کد خبر:20867
پ
اسیر
مگه مهمانی آمدی؟/ قسمت 15

مگه مهمانی آمدی تو اسیر جنگی هستی!

مگه مهمانی آمدی تو اسیر جنگی هستی! نویسنده: غلامعلی نسائی نقاشی درستی کشیده‌اند، ولی مفهوم آن را درست ننوشته‌اند، امام دنبال این است که ملت عراق را از دست دیکتاتور نحس صدام نجات دهد. امام می‌خواهد مردم عراق را از ظلم و جور صدام نجات دهد. گروه حماسه مقاومت هوران – توی راه با دست‌هایمان […]

مگه مهمانی آمدی تو اسیر جنگی هستی!

نویسنده: غلامعلی نسائی

نقاشی درستی کشیده‌اند، ولی مفهوم آن را درست ننوشته‌اند، امام دنبال این است که ملت عراق را از دست دیکتاتور نحس صدام نجات دهد. امام می‌خواهد مردم عراق را از ظلم و جور صدام نجات دهد.

گروه حماسه مقاومت هوران – توی راه با دست‌هایمان بازی کردیم تا شل شد، توی ایست بازرسی هر گجا توقف می‌کرد، سرباز عراقی در ماشین را باز می‌کرد تا ما را ببیند، جوری می‌نشستیم، دست‎مان را پیچ می‌دادیم که نشان دهیم دست بسته هستیم. اگر متوجه می‌شدند که دست ما باز شده روزگار ما را سیاه می‌کردند. آمبولانس‌نما از چندین دژبانی گذشت و چند ساعتی توی راه بودیم تا رسید به یک ایست بازرسی، هوا تاریک شده بود. از ایست بازرسی که گذشت، جلوی یک ساختمان نظامی ایستاد و ما را داخل ساختمان بردند. عکاس از چهره ما عکس انداخت و پرونده «اسارت جنگی»، ما در حال تشکیل شدن بود.

مگه مهمانی آمدی تو اسیر جنگی هستی!

من و سید جواد را از هم جدا نکردند ما را داخل یک انباری انداختند و درش را قفل زدند، توی انباری صندلی و شیشه خالی نوشابه بود. یک نقشه در تاب یک تصویری بزرگ از کشوار عراق روی دیوار چسبانده بودند، در کنج دیوار سمت راست طرحی از شمایل حضرت امام خمینی بود که از چشم‎ان امام فلش زده بودند، بطوری که تمام مساحت عراق تحت پوشش فرار داشت. یعنی امام خمینی به دنبال تصرف عراق است، این تابلو را برای اسرای ایرانی روی دیوار یک انباری متروکه جاسازی کرده بودند و اسرا را داخل ساختمان می‌بردند، عکسی می‌گرفتند و به طرف انباری هدایت می‌کردند. مدتی درون انباری حبس می‌کردند. تا رزمندگان ایرانی در خلوت و تنهائی تصویر را برای خود تحلیل نمایند و این‌گونه القاء کنند که امام چشمش به دنبال خاک عراق است و می‌خواهد تمامیت عراق را تصاحب کند.

من به سید جواد گفتم: در واقع نقاشی درستی کشیده‌اند، ولی مفهوم آن را درست ننوشته‌اند، امام دنبال این است که ملت عراق را از دست دیکتاتور نحس صدام نجات دهد. امام می‌خواهد مردم عراق را از ظلم و جور صدام نجات دهد. هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که به من و سید جواد خیلی فشار آورده بود، باید فوری می‌رفتیم دستشوئی، آن‌ها گوششان به این‌حرف‌ها بدهکار نبود، یکی از شیشه‌های خالی را برداشتیم و آن را پر کردیم برای صدام و حزب بعث و محکم درش را بستیم و گذاشتیم کنج انباری، بالای سر ما یک پنجره مستطیل قرار داشت که دژبانی در آن‌جا نگهبانی می‌داد، ما از پائین پنجره، پاهای دژبانی را که قدم می‌زد، به وضوح می‌دیدیم، اما دژبان به ما دید نداشت.

نمیدانم چقدر طول کشید که در باز شد و دو سه سرباز عراقی آمدند ما را بردند داخل یک اتاق نظامی، داخل اتاق حدود ۱۶ متری، یک میزو صندلی ریاست، سروان عباس نشسته بود، سمت راست دژبان فارسی زبانی که ما را با آمبولانس از منطقه آورده بود، ایستاد، سمت چپ یک میز تحریر کوچکی بود که پشت آن یک نفر کرد زبان با دفتری روی میز، قلم به دست نشسته بود. روی دیوارها هم عکس صدام و حزب بعث خودنمائی می‌کرد.

بدون سلام و احوال پرسی، «سروان عباس»، از پشت میز بلند شد آمد نزدیک و گفت: کدام پایت زخمی شده.؟ پوتین یک زمختی توی پایش بود،

گفتم: پای راستم، گفت بیار جلو ببینم چه شده است. پای راستم را کشیدم سمت افسر بعثی، با کینه پوتین را بلند کرد و محکم کوبید روی زخم پای تیر خورده‌ام. محکم فشار داد و پاهایم از درد بی حس شدند.

توی دلم گفتم: لعنت به صدام و خاندان بعث عراق، در اوج دردنگاهش کردم، از جلوی من گورش را گم کرد و رفت پشت میز نشست. توی دلم گفتم: به روح شیطانی‌ات لعنت، درد توی وجودم گلوله شده بود از این سو به آن سو چرخ می‌زد.

سوال جواب شروع شد. سروان عباس پرسید: «انه اسمک.؟»

گفتم: حسین ربیعی از گرگان

نام پدر: حسن

چند سال داری: ۲۷ سال

شغلت چیه؟

گفتم: معلم

زن و بچه‌داری؟

بله یک دختر سه ساله دارم.

سروان عباس گفت: پس لبنان هم رفتی. معلم هم هستی. مهندسم هستی. حالا بگذریم اصلا تو کی هستی.؟ البته ما از تو فیلم داریم.

گفتم: چه فیلمی؟

گفت: در تهران تو داری تبلیغات انجام می‎‌دهی برای اعزام به جبهه.

فهمیدم دروغ می‌گوید. گفتم: فیلمت بیار نشانم بده، هر چند که فیلمی هم داشته باشم نمی‌ترسم.

گفت: از ما نمی‌ترسی؟

گفتم: نمی‌ترسم، درسته شکنجه درد داره و تحمل می‌خواد. ولی هر کی باشم اعلام می‌کنم، اگر پاسدار باشم می‌گم پاسدارم. ولی من پاسدار نیستم.

گفت؛ مگه مهمانی آمدی تو اسیر جنگی هستی!

گفت: چطور هیچ‌کاره‌ائی.؟ «مهندسی معلمی بسیجی هستی، لبنان رفتی، اصلا برای چی رفتی لبنان.؟

گفتم: برای کمک به مردم لبنان در برابر تجاوزهای رژیم صهیونیستی. حرف اسرائیل و لبنان شد برگشت و ادامه نداد. تازه فهمیدم فهاد چی می‌گفت.؟ اینکه گفت مراقب حرف زدنت باش، یعنی گزارش کاملی از وضعیتم داشتند. برگشت و پرسید: کدام لشکری؟ حملات هوائی ما اثرش بیشتر بود یا حملات زمینی، بمباران‌های هوائی بیشتر تاثیر داشت روی روحیه سربازهای ایرانی یا حملات توپخانه‌ائی و خمپاره‌ائی.؟ توی جبهه چی می‌خوردی، غذای سرد یا گرم، چه نیروهای توی منطقه هستند؟
سولات زیادی پرسید و من طفره می‌رفتم. درست جواب نمیدادم که جوابی بگیرند، جوری جواب می‌دادم که مایوس بشوند.

شروع کردند به ضرب و شتم و کتک کاری و سوال و جواب؛ از گجا حرکت کردید، مکث می‌کردم. ضرب و شتم شروع می‌شد. دیر جواب می‌دادم، بدجوری می‌زدند. وقتی ضرب و شتم خیلی زیاد شد گفتم: شما مسلمان نیستی؟ با یک اسیر که اینطوری رفتار نمی‌کنند!؟

گفت: نه ما مسلمان نیستیم، مگر شما نمیگید عراقی‌ها کافر هستند.

گفتم: نه ما نمی‌گوئیم عراقی‌ها کافر هستند.

هر چه که سوال جواب میکرد، به دژبان کرد زبان اشاره می‎کرد؛ «اُکت اُکتب، بنویس این‌ها را»، همه را مکتوب می‌کرد.

گفت: نظرت راجع به بنی صدر چی هست؟

گفتم: بنی صدر خائن

گفت: مسعود رجوی چی؟

گفتم: منافق

سروان چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد رنگ و از رخسارش پرید من اینطوری بی پروا حرف میزنم. با تمام کینه غیظ کرد و ضربه سنگی توی سرم زد.

گفت: بگو ببینم تو خمینی را دوست داری یا نداری؟

گفتم: شما رهبرت را دوست نداری یا نداری؟

گفت: بلند گفت نه

گفتم: من رهبرم را دوست دارم.

نامرد ضربه زد و گفت یالله بگو که شما گجا آموزش دیدی؟

گفتم: ما توی مسجد آموزش دیدیم.

یک ضربه زد و گفت: مسجد مگه جای آموزش است.

گفتم: بله ما «بسیجی»، هستیم.

گفت: بسیجی کیه؟

تعجب نگاهش کردم، سروان عباس بازجوی من، احتمالا صدها بسیجی دیگر را بازجوئی کرده چطوری نمی‌داند، بسیجی یعنی چی؟

گفتم: مثل «جیش‌الشعبی».

با تعجب پرسید تو جیش‌الشعبی را از گجا می‌شناسی؟

گفتم: ارتش مردمی.

ضرب و شتم ادامه پیدا کرد. سوال جواب می‌کرد و کتک کاری می‌کرد. حدود دوساعتی گذشت سوال جوابش که تمام شد، سروان عباس یک ضربه سنگینی زد و رفت بیرون. دژبان کردی که سوال جواب‌ها را مکتوب می‌کرد، به من گفت: ببین وقتی از تو سوال جواب که می‌کند، چه درست چه غلط سریع جواب بده، معطل نکن وگرنه شکنجه می‌شوی فکر نکنید، هر چی که توی فکرت آمد،فقط زود بگو – در غیر این‌صورت فکر می‎کند که داری جواب‌های عمدی غلط بهش می‌دهی، شکنجه‌ات می‌کند. فکر نکن فقط جواب بدهید.

این داستان ادامه دارد…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید