ماجرای خواب ماندن در شب عملیات
نویسنده: غلامعلی نسایی
مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این که بچهها را به سمت خانهی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانهشان پاتوق دائمی بود. مهرداد تک پسر خانواده و قهرمان وزنهبرداری بود.
حماسه و مقاومت هوران – مسجد جامع ساری، پاتوق بچههای جبههایی بود. وقت نماز که میشد، دور هم جمع میشدیم. مهرداد بابایی، سیدمجتبی علمدار، حسن سعد و… یک حلقه انس تشکیل میدادیم، هر کجا که بود؛ مسجد و جبهه، همیشه با هم بودیم. ظهر روز چهار بهمن ۶۶، نماز را که خواندیم، از مسجد بیرون رفتیم. خانه ما در محله نهضت بود و خانه مهرداد در محله تکیه باقرآباد.
مهرداد همیشه بین ما چند نفر برای این که بچهها را به سمت خانهی خودشان سوق بدهد، پیشتاز بود. خانهشان پاتوق دائمی بود. مهرداد تکپسر خانواده بود. قهرمان وزنهبرداری که مادرش مهربانتر از خودش بود و پدرش با صفاتر از دریای خزر. حیاط خانهشان هم همیشه پر بود از بوی بهار نارنج. در بین راه که به سمت خانهشان میرفتیم، ایستادم. گفتم: «مهربانپسر، مهردادجان! گردان مسلم(ع) پیغام داده که باید راهی بشوم. فردا هم باید بروم، امروز نمیتوانم نهار خانهی شما باشم.»
مهرداد غیظ کرد، به هم ریخت و گفت: «این دیگر آخر هر چه نامردی دنیاست، نارفیقی اگر بی من ساری را به هر نقطهی عالم ترک کنی…»
گفتم: «مهردادجان! تو تنها پسر خانوادهای، ما چند برجی هستیم. من نباشم، شش تای دیگر هستند که ننهام دق نکند. تو چی؟ واقعاً میدانی که مادرت چهقدر به تو وابسته است؟ پدرت چی؟ اگر یک ساعت تو را نبیند، مثل این که آفتاب گم شده باشد، فانوس میگیرد، وجب به وجب باغ و دریا و کوهستان شمال را از این رو به آن رو میکند. تازه تو قهرمان وزنهبرداری هستی. مملکت به شما پهلوانهای باایمان خیلی نیاز دارد. از همه مهمتر، تو عزیز دل مادری، اگه تو بیایی با من، اگر یک گوشهی دست و سرت خراش بردارد، یک قطره خون از دماغ تو بیاد، وای بر من اگر زنده بمانم. امان از روزی که زنده و سالم برگردم. همیشهی خدا محکوم به شرم و خجالتم در مقابل مادرت…»
بحث بالا گرفته بود که بر سر یک دوراهی رسیدیم، یک خم کوچه سمت محلهی ما میرفت، خم دیگر کوچه به محله باقرآباد. با مهرداد دست دادم و سرش را بوسیدم. خم دیگر کوچه را گرفتم و دستم را از دست مهرداد کشیدم. حرکت کردم به سمت خانه، یک قدم که برداشت قدم دوم، قفل شده بودم، مهرداد با آن پنجههای پهلوانیاش، چنان دستهایم را فشرد که قلبم داشت میترکید. یک نیم دایره پیچیدم و برگشتم روبهروی مهرداد! گفت: «ببین رضا! ما با هم رفیق هستیم. رفاقت یعنی رفتن با رفیق تا آخر خط.»
گفتم: «من توان اینکه جواب ننه و بابای تو را بدهم ندارم. بچهجان ولم کن، ولم کن.»د ستم را کشیدم و یا علی(ع) گفتم و حرکت کردم. مهرداد، با عصبانیت گفت: «بُوبوبوروبابابابا.» بعد جوری مرا کشید که توی بغلش پرس شدم.
مهرداد وقتی حرف میزد، یک لکنت زبان بسیار شیرین داشت؛ اما وقتی عصبانی میشد، این لکنت از بیشتر و دوست داشتنیتر میشد. دستم را از پنجههایش کشیدم، یک قدم که دور شدم، دوباره نگاهی به چشمهای آبیاش کردم. بغض آرام و غم پنهانی توی صورت و نگاهش نشسته بود که داشت التماسم میکرد، بیمن نرو…
گفتم: «نه! تو نمیتوانی با من بیایی.»
رفتم. دوید سمت من، شانههایم را چسبید و یک نیمدایره سمت خودش چرخاند. او قهرمان وزنهبرداری و من وردست پدر آرایشگرم بودم. تند چرخیدم و روبهرویش قرار گرفتم. خیلی عصبانی بود. لکنت زبانش هم زیادتر، اما شیرینتر شده بود. گفت: «ببین! من به مادرم، به به به پ پدررررم گفتم: دو دو دورم من یه یک خط قرمز بکشید.»
وقتی گفت خط قرمز بکشید، انگار دور مرا خط قرمز کشیده باشد و من دلم را سپردم به مهرداد. رفتیم منزلشان. یک خانهی قدیمی دوطبقه. خانه دو تا در ورودی داشت؛ یکی از کوچهی اصلی، یک در دیگر از سمت پشت خانه که کوچهی دیگر بود. پله میخورد و وارد حیاط میشد. یک باغچهی پر از درختهای پرتقال، نارنج و بید مجنون. مهرداد همیشه رفقای خودش را برای این که مزاحم خانواده نشوند، از در پشتی به طبقه بالا میبرد.
رفتیم بالا، جلوی در اتاق ایستادم و گفتم: «مهردادجان! بیخیال نهار. الآن سر ظهر است و مادرت بنده خدا به زحمت میافتد.»
بیتوجه به من مادرش را صدا زد. آمد بالا. عرض ادب کردیم. مادر و پسر رفتند گوشهایی تا باهم گپ بزنند. گوشهای تیز ما هم شنید که مادرش گفت: «مهردادجان! این چه کاری است که تو میکنی، الآن من چهکار کنم. اینهمه گرسنه را جمع میکنی وقت نهار میآوری خانه، اینها هم که ماشاءالله، همه بخور! چهطوری شکم پنجشش نفر را سیر کنم؟
شهیدان: مهراد عظیم باقری و حسن سعد در تصویر دیده میشوند
مهرداد خندید و گفت: «اینها همه خودیاند مادرجان! هر چه بیاری اعتراضی ندارند. هر چی توانستی سر هم کن، لنگ مرغی، شاخه درخت نارنجی، پوست پرتقال، یک مشت عدس و مرغانه. مهم نیست. اینها کارشان تو جبهه همین است. بند شکم نیستند، عادت دارند.»
راست: شهید بهروز مستشرق، شهید مهرداد بابائی/ نشسته علیرضا علیپور
هر چه به دستور مهرداد آماده شد خوردیم و برنامهی رفتن را گذاشتیم؛ قرار شد فردا راهی جبهه شویم. گفتم: «مهردادجان! تا ما اینجاییم تو اصلاً صدای رفتنت را در نیاور. بگذار هر وقت ما از اینجا رفتیم، بعد فردا صبح یک بلایی سر خودت بیاور و پای مرا وسط معرکه نکش!»
عصر شد. همراه مهرداد رفتیم بلوار دریا، سمت ترمینال. دو بلیط اتوبوس گرفتیم. بعد رفتیم آرایشگاه پدرم که در محلهی نهضت بود. اول مهراد نشست. به بابام گفت: «موهای من را مثل دامادی رضا که بنا داری اصلاح کنی، بزن.»
بابام خندید و گفت: «علیرضا اصلاحشدنی نیست که نیست. مگر تو آدمش کنی که ما را هم با خودش ببرد جبهه.»
مهرداد صفایی به سر و صورتش داد. بهش گفتم: «داماد شدی پسر، خودت را تو آینه دیدی؟ حسابی خوشگل شدیها!»
مهرداد نرم و غمگین خندید. نمیدانم چرا لحظهای غمگین شد. شاید حس غریبی پیدا کرد که در فهم من نگنجید و من غمگین دیدمش. توی دلم گفتم: «من که این همه بهش وابستهام، رفیقش هستم، وای به حال پدر و مادرش که مهرداد تکپسر خانواده هم هست.»
از پدرم خداحافظی کردیم و رفتیم. اما من گیر افتاده بودم، گیج و پریشان، نمیتوانستم رها بشوم. همینطور قدمزنان بهسمت مسجد جامع ساری رفتیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و به مهرداد گفتم: «هر کی برود خانهی خودش.»
شب سختی برایم بود. کاش میتوانستم بدون مهرداد بروم؛ اما توان جداییاش را نداشتم. شب را با دلواپسی سپری کردم. نماز صبح را که خواندم، کولهام را برداشتم، لباس پوشیدم و نشستم پای تلفن که به مهرداد تلفن بزنم. گوشی را برداشتم، قلبم میکوبید. خدایا! مادر مهرداد گوشی را بر ندارد. هنوز بوق سوم نخورده بود، مادرش گوشی را برداشت. ساعت هنوز هفت نشده بود. فهمیدم که هوای خانهی دوست حسابی ابری است و دریای دل مادر مهرداد طوفانی. با شرمندگی سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم. گویا مهرداد قصهی رفتن را گفته بود؛ چون مادرش سنگین جواب داد. گفتم: «آقا مهرداد گوشی را بگیرند.»
مهرداد را صدا زد. مهرداد گوشی را برداشت. هنوز مهرداد حرفی نزده بود که مادرش با صدای بلند گفت: «این علیپوُره ریکا تِه ره ول نَکُونده؛ یعنی این پسره علیپور، تو را رها نمیکند.»
مهرداد سریع جلوی دهنی گوشی را گرفت تا من صدای ناراحتی مادرش را نشنوم. گفتم: «مهردادجان! من که به تو گفتم، ببین مادرت چه میگوید؟ هنوز که هیچی نشده، اینطوری قاطی کرده! وای به روزی که برای تو اتفاقی بیفتد، من زنده بمانم! با چه رویی برگردم. تازه پدرتان چی؟ مهردادجان بیخیال شو. بگذار من تنها بروم.
راست: شهید بهروز مستشرق، شهید مهرداد بابائی/ نشسته علیرضا علیپور
مهرداد خونسرد و خیلی با بیخیالی، گویا اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، سلام کرد و گفت: «تو چی میگویی؟»
گفتم:«مثل اینکه متوجه عرایضم نشدی.»
گفت:«به این موضوع فکر نکن رفیق. من به این کارها کار ندارم، تو هم بهانهجویی بیخودی نکن لطفاً، بگو ببینم چه کار داری؟»
گفتم:«هیچی بابا، حرف من که حالیات نمیشود! توکل به خدا، قلب کوچک مادرت، بغض نشکفتهی پدرت را بشکن و ساعت هفت صبح بیا دروازه بابل. وای بر من که عاقبت کارم بیتو چگونه خواهد شد.»
مهرداد گفت:«کتابی حرف نزن، دل ننهی من بزرگتر از دریای خزر است. الآن حاضر میشوم و میآیم.»
گوشی را گذاشتم. دلم داشت از پریشانی جیغ میکشید که این دل، عاقبت این بار تنها و بی مهرداد، برخواهد گشت. آماده شدم، کولهام را برداشتم، خداحافظی کردم و رفتم بهسمت سرنوشت.
هوا هنوز گرگ و میش بود که رسیدم سر قرار. چند دقیقه نگذشته بود که مهرداد کوله بر دوش آمد. لبخند شیرینی پای لب مهرداد دیدم، دلم آرام گرفت. بهش گفتم:«سلامعلیک آقا مهرداد بابایی! عاقبت کارَت را به مراد رساندی.»
بعد هر دو زدیم زیر خنده و من پیشانیاش را بوسیدم.
سهشنبه ۵ بهمن، میدان خزر. باران نمنم میبارید و هوا سرد و سوزناک شده بود. مسافرها یکییکی از راه میرسیدند. ما منتظر رسیدن اتوبوس بودیم. باران بند آمده بود و برف نرم و ملایم
مینشست. چارهای نداشتیم جز اینکه با برانداز کردن دانههای بلورین برف، خودمان را سرگرم کنیم. مهرداد ساکت بود و حرفی نمیزد. انگار که اصلا در کنار من حضور ندارد. نگاهش کردم، نرم خندید؛ یعنی حوصلهاش هنوز بهجاست. نگاهی به جاده انداختم، گفتم:«مهردادجان، این اتوبوس کی از راه میرسد؟ گمانم یارو بلیطفروشه، دروغ میگوید که اتوبوس میآید. اصلاً اتوبوسی در کار نیست. سرکارمان گذاشته، الآن یک ساعت اینجا توی سرما علافیم.»
بارش برف کمکم شدیدتر میشد. از سرما میلرزیدیم. داد همهی مسافرها درآمده بود. هرکس چیزی میگفت: «این چه وضعش است؟ تو این سوز و سرما ما را سرگردان کردهاند. بلیط ساعت هشت بود.»
سطح تحمل من هم ریزش کرد، عصبانی شدم و شروع کردم به داد و فریاد: «این چه وضعش است؟ ما باید هر طور شده خودمان را به تهران برسانیم.»
داد و فریاد مسافرها بالا گرفت. مسئول تعاونی مسافربری گفت: «متأسفانه اتوبوس در راه برگشت از تهران به ساری تصادف کرده است. هر کس دوست دارد منتظر بماند تا ظهر یک اتوبوس دیگر خواهد آمد. هر کس عجله دارد بیاید و پول بلیطش را پس بگیرد.»
قیمت بلیط ساری به تهران، هر نفر ۳۸ تومان بود. چارهای نبود جز اینکه تسلیم سرنوشت شویم. پول را پس گرفتیم و با عجله میدان خزر را بهسمت دروازه بابل ترک کردیم.
خیلی سریع رسیدیم دروازه بابل. یک خودروی شخصی بنز به رنگ آبی بود که کرایهی هر نفر هشتاد تومان میشد. یعنی دو برابر اتوبوس. سوار شدیم. برف سنگینی میبارید. از راننده خواهش کردیم تا وقتی که ماشین پر شود، بخاریاش را روشن کند. راننده ماشین را روبهراه کرد. گرم شدیم. زمان بهسختی میگذشت و هیچ اثری از مسافر نبود. کلافه و خسته شده بودیم. به راننده کرایه دربست را پیشنهاد کردیم. راننده هم یک یا علی گفت و بهسمت تهران حرکت کرد.
مهرداد صبور و پرحوصله، اما من پریشان از اینهمه سرگردانی، اینهمه سختی که در هوای سرد برفی از صبح کشیدیم. این آدم یک کلمه شکایت نکرد، حرف اضافه نزد که این چه وضعی است، اصلاً گلهگذاری نکرد.
ساری را که پشت سر گذاشتیم، هوا طور دیگری شد. هرچه بهسمت بلندیهای هراز نزدیکتر میشدیم، شدت برف بیشتر میشد. باد هم شروع شده بود، باد، با برف و باران قاطی شده بود و بوران شده بود. باد شلاق میزد و برف میچسبید به شیشهی ماشین و پردهایی از یخ ایجاد میکرد. داخل ماشین دلنشین و گرم بود. برفها در باد میغلتیدند، شیشهها بخار گرفته بود، راننده هر چند ثانیه یک بار لُنگی که دور گردنش بود را میکشید و با یک دستش شیشهی داخل را پاک میکرد. برفپاککن خسته و درمانده نفسنفس میزد. رسیدیم به پلور، در یک پیچ خطرناک ماشین تکانی خورد، خاموش کرد و ایستاد.
هر چه استارت زد، روشن نشد. راننده گفت: «ماشین خراب شد.»
عاقبت نیمچهپتویی کهنه از زیر صندلی بیرون کشید و انداخت روی شانهاش. یک تکه پلاستیک هم روی سرش گذاشت و از ماشین بیرون زد. در که باز شد، سرما پیچید داخل ماشین. کاپوت ماشین را بالا زد و شروع کرد به دستکاری. داد میزد: استارت بزن. من پریدم جلو و هر بار که داد میزد استارت، سویچ را میچرخاندم.
نیم ساعتی گذشت. راننده آمد داخل و سیمها را از پشت سویچ بیرون آورد. اتصال داد که شاید مشکل از اینجا باشد. ماشین مجسمه شده بود، هر کاری کردیم روشن نشد. به تنها چیزی که فکر کردیم، پول تو جیبیمان بود. من و مهرداد از ماشین پیاده شدیم. ماشین زنجیر چرخ بسته بود و باید ماشین را هل میدادیم. چند متری که هل میدادیم، راننده استارت میزد. خیس عرق شده بودیم. بیش از حد توان تلاش میکردیم. نمیخواستیم وسط کوهستانی که هر یک ساعت، یک ماشین هم رد نمیشد، ناامید شویم. یک ساعت بیشتر سرگردان روشن شدن ماشین شدیم. راننده خسته از تلاش، عاقبت دستی به عرق پیشانیاش کشید و گفت: «بچهها واقعاً شرمندهام.»
برای لحظهای دنیا روی سرم خراب شد. خدایا! این چه سرنوشتی است؟ راننده دستش را توی جیب برد و اسکناس مچالهشدهای را از هم جدا کرد، شمرد و گفت: «شرمندهام به خدا! دست من نیست.»
نصف کرایه را پس داد. وضع مالی خوبی نداشتیم. من نصف مهرداد پول داشتم. نه اینکه مهرداد تکپسر و دوردانه خانواده بود، همیشهی خدا پول تو جیبیاش بیشتر از من بود. اما ما شش برادر بودیم و درآمد پدرمان از یک مغازهی سلمانی، خیلی چشمگیر نبود. از طرفی هم بعضی وقتها پدرم جبهه هم میرفت، برای همین وضع زندگی خانواده سخت میشد. ما مجبور بودیم خیلی مراعات کنیم تا چرخ زندگیمان بچرخد.
حالا وسط کوهستان، بیپولی از یک طرف، گرسنگی هم کمکم به درماندگی و سرگردانی ما اضافه شد. قولی که به سیدمجتبی علمدار داده بودیم، یک طرف، دعای توسل جمکران طرف دیگر! باید هرطور شده پرواز کنیم تا شب به جمکران برسیم. فردا شب هم باید خودمان را به گروهان سلمان معرفی کنیم. توکل به خدا کردیم و در آن هوای بورانی، پیاده گر
دنه را گرفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. هرچند قدم که میرفتیم، نگاهی به پشت سر میانداختم. مهرداد انگار این شرایط سخت را هنوز درک نکرده بود که آرام و مطمئن راه میرفت.
یک ساعت گذشت. به ندرت ماشینی از کنار ما میگذشت. اولین ماشین که سروکلهاش پیدا شد، یک وانت پیکان بدون چادربند بود. اول توجهی به ما نکرد، شاید ترسیده بود اما چند متری که دور شد و داد و فریاد ما را دید، دلش رحم آمد و ایستاد.
جلوی ماشین به غیر از راننده، یک مرد و زن هم نشسته بودند. اشاره کرد اگر تحمل سرما را داریم، عقب ماشین سوار شویم. این بهترین گزینهای بود که میشد انتخابش کرد. بدون هیچ حرفی سوار شدیم. هوا بسیار سرد و گدازنده بود. استخوانهای ما از شدت سرما جیغ میکشید. در آن وضعیت سخت، تنها چیزی که ما را گرم نگه میداشت، اعتقاد قلبی بود که به آن پایبند بودیم.
عشقی که در وجود ما بود، رسیدن به دعای توسل بود و پس از آن جبهه. هرچه لباس ضخیم در کوله داشتیم، به خودمان پیچیدیم. برای لحظهای اشکهایم حلقهحلقه روی گونههایم نشست و منجمد شد. با خودم گفتم: «خدایا! ما که فقط داریم برای تو میآییم. این شرایط سخت اگر توی معرکه جنگ و در کوههای کردستان اتفاق میافتاد، نگرانکننده نبود؛ اما نمیدانم مصلحت چیست؟»
همهی مسیر بدون اینکه کلمهای با مهرداد حرف بزنم، طی شد. نمیدانم چهقدر گذشته بود که پایتخت، خودش را به ما نشان داد. برای پریدن از عقب وانت لحظهشماری میکردیم. رسیدیم تهرانپارس، سهراه افسریه؛ جایی که همیشه قفل است و ترافیک سنگینی دارد. لحظهها کند و بیتاب میگذشت. عاقبت رسیدیم، نفسی عمیق کشیدم. به مهرداد گفتم: «مثل اینکه واقعاً به تهران رسیدیم.»
خوشحال از ماشین پایین پریدیم. مهرداد خواست به راننده کرایه بدهد که قبول نکرد. از تهرانپارس فوری یک تاکسی سواری دربست بهسمت راهآهن گرفتیم. طولی نکشید که رسیدیم.
راهآهن خیلی شلوغ بود. به هر مشقتی که بود، امریه گرفتیم که با قطار به اهواز برویم. امریه برگهای بود رایگان تا رزمندگان با آن به جبهههای جنوب سفر کنند. امریه برای ساعت یک بعدازظهر فردا، بود. حرکت از تهران ساعت یک بود که رأس ساعت سه هم میرسید قم.
اما برنامهی ثابت و همیشگی ما این بود که هر وقت میخواستیم به جبهه برویم، طوری تنظیم میکردیم که صبح روز سهشنبه از شمال به تهران میرفتیم، شب چهارشنبه جمکران و صبح آن روز حرم حضرت معصومه(س). ساعت سه عصر هم سوار قطار قم میشدیم و بهسمت جبهه میرفتیم. امریه را گرفتیم، یک نفس عمیق و راحت کشیدیم که عاقبت به جمکران خواهیم رسید گوشهای از ایستگاه راهآهن نماز ظهر و عصر را خواندیم. خسته، گرسنه و تشنه بودیم. چای داغ خوردیم و شکممان را سیر کردیم تا انرژی کافی داشته باشیم. آنجا کمی گرم شدیم و استراحت کردیم. بعد سوار تاکسی شدیم و بهسمت ترمینال جنوب حرکت کردیم. ساعت از سه گذشته بود که به ترمینال رسیدیم، اما از جمعیتی که آنجا ایستاده بودند وحشت کردیم.
ایستگاه جمکران، وضعیت غیرعادی داشت. مردم در یک صف بسیار طولانی و بسیار شلوغ ایستاده بودند. هرچه به انتهای صف نزدیکتر میشدیم، شلوغتر و بینظمتر میشد. به مهرداد گفتم: «اگر اینطوری بخواهیم برسیم ته صف، شب میشود.»
دست مهرداد را گرفتم و گوشهای دورتر از صف، سرگردان ایستادیم. دوباره آشفته و سرگردان شدیم. نگاهی به مهرداد انداختم. توی چشمهای مهرداد خستگی را دیدم، اما چیزی نگفتم. میدانستم که هرگز شکایتی نخواهد کرد.
هر بیست دقیقه یک اتوبوس میآمد که تقریبا پر بود. فقط چند صندلی خالی داشت که با هجوم مردم بهسمت آن، دعوا و یقهگیری بالا میگرفت و عاقبت، اتوبوس بدون آنکه کسی را سوار کند، از میان جمعیت به سختی فرار میکرد!
هوا لحظه به لحظه سردتر و تاریکتر میشد. کمکم باران هم خودی نشان داد. دو ساعتی گذشت. دیگر تاب و تحمل نداشتم. به مهرداد گفتم: «اگر راه چارهای پیدا نکنیم، تا فردا هم منتظر بمانیم، جز سرگردانی چیزی نصیبمان نخواهد بود. به درک که پول ما تمام میشود. توکل به خدا ماشین بگیریم.
مهرداد انسان عجیبی بود. اعتراضی به سختی، سرگردانی و سرما نداشت. من نقنقو شده بودم و دائم شکایت میکردم؛ هرچند که پشیمان نبودم. رفتیم سر خیابان، مردم آنجا هم ازدحام کرده بودند. هر ماشین شخصی که میآمد، مردم هجوم میبردند، طوریکه میخواستند ماشین را از جا بلند کنند. داد میزدند، جمکران جمکران جمکران، ماشین گاز میداد و ناپدید میشد.
رفتیم سمت جنوب شرقی ترمینال. کمی صبر کردیم. برگشتیم سمت انتهای جنوب غربی، هر طرف شلوغتر از جای قبل. اصلاً موفق نمیشدیم. دیگر بریدم. نگاهی به چهرهی مهرداد انداختم. دلم برایش سوخت. دلم میخواست سرم داد بکشد؛ اما آنقدر متواضع بود که کلمهای نمیگفت. بدجوری دلم گرفت، حس کردم شکست خوردهام.
مهرداد هم همینطور بود. آرام، لطیف و غمگین نشان میداد. دلم شکسته بود، نه به خاطر سرگردانی، خستگی و گرسنگی، بلکه به خاطر مهرداد. نگاه عمیقی به چشمان مهرداد کردم. دیدم در چشمانش حرارتی بیشتر از من است؛ برای رسیدن به دعای توسل و آن حال عاشقانه. برای لحظهای از اینکه نتوانستم مهرداد را به آن حال عاشقانهی جمکران برسانم، شرمنده شدم. از این شرمندگی گریهام گرفت و اشک از گونههایم جاری شد. دلم شکست و در هقt>هق گریههایم به امام زمان(عج) گفتم: «مولای من! تو که خودت میدانی چهقدر عشقت در دل ماست. میبینی حال و روزگار ما را. همهی وجود ما، همهی هستی ما، فقط تو هستی! شاهد بیاورم… خودت.
گریهام بالا گرفت. در هقt>هق گریههایم نالیدم که آقاجان! فرمانده ما تویی، ما سرباز تواییم. اصلاً برای تو آمدیم. میخواهیم برویم به جبهه، جانمان را گرفتهایم کف دستمان. همهی اینها برای توست، اگر تو نمیخواستی ما بیاییم خانهات، چرا ما را در این برف و سرما، تا اینجا کشاندی؟ ببین آقاجان ما چهقدر یخ کردیم. ببین داریم از گرسنگی میافتیم. مولای من! تو که مشرفی بر همهی جهان، تو که احاطه داری به این عالم، حالا میخواهی ناامیدمان کنی؟
دلم داشت از سینه کنده میشد. دانهی باران و اشکهایم گونههای هردوی ما را خیس کرده بود. مهرداد با آنهمه صبوری هم حال دیوانگی مرا که دید، گریه افتاد. هنوز اشکهایمان را پاک نکرده بودیم که یک اتوبوس چند متری ما ایستاد. از آن اتوبوسهای هیأتی تهران، جمعیت پراکنده ایستاده بودند. من و مهرداد در یک فضای خالی میان جمعیت بودیم.
مردم هجوم بردند سمت اتوبوس. چند نفر چنان تنهای به ما زدند که نزدیک بود نقش زمین شویم. همهمهای بر پا شده بود. نگاهم افتاد به اتوبوس، دیدم تقریباً پر است. در دلم گفتم: «این مردم عجب کمصبرند. بابا اینکه اصلاً پُر است، جایی برای گرفتن مسافر ندارد، چرا خودتان را خسته میکنید؟»
مردم چسبیده بودند به تنهی اتوبوس و از سروکول هم بالا میرفتند؛ اما نمیدانم چرا اصلاً درِ اتوبوس باز نمیشد. شاگرد اتوبوس سرش را از شیشه بیرون کرد، مردم چنان هجوم میآوردند، گویی میخواهند اتوبوس را چپ کنند. ما فقط تماشا میکردیم. اصلاً ذرهای امید نداشتیم، برای همین هم تلاشی برای جلو رفتن نکردیم.
شاگرد اتوبوس، نگاهش را چرخاند سمت ما و بلند داد زد: «آهای شما دو نفر» من برای لحظهای شوکه شدم، دور و برم را نگاهی کردم که شاید به دوست و آشنایی دارد اشاره میکند. باورم نمیشد که ما را صدا میزند. برای بار دوم صدا زد: «هی با شما دو نفر هستم! شما دوتا که اورکت جبههای دارید.»
من گفتم: «با مایی؟»
با صدایی بلند گفت: «بله! پس با کی هستم؟ زود باشید.
از لابهلای جمعیت جلو رفتیم. در باز شد، وقتی پایم را روی رکاب اتوبوس گذاشتم، اشکم جاری شد. توی دلم گفتم: «آقاجان! به همین زودی، به این سرعت به داد دل ما رسیدی.»
بغض سنگینی از خوشحالی گلویم را فشرد. سینهام سنگین شد، نفسم بالا نمیآمد. یعنی اصلاً خودم را در آن حد نمیدانستم که پذیرفته شوم. همانجا، همهی این اتفاقات را به مهرداد نسبت دادم و با خودم گفتم که این اجابت دعا و این لطف امام زمان(عج)، به خاطر مهرداد بوده است.
شاگرد اتوبوس با احترام ما دو نفر را بهسمت ردیف دوم هدایت کرد. پشت سر راننده و کنار بخاری گرم. همینکه نشستیم، دست مهرداد را محکم فشردم و آرامش عمیقی پیدا کردم.
طوفانزدهای بودیم که نجات پیدا کرده بودیم. اتوبوس حرکت کرد. هنوز گیج و پریشان از اینهمه لطف و دگرگونی بودم. شاگرد اتوبوس با دو لیوان چای و دو بسته کیک حال ما را پرسید و گفت: «بخورید تا داغ شوید.»
چای و کیک را که خوردیم، دوباره برگشت. دو لقمهی بزرگ نان برای ما آورد و گفت: «گرسنه هم که هستید، بخورید، بخورید تا جان بگیرید.»
دیگر همهچیز روشن و واضح بود. وقتی غذا را خوردیم، مهرداد بلند شد و رفت از راننده و شاگرد تشکر کرد و برگشت کنارم نشست. یک صلوات بلند فرستاد و همهی مسافران اتوبوس هم با صدای بلند صلوات فرستادند. سکوت که برقرار شد، مهرداد بلند شد و گفت: «این دوست من مداح است.»
شاگرد اتوبوس فوری یک بلندگوی دستی آورد. من هم شروع کردم به مداحی. هر چه از آقا امام زمان(عج) خواسته بودیم، بیشتر از آنچه طلب کرده بودیم، برآورده شد. طولی نکشید که به مقصد رسیدیم.
رسیدیم مسجد جمکران. وارد که شدیم، همین که نشستیم روی زمین، شروع کردیم به خواندن دعای توسل. همهی آن مصیبتها را کشیده بودیم تا به دعای توسل برسیم. رسیدیم به آرزوی دلمان، چهقدر حال خوبی پیدا کردیم. همانطور که میخواستیم، به موقع، اتفاق افتاد؛ حتی یک ثانیه هم عقب نماندیم.
دعای توسل را خواندیم و آخر شب رفتیم خانهی خواهرم در قم. خواهرم خیلی تعجب کرد. گفت: «این وقت شب، بیخبر؟!»
شوهر خواهرم جبهه بود. شب را خوابیدیم، صبح برای نماز رفتیم حرم حضرت معصومه(س)، نماز و زیارتنامه را خوان
دیم و برگشتیم. خواهرم صبحانه را حاضر کرده بود. صبحانه را که خوردیم، به خواهرم گفتم: «ما باید ساعت سه سوار قطار شویم، قبل از آن حرکت میکنیم تا جا نمانیم.»
خواهرم گفت: «من نهار برای شما فسنجان تدارک دیدم؛ مگر اجازه میدهم که بدون نهار بروید.»
از ما اصرار و از خواهرم انکار که بدون خوردن دستپختش حق رفتن را نداریم. خواهر بود و چارهای نبود. فضای مطبوع و گرم اتاق ما را به خواب عمیقی فرو برد. برای نماز ظهر بیدار شدیم. دیگر فرصتی نبود که نماز ظهر را به حرم برویم، نماز را خواندیم و منتظر نهار شدیم.
خواهرم چای، میوه و تنقلات مختلف میآورد و اصرار داشت که بخوریم تا نهار آماده شود. ما هم منتظر و دلواپس سوت قطار. اندکی گذشت، عاقبت فسنجان از راه رسید و بر دل سفره نشست.
ساعت دو عصر شد. فقط یک ساعت فرصت داشتیم که جا نمانیم. نهار را که خوردیم، خواهرم دوباره چای و دسر آورد. گفتم: «مهردادجان بلند شو تا بیچاره نشدیم.»
بلند شدیم. از خواهرم خداحافظی کرده و راه افتادیم. سوار ماشین که شدیم، به راننده گفتم: «فقط جلدی بران که از قافله عقب نمانیم.»
خوردیم به ترافیکی که اصلاً سابقه نداشت. عاقبت نزدیک به ساعت سه رسیدیم راهآهن. از ماشین پیاده شدیم و دویدیم داخل راهآهن. ساعت سه و ده دقیقه بود. با عجله و دلواپسی وارد محوطه شدیم که قطار سوت دلخراشی کشید. دم قطار را دیدم که داشت دور میشد. زدم توی سرم، نقش زمین شدم. مهرداد نشست روی زمین کنار من، هاج و واج نگاه کردیم. قطار رفت…
گفتم: مهرداد بیچاره شدیم. این چه سرنوشتی بود؟ از ساری همینطور به مشکل خوردیم. دست مهرداد را گرفتم و دویدیم بیرون. تند و با عجله یک سرویس دربستی گرفتیم، بهسمت اراک. به راننده گفتیم که اگر ما را به قطار اراک برساند، به او دو برابر کرایه میدهیم.
ایستگاه بعدی قطار اراک بود. رسیدیم اراک، هنوز به راه آهن نرسیده، سوت قطار دل ما را فرو ریخت، آسمان روی سرمان خراب شد. به راننده خواهش و تمنا کردیم که ما را برساند ایستگاه بعدی. مقصد بعدی قطار ازنا بود. خسته و سرافکنده شده بودم. مهرداد یک کلمه هم نق نمیزد که اگر نهار نمیخوردیم اینطور نمیشد. به طرف اَزنا راه افتادیم. ازنا هم از قطار ماندیم، خودمان را به خرمآباد رساندیم. انگار خدا دیگر دلش واقعاً برای ما سوخت. در خرمآباد برای قطار مشکلی پیش آمده بود که بیشتر از حد معمول توقف کرد و ما به وصال خود رسیدیم.
قطار شلوغ بود. در راهرو ایستادیم و قطار راه افتاد. در اندیمشک پیاده شدیم و به سمت هفتتپه، محل استقرار لشکر «۲۵ کربلا»، رفتیم. خودمان را به گردان مسلم(ع) تحویل دادیم. شب اولی که رسیدیم، سیدمجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان، از گردان مسلم، نیمههای شب بیدارم کرد. خوابآلود بیدار شدم. دیدم بچهها زیر نور فانوس نشستهاند. مهرداد بابایی، حسن سعد و حسن حسینزاد. چشمهایم را مالیدم و گفتم: «چه خبر است؟
نگاه کردم، ساعت دو و نیم نیمهشب بود. گفتم: «ای بابا! شما هم نصف شب وقت گیر آوردهاید. خوابم میآید. تازه رسیدم و خستهام
رفتم زیر پتو. سیدمجتبی با صدای بلند داد زد: «علیپور پاشو بچه! میخواهیم برویم.»
سرم را از زیر پتو بیرون نیاوردم. با صدایی خسته و خمارآلود گفتم: «کجا؟»
گفت: «یک جای خیلی دور…»
گفتم: «بروید، من الآن خوابم میآید. بگو اصلاً بهشت، آنجا هم نمیآیم. دور من خط بکشید. یک خط قرمز!
بیرون باران میبارید و هوا خیلی سرد بود. تنبلی زد زیر دلم و خودم را زدم بهخواب. هرچه سیدمجتبی، مهرداد و بچهها گفتند، بلند نشدم و خوابیدم. صبح بلند شدم، دیدم چادر خالی است. رفتم بیرون، هیچکس نبود. گروهان رفته بود، زدم توی سرم. دویدم سمتی که گروهان برای عملیات «والفجر ۱۰» رفته بود…
ادامه دارد…