کد خبر:15593
پ
۱۴۰۳-۵۹۴
اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم

اسفندیار این شهید شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

اسفندیار این شهید شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس نویسنده: غلامعلی نسائی به شهید خادملو گفتم: تو که الحمدالله توی سپاه مسئولیت‎ داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، گفت: من این‌جا چه کاری مهمی دارم.! علاف و بیکار باید مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه، بخور […]

اسفندیار این شهید شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

نویسنده: غلامعلی نسائی

به شهید خادملو گفتم: تو که الحمدالله توی سپاه مسئولیت‎ داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، گفت: من این‌جا چه کاری مهمی دارم.! علاف و بیکار باید مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه، بخور و بخواب، حق و حقوق بیت‌‎المال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و خوش گذرانی کنم.  اینطوری تو واقعا خوشحالی می‌شی از مفت‌خوری من و به جهنم سلام کنم…

گروه حماسه و مقاومت هوران  – ام‌کلثوم جعفری همسر شهید سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو – ۲۶ ساله بود آمد خواستگاری‌ام. اسفندیار متولد مرداد ۱۳۳۶ بود، من متولد ماه خرداد ۱۳۴۱ هستم. من شناختی از اسفندیار نداشتم. حتی نمی‎دانستم پاسدار است، واسطه ازدواج ما دائی‎ام بود. آمد به پدر و مادرم صحبت کرد، آمدند خواستگاری. اولین دیدار دیدم خیلی شکسته و خسته است. احساس کردم که آدم زن و بچه‌داره، به دائی‎‌ ام گفتم تو رفتی آدم زن و بچه‌دار برای من آوردی؟

اسفندیار شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

با خودم فکر کردم قصد دارد تجدید فراش کند و میل چند همسری زده به سرش، یا زنش را طلاق داده، خیلی سختی کشیده و می‎خواهد دوباره سروسامان بگیرد.

دائی‌‎ام گفت: چی می‌گی تو! زن و بچه‌اش گجا بود. اسفندیار سپاهی است. از کار و بی‎خوابی بهم ریخته است. صبر کن، زنش که شدی سرو سامان می‎گیرد و سرحال می‏شود. خیلی سریع اتفاق افتاد، فهمیدم که گرم و سرد روزگار چشیده و مرد مومن و با ایمان، پاسدار انقلاب است، بله را گرفت و رفت. عروسی آن‌چنانی که نبود، پاسدارها با سلام و صلوات، با لباس فرم سپاه عروس را خانه می‏بردند. ولیمه ساده می‎دادند و می‏رفتند سر زندگی، خوشبختی به عروسی تجملاتی نیست. آن ایام شهید هم زیاد می‎آوردند.

اسفندیار شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

اسفندیار خودش عاشق شهادت بود. یک مراسم ساده‌ائی گرفتیم. مادیات و جهیزیه، ریخت و پاش نبود. عروسی بزن و ب‌هکوب که الان رسم است. ما نداشتیم. با سلام و صلوات رفتیم خانه بخت، زندگی ساده‌ائی را با مهر و محبت شروع کردیم. ۲۶ فروردین سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم، من ۲۱ ساله بودم. اسفندیار ۲۶ ساله بود. به اندازه‌ی فاصله سنی دو نفری‌مان، یک سالی کمتر با هم زندگی کردیم. تمام زندگی من و اسفندیار روی موج جنگ بود. ۲۵ آبان ۱۳۶۶ در جبهه فاو شهید شد.

تمام زندگی ما حدود چهار سال بود. توی این مدت، بیش از سی چهل ماه جبهه بود. از سن هشت سالگی بود که خودش برای من تعریف می‎کرد. می‎گفت: افتادم تو بدبختی روزگار با سختی‎های دنیا پیش رفتم. رفتم دور ایران را گشتم و تجربه کسب کردم. تهران و قزوین و تبریز کار کردم.

زندگی بدون سختی و مشقت که زندگی نیست. به جای این‌که پشت میز مدرسه و درس باشم. توی زمین و زراعت مردم کارگری می‎کردم. رفتم کرج، توی جوشکاری کار می‎کردم، از کرج که برگشتم، مدتی تو مرغداری بندرگز کارگری ‎کردم.

اسفندیار مهربان بود و خانواده را خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات توی سپاه بود و گاهی شب‌ها با رفقای پاسدارش می‎آمدند منزل و شام و نهاری می‎خوردند و می‏رفتند. دوستان نزدیکش؛ «اسماعیل منتظر قائم، حجازی، علی محمدی و تیما و اسدپور و خالصی…. خیلی رفیق داشت. از هر قشری دوست و رفیق صمیمی داشت، همه آدم‌های مومن و مسجدی بودند. چندماه از ازدواج ما نگذشته بود دیدم خیلی دمق و درگیره با خودش با من ناراحت و غمگینه؟

حدود یک‌ هفته خیلی تو خودش رفته بود. هر بار می‎پرسیدم که چی شده؟ درست و حسابی جوابم نمی‎داد.

یک روز گفت: خانم برو پوتین من را بیار می‌خوام واکس بزنم. رفتم پوتین‌ را آوردم، کنارش نشستم، سرش را بلند نمی‎کرد. گفت: خانم من یک حرفی دارم که باید خیلی زودتر می‏زدم. شاید الان دیر شده باشه، ولی باید بدانی اشتباه کردم، باید قبل از پا گرفتن می‎گفتم. من این موضوع را وقت ازدواج به شما نگفتم. «من باید به جبهه بروم و در راه اهدافم جان‌فشانی کنم.»، ببخشید و شرمنده‌ام که باید شب خواستگاری‌ات می‎گفتم. شاید از ازدواج با من منصرف می‎شدی. ببخشید که نگفتم. ولی الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم. تحملم تمام شده، از خدا شرمنده‎ام. از تو هم…..گفتم: آقای من! جان من، سروم. من همه این‌ها را می‎دانم، می‎دانم که در نهایت سرنوشت یک پاسدار یا شهادت است، یا اسارت و جانبازی و جراحت است

تا این را گفتم، سرش را بالا گرفت، اشک‌های که روی گونه‌هایش غلطیده بود را پاک کرد و خوشحال شد، روحیه گرفت و روحیه من را تحصین کرد.

اول زندگی من و اسفندیار، توی اتاق ۹ متری اجاره‌ائی شروع شد. توی همان اتاق هشت نه نفر از رفقای پاسدارش را دعوت می‏کرد. می‏رفت تخم مرغ و گوجه می‏گرفت، «اُملت» درست می‎کردند می‏خوردند. از آن جمع جدود پنج شش نفرشان هم شهید شدند. به مادرش خیلی علاقه داشت، مادرش که می‎آمد خانه ما، دوست‌های پاسدارش را هم دعوت می‎کرد، دوست داشت رفقای سپاهی، مادرش را ببینند.

خانه مادرش گلوگاه بود و ما بندرگز بودیم.

همیشه می‎گفت: من برای مادرم هیچ کاری نکردم و مدیون مادرم هستم. یکی دوسال تو اتاق نه متری بودیم، بچه‌دار شدیم. خانه را عوض کرد و یک اتاق ۱۲ متری گرفت. نمی‌دانم جبهه چندمش بود که رفت مادرش را آورد، دوست‎های پاسدار بسیجی را هم دعوت کرد، تو یک اتاق ۱۲ متری با ده پانزده نفر پاسدار و بسیجی، شده بود مسجد، خیلی خوشحال بود. شام خوردند و صحبت کردند و خندیدند.

صبح خداحافظی کرد و کوله پشتی جبهه‌اش را گرفت رفت سپاه، با اتوبوس سپاه همراه رزمنده‌های بسیج و سپاه راهی جبهه شد. توی دو سه ماهی که نبود، خواهر و خواهرزاده‌های من و اسفندیار می‎آمدند، پدر و مادرم، مادر خودش می‎آمد. هیچ وقت تنها نبودم. خواهرزاده‌های شهید اسفندیار به من می‎گفتند، چرا می‏گذاری که دائی ما همیشه توی جبهه باشد، به شوخی می‎گفتم؛ شما جلوی دائی‌تون را بگیرید.

به شهید خادملو می‎گفتم: تو که الحمدالله توی سپاه مسئولیت‎ داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، می‎گفت: من این‌جا چه کاری مهمی دارم؟ علاف و بیکار مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه و حق و مال بیت‎المال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و کیف کنم. تو واقعا خوشحالی از مفت‌خوری….

تکلیف قیامت چیه؟

جواب خدا و رسول خدا را تو میدی؟

یک بار هم رفت جبهه تا هشت نه ماه مرخصی نیامد و فقط نامه می‏داد. نگفت چه وقت و روز و ساعت می‌آیم. یک روز غروب سر زده از جبهه برگشت، خیلی غافلگیر شدیم. بچه‌ها داشتند بال در می‎آوردند. من هم شوکه شدم. از جبهه که برمی‎گشت حدود ۱۵ تا بیست روز پیش ما می‎ماند.

یکی دو روز اول که خانه بود و بعد بیتاب می‏شد و می‌رفت سپاه یا روزهای که منافقین توی شهر جولان می‎دادند خیلی عصبانی می‎شد، می‎گفت: این جوجه‌ها را باید جمع کنی بریزی توی گونی و ببری توی چاه بریزید.

اسفندیار شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

از ضد انقلاب متنفر بود و کفری می‏شد، عکس رجوی بنی صدر را روی درو دیوار می‌دید خیلی بهم می‏ریخت، روزهای اول زندگی متوجه شدم یکی از بستگان خیلی نزدیک‌شان هوادار منافقین است. با برادرش محمد دربدر دنبالش بودند، محمد محافظ خلخالی بود.

از سپاه که برمی‎گشت، می‌رفت نانوائی و نان گرم می‎گرفت، نفت لازم بود، برای همسایه‌ها نفت می‌برد. شب‌های زمستان، اگر متوجه می‏شد، یک پیرمرد پیرزنی نفت ندارند، می‏رفت بیست لیتری می‏گرفت، فانوس و چراغ والورشان را پر می‏کرد.

توی همسایه‌های که مشکل سوخت داشتند می‎رفت بشکه و گالن خالی می‎دید، به هر نحوی شده نفت تهیه می‎کرد. هر کاری می‎کرد ملاک فقط رضای خدا بود.
مهمان که داشتیم ظرف می‏شست، توی خیلی از کارهای خانه کمک می‎کرد. سعی می‎کردم بیشتر استراحت کند. یک وقت می‏رفتم نانوائی، خواهرش من را می‏دید، ناراحت می‏شد، می‏گفت: الان که اسفندیار آمده خانه، تو چرا آمدی نانوائی؟

دلم نمی‏آمد چند روزی که میاد خانه از اسفندیار کار بکشم. زمستان و پائیز که خودش جبهه بود، از سپاه و بسیج می‎آمدند سرکشی، برادرم می‎آمد، نفت یا کاری لازم بود، کمک می‎کردند. آدم خوش مشربی بود، دوست داشت همیشه توی شلوغی باشد، اهل صله‌رحم، به فامیل و خانواده من و خودش سر می‏زد. می‏خواست جبهه برود، می‎گفتم رسیدی نامه بنویس، می‏گفت: تو بنویس، می‌گفتم تو که می‎ری من نمی‌دانم گجا هستی؟ تو نامه بنویس، نامه که می‌فرستاد، می‎دادم بچه‌های فامیل بخوانند، من سواد چندانی نداشتم. در جواب نامه‎اش نامه می‏فرستادم. توی نامه‌های که می‌فرستاد، سفارش نماز و مسجد و خدا و پیغمبر بود، مسجد را ترک نکنید. توی نامه‌ها نمی‏شد، حرف‌های عاشقانه نوشت. چون من خودم کم سواد بودم باید یکی می‎خواند، مراعات می‎کردیم. ولی وقتی تنها بودیم، برای من هدیه می‎خرید و می‏نوشت؛ «دوستت دارم.».

اسفندیار شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس

بشدت به خانواده‌اش علاقه مند و حساب کتاب زندگی ‌دستش بود. حدود یک هفته مانده بود که بچه اول ما دنیا بیاد، آمد مرخصی، خیلی بچه دوست بود، همه گفتند: برو بیمارستان، اسفندیار مخالف بیمارستان بود، می‎گفت: بچه باید توی خانه پدر مادرش به دنیا بیاید. شب بود که حال من خراب شد و رفتیم بیمارستان شهدای بندرگز و به‌طور طبیعی بچه‌ اول ما به لطف خدا پا به دنیا گذاشت.

خندیدیم و گفتم: دیدی آخرش باید می‎آمدیم بیمارستان.

خندید و گفت: بیمارستان داریم تا بیمارستان، این‌جا که بیمارستان «شهدا»، است. بیمارستان محسوب نمی‎گردد. رفت دسته گل و شیرینی گرفت، من را آوردند خانه مثل پروانه دورم می‎چرخید، نوازد را بغل می‎کرد، می بوسید و در گوش بچه اذان گفت: الله اکبر…. اسفند دود می‎کرد، خوشحالی می‎کرد. می‎گفت: من شهید می‎شوم. بچه‌ها آینده و نسل من هستند.

راهم را ادامه می‎دهند. مادرش آمده بود. پدر و مادرم، همه بودند. بچه را بغل می‎کرد، ناز می‎کرد و می‏بوسید. گفتم: خوب نیست خجالت بکش، جلوی مادرت بچه را بغل می‎کنی! رسم بود که بچه را پیش پدر و مادر و جلوی چشم بزرگترها بغل نمی‎کردند، نوازش و بوس نمی‏کردند، خیلی سر شوق آمده بود. روی پا بند نبود.

یواشکی می‎خندیم و می‎گفتم: خجالت بکش. می‎گفت: بچه خودمه، می‎بوسیدش، بچه را که توی گهواره می‎گذاشتند، از کنار گهواره کنار نمی‏رفت، لالائی می‎خواند و تاب می‏داد. قدیم‌ها رسم بود، عروس تا یک‌سال «روبنده» داشت، پرده می‎کرد. جز افراد نزدیک، حتی مَحرم، برادر شوهر و فامیل نمی‏تواستند صدای عروس را بشوند یا صورتش را ببینند. عروس آرام و زیر لفظی صحبت می‎کرد.

با مادر شوهر، پدر و مادر خودش، از همه شرم و حیا داشت، احترام می‏‎گذاشت. نوعی سنت بود که الان از بین رفت.

بچه ده پانزده روزه را بغل می‎کرد، می‌برد بیرون، می‎گفتم؛ بچه را بیرون نبری، بچه «ورخوری» میشه. (چشم زخ)

مادرش گفت: نام بچه را «علی‌جان»، بگذاریم. اسفندیار با همه احترامی که برای مادرش داشت. گفت: مادرجان علی‌جان فردا بزرگ میشه و دخترها دستش می‏اندازند، دخترها صدا میزنند علیجان، می‎خنده و می‎گه ببینید من خودم خندیدم. دختراها هم حتما می‎خندند. بگذاریم. «علی‎رضا»، صلوات بلند بفرستید. الهم صل علی محمد و آل محمد.

ادامه دارد….

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید