تو پولت گجا بود؟ همان پول تلفن هات محکم نگهدار که با نامزدت حرف بزنید. ما چیزی نمیخوایم، ایشالا سلامتی فقط برای ما بفرست.
مدتی گذشت زنگ زدیم خانواده «اعلائی» را دعوت کردیم بیایند محمد آباد رفت و آمدی داشته باشیم و با خلقیات همدیگر بیشتر آشنا بشویم. یک هفته نگذشته بود که خانواده آقای اعلائی آمدند. سه چهار روزی عروسخانم با پدر و مادرش خانه ما بودند. دو روزی رفتند خانه «دائیرجب» بانی این وصلت.
گفت: توکل بخدا. خدا همه جا با آدم هست. خداوند پرندگان ضعیف را بال و پر داد، برای پرواز – گِوزن ناچیز را سرعت بخشید برای زندگی. به من هم قدرت داد که تحمل کنم. دوری و سختی راهی که انتخاب کردم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه