علت مخالفت مادر پژمان موتوری با ازدواجش چه بود؟
مشرق – جا خوردم؛ ندیده و نشناخته، چه مخالفتی؟! البته شاید هم حق داشتند. خانواده سرشناسی مثل آنها حتما گزینه های بهتری برای پسر قهرمانشان در نظر گرفته بودند. ابروهایم به طرف هم پیش آمدند.
فرهنگ و هنر هوران – آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است. روی صندلی های پلاستیکی اطراف زمین نشستیم. چیزی به شروع مسابقه نمانده بود. موتورسوارها با لباس مخصوص و شولدری که رویش پوشیده بودند و پوتینی که تا زانو می آمد و کلاه کاسکت و دستکش، کنار یکدیگر پشت خط شروع ایستاده بودند. موتورها روشن و منتظر گاز دادن بودند. با چشم هایم زمین را کاویدم. چطور می توانستند از تمام موانع رد شوند و چپ نکنند. توی ذهنم، یکیشان را پیاده کردم و خودم را روی موتور نشاندم. با سرعت از تپه ای بالا رفتم و یکدفعه سقوط آزاد! با فاصله شاید چهار متر، باز یک تپه دیگر. بالا و پایین که شدم باز جلویم کپه ای خاک بود. این پستی و بلندیها تمامی نداشت. قلبم داشت توی دهانم می آمد. یکدفعه با سوت شروع مسابقه و پایین آوردن پرچم زرد و قرمز، از خیر فکر کردن به هیجانش گذشتم و حسرت خوردم که چرا برای خانم ها رشته موتورسواری نمی گذارند.
صدای گاز دادن بلند شد و پشت سرش پخش شدن خاک توی هوا، دید آن قسمت را کور کرد. موتورها اختیار نگاهم را به دست گرفته و با خود می کشاندند. با نشستن گرد و خاکها، نگاهم برگشت روی موتورسوار لاغراندامی که لباس سفید و خاکستری تنش بود. هنوز پشت خط شروع ایستاده بود. گمان کردم برای موتورش مشکلی پیش آمده است. دلم برایش سوخت. ان – آخیابنده خدا! خدا کنه موتورش درست بشه و بره. دیدم موتورش روشن است. پس چرا حرکت نمی کرد؟ بقیه موتورها را پاییدم. تا نصف زمین چرخیده بودند. بازنگاهم را به آن سمت برگرداندم. ناگهان صدای گاز دادنش آن قدر بلند شد که بقیه صداها به گوش نمی رسید. سرعتش به حدی زیاد بود که بی اختیار برایش کف زدم. چشمانم، پلک زدن را فراموش کرده بودند.
سرش را برگرداند و رقبایش را دید زد. انگار آنها داشتند دنبال او می دویدند و او هم از دستشان فرار می کرد. بعد از یک دقیقه که رسیدند، باز گازش را گرفت. نگاهم به دنبالش، دور زمین می چرخید. دوست داشتم به جای او از شدت سرعت، جیغ بزنم. دیگر داشت سرم گیج می رفت که بعد از پنج دور، با زدن تک چرخ از خط پایان گذشت. صدای کف و سوت بلند شد: «پژماران، پژمااان ….»
با خودم گفتم: «پس پژمان موتوری اینه!»
لقبش برازنده اش بود. با تمام وجود، برای هنرنمایی اش دست زدم. بعد از پایان مسابقه، نفر اول و دوم و سوم در جایگاه قرار گرفتند. گوشم به بلندگو بود. نفر اول با کسب مقام اول شهرستان و استان؛ محمدکاظم توفیقی، ۱۹ بعدا فهمیدم که اسمش در شناسنامه، محمدکاظم است.
باز صدای تشویق ها بلند شد. مربی موتورسواری با لباس مخصوص وسینی به دست همراه با سرهنگ کشتکار، جانشین فرمانده نیروی انتظامی مقابل جایگاه ایستادند.
سرهنگ، مدال طلا را از توی سینی برداشت و به گردن پژمان انداخت و یک لوح وکاپ هم به دستش داد. خانم نطنج کنارم نشسته بود. دستش را گذاشت روی پایم و گفت: «بریم به آقای توفیقی تبریکی بگیم و یه پیشنهادهم بهشون بدیم.» دوست داشتم قهرمان موتورسواری استان را از نزدیک ببینم. از صندلی هابلند شدیم و به طرف جایگاه رفتیم. چند نفر داشتند باهاش عکس می گرفتند.
آهسته نزدیک شدیم که کارشان تمام شود. بهشان که رسیدیم، خانم نطنج صدایش کرد. به سمت مان برگشت و نزدیک شد.
– در خدمتم.
توی یک دستش کلاه کاسکت بود و با دست دیگرش هم عرق پیشانی اش را می گرفت.
– بهتون تبریک میگم. کارتون عالی بود.
لبخندی زد و تشکر کرد.
– ما از طرف هیئت دوچرخه سواری اومدیم، یه خواهشی ازتون داشتم… تعدادی خبرنگار اطرافمان ایستادند و دوربین عکاسی شان را به طرف پژمان گرفتند.
– اگه این حرکات نمایشی رو به آقایون دوچرخه سوار ما هم یاد بدین، لطف بزرگی می کنین. همین طور که نگاهش از دوربین ها به صورت مادر رفت و آمد بود گفت:
مشکلی نیس. ایشالله تو اولین فرصت می رسم خدمتتون.»
شماره تلفن دفتر را بهش دادیم و خداحافظی کردیم. غافل از اینکه این چند کلمه صحبت، سوزنی شده بود تا دو سرنوشت را به هم سنجاق کند و حالا من منتظر بودم تا او خانواده اش را در جریان بگذارد. بعد از دو روز، داشتم با شیلنگ به درخت انجیرتوی باغچه آب میدادم؛ آفتاب هم کم کم داشت از لبه دیوار برمی خواست که مامان صدایم زد. – سارا گوشیت داره زنگ میخوره. سریع بلند شدم و به طرف مامان که مقابل اشپزخانه ایستاده بود، برگشتم.
قدم هایم را بلندتر برداشتم. پرده را کنار زدم و بعد از دو، سه قدم، وارد اتاق شدم. پدر به پشتی تکیه داده بود و نگاهش به صفحه تلویزیون بود. گوشی ام را از روی طاقچه ای که از دیوار بیرون زده بود، برداشتم. خودش بود. تپش قلبم تند شده باز با سرعت به حیاط آمدم و به سمت سالن دویدم. از دو پله مقابل در سالن بالا رفتم و در را بستم و گلویم را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی دکمه پاسخ زدم. صدایش مثل همیشه سرحال نبود. لحنش انرژی منفی به همراه داشت. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «با خونواده حرف زدم، ولی… مامانم مخالفت کرد.»
جا خوردم؛ ندیده و نشناخته، چه مخالفتی؟! البته شاید هم حق داشتند. خانواده سرشناسی مثل آنها حتما گزینه های بهتری برای پسر قهرمانشان در نظر گرفته بودند. ابروهایم به طرف هم پیش آمدند. کمی به غرورم برخورد شروع به چرخاندن دکمه های پیراهنم کردم. می خواستم او را محک بزنم. پرسیدم: «خب، شما چی گفتین؟»
سریع گفت: «مامانم گفته نه، ولی قرار نیس که من عقب بکشم.» کمی دلم قرص شد و انرژی مثبت داشت رنگ می گرفت. دکمه ها را به حال خود رها کردم. دست به کمر زدم و مقابل پنجره باریک و بلند چوبی رو به حیاط ایستادم. – دلیل شون چی بود؟
– رسم فامیل ما اینه که از قوم و خویش، زن بگیریم، ولی من بهتون قول میدم که پای حرفم هستم.
اولین بار مادرش را در آموزشگاه رانندگی اش دیده بودم. روزی که اسماء برای گرفتن ساعت کلاسهایش می خواست برود، من همراهش بودم.