کد خبر:14906
پ
۱۴۰۲-۳۰۱۸۲
سوریه به روایت مدافع‌حرم/ قسمت سیزدهم

فرقه اسماعیلی‌های حسن صباح در سوریه

فرقه اسماعیلی‌های حسن صباح در سوریه نویسنده: غلامعلی نسائی توی مصیاف چند ساعتی را مهمان شیخ عمار بودیم، شیخ از فرقه اسماعیلی‌ها حسن صباح بود که با شناخت جامعه شعیه مکتب تشیع پیوست و شیعه شد. گروه فرهنگی هوران – ابوساجد از حلب برگشته بود، خواستم که اجازه بدهد، بروم به «اسلومفه»، منطقه خود علوی […]

فرقه اسماعیلی‌های حسن صباح در سوریه

نویسنده: غلامعلی نسائی

توی مصیاف چند ساعتی را مهمان شیخ عمار بودیم، شیخ از فرقه اسماعیلی‌ها حسن صباح بود که با شناخت جامعه شعیه مکتب تشیع پیوست و شیعه شد.

گروه فرهنگی هوران – ابوساجد از حلب برگشته بود، خواستم که اجازه بدهد، بروم به «اسلومفه»، منطقه خود علوی نشین‌ها، یک بار جلوی شیخ غریب رضا مطرح کردم. برافروخت و داد زد، چی میگی سید مهدی، اصلا نباید بری اسلومفه، داری چکار می‌کنی؟ خیلی ناراحت شد. من ساکت شدم. ابوساجد موافقت که نکرد، خودم دست به کار شدم.، رفتم قضیه را شکافتم. یک نامه از ماندگاران مسئول صدا و سیمای دمشق گرفتم تا من را به عنوان یک خبرنگار معرفی کند.

قبول کرد، یک برگه شناسائی صادر کرد، دلم حسابی قرص شد و بعد رفتم دفتر رایزنی جمهوری اسلامی و یک نامه‌ائی از رایزن گرفتم. نزدیک اربعین بود و من از فرصت استفاده کردم، ابوساجد عازم اربعین شد و من با هماهنگی جانشین حاجی ابوساجد. «ابوصادق – حاج حسین نطقی»، به همراه ابوابراهیم راننده حاجی، یکی از بچه‌ها عازم اسلومفه شدم. صبح به طرف اسلومفه راه افتادیم تا رسیدیم به قرارگاه ساحل، من ماندم ابوابراهیم و دوست دیگر برگشتند مزرعه من ماندم.

وارد قرارگاه ساحل که شدم، تماسی گرفتم با شیخ بها – احمد رضا ربانی مسئول فرهنگی قرارگاه ساحل گرفتم که به آن‌ها ملحق بشوم. شیخ آدرس داد، مقر جهادالبناء مرکز فرهنگی هستم. … امروز اربعین بود. من که می‌نویسم. ۷ صبح آمدم. تا الان ۵ عصر خسته شدم.

برای ادامه بررسی جامعه علوی‌ها عازم اسلومفه شدم. از اسلومفه با «احمد ربانی و شیخ‌کمیل باقرزاده به «کن صبا»، و آز ‌آن‎جا به «راس‎االبصیر»، رفتیم و «جلیلی»، را دیدیم به جمع ما اضافه شد، چهار پنج نفری برگشتیم حصیا و به سمت دمشق حرکت کردیم، ورودی شهر دمشق زنگ زدم به ابوعلی که از احوالش با خبر شوم شنیدم که برادرش مهران شهید شده و ابوعلی به همراه همسرش عازم منطقه «تل‌حلاوه»، شدند. خبر شهادت مهران برای من خیلی سنگین و ناگوار بود، از طرفی هم فرصتی دست داد که بهتر با علوی‎ها آشنا بشوم.

آمدم مقر خیلی تو فکر بودم که چکار کنم، خودسر بروم نروم.؟

ماشین تویتا را بگیرم. نگیرم. سرم را گذاشتم زمین چما‌هایم را بستم و هی فکر کردم. هی فکر کردم. هی با خودم دو دوتا – چهارتا بودم. که آخر بعد از کلی کلنجار با خودم با ابو ساجد گفتم: می‎خواهم در خصوص جامعه‌ی علوی‎ها شناخت بیشتری پیدا کنم، اگر به این سفر بروم می‎توانم کارهای جدی‎تری راجع به علوی‎ها داشته باشم.

ابوساجد گفت: مشکلی نداره، اگر موافق‌باشی با توجه به این‌که با جانشین «قرارگاه حماء» برادر حاج کمیل رابطه نزدیک داری من پیشنهاد می‎کنم که مسئولیت فرهنگی قرارگاه حماء را عهده‌دار باشید. قبول کردم، فرصت بسیار خوبی بود و این‌طور دستم توی خیلی از کارهای زمین مانده فرهنگی باز بود. شب را تا دیر وقت فکر کردم که چطوری قرارگاه را هدایت کنم. صبح به همراه ابوشیرو به سمت منطقه تل‌حلاوه عازم شدم. «تل حلاوة» یک روستا در سوریه، استان ادلب در ناحیه سنجار واقع شده‌است. تل حلاوه ۶۴۶ نفر جمعیت داشت.

در ابتدا به شهر «مصیاف»، رفتیم. پانویس: مصیاف یک شهر باستانی در سوریه است که دلیل شهرت آن بیشتر به خاطر قلعه تاریخی مرکزی آن است. قلعه مصیاف که بعدها توسط نیروهای مسیحی در جنگ‌های صلیبی محاصره و متروک می‌ماند در افسانه‌ها آمده که در پشت قلعه مصیاف باغی خرم وجود داشته که توسط نیروهای حسن صباح ساخته شده بود. زمانی این قلعه مرکز اصلی فرماندهی اساسین‌های سوری بود. اما پس از آخرین شکست آن‌ها فرقه اساسین‌های سوری نابود و قلعه متروک شد..

توی مصیاف چند ساعتی را مهمان شیخ عمار بودیم، شیخ از فرقه اسماعیلی‌ها حسن صباح بود که با شناخت جامعه شعیه مکتب تشیع پیوست و شیعه شد. منطقه مصیاف فرقه‌های مختلفی زندگی می‎کردند، «علو‎ی و اسماعیلی و شیعه و اهل تسنن»، شیخ عمار روحانی باسواد و اندیشه ورز که شناخت خوبی روی جوامع مختلف سوریه داشت، جنس کار شیعی از جنس تقریبی بود. توی مسجد خودش جای «مهُر»، برای نماز «حصیر»، پهن می‌کرد. کاری می‎کرد که دیگر ادیان را نسبت به جامعه شیعی حساس نکند.

به شیخ عمار گفتم؛ می‌‎خواهم جامعه علوی را از طریق خانواده و سبک زندگی بررسی کنم.

شیخ عمار گفت: این کافی نیست باید از طریق جامعه هم مورد برررسی قرار بدهید. تا بتوانی فهم درستی از سبک زندگی در جامعه علوی‎ برسید. بحث‌های مختلفی پیش آمد که ذهن من را برای شناخت علوی‎ها بار کرد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم هستم، الان ساعت دو چهار دقیقه عصر پنج‌شنبه یازده آبان ۹۶ من با حیدر جلیلوند از بچه‌های مدافعان حرم اهل هویزه از جاده تتمور به دیروزور مُهیمه در حالت حرکت هستیم. این منطقه بشدت شبیه فکه خودمونه، راهیان نور که می‎رفتیم، جاده پر چاله چوله، فضا بیابونی، حیدر قاه قاه می‌خندند، صدای تلق تلوق ماشین توی چاله چوله‌های رد پای خمپاره و توپ تو خنده‌های پر هیجان حیدر محو می‎شوند.

حیدر ولوم خنده‌هاش بالاتر می‎بره و میزند پشت سید مهدی میگه؛ فهمیدی خودتی چی معرفی کردی، بسم‌الله الرحمن و الرحیم …. هستم…

سید مهدی میگه؛ من خودم معرفی کردم، حیدر تو چرا قرمز شدی. نگاش کن….

سید مهدی میگه؛ اصلاح می‌کنم. من سید مهدی اعزامی از تهران – نه پاچنار یک گوشه کنار، همین راضی شدی. خلاصه جونم بهت بگه که اوضاع بدجوری شیر تو خره و هوا برش داشته و ما داریم میرویم. جونم بهت بگه که اوضاع ردیف و خیلی حال کردیم، خدا را شاکریم دو سه تا از رفیق‌ها را توی تتمور دیدیم، یک رفیق گل و گلاب پیدا کردیم، آقا حیدر عزیزم. ایشالا خدا حفظ‌تون کنه، حیدرجون گجایی؟

حیدر: جانم. چاکریم حاجی. مخلصیم سید.

یه نصحیت یه صحبتی بکن، یک حرفی که یادگاری از این جاده جنگی داشته باشم.

حیدر؛ انشالله خداوند توفیقی به شما بده آقاسید.

سید مهدی: حیدرم یک جمله‌ائی بگو که چی فهمیدی؟ چی یاد گرفتی؟

حیدر: الحمدالله هر چی که این‌جا یاد گرفتیم از وقتی آمدیم به لطف خدا یک عنایتی به ما کرده الحمدالله برای خدا آمدیم. با کفار بجنگیم. کفار و تکفیری‌ها، سابقه‌ائی شده انشالله برای فتح مکه، فتح قدس، اروپا و جهان اسلام را گسترده کنیم.

نگران هیچی نباشید انشالله نام اسلام در دنیا خواهد درخشید و زنده خواد ماند به عنایت حضرت ولی عصر. اسلام ناب محمدی، انشالله خدا عزت بدهد. از رفقای شهیدت بگو از شهید البرزی چی داری؟ حیدر: شهید البرزی دو سالی که با هم بودیم، چیزی که برده دل ما را برده جیزی که گذاشته دل بچه‌ها را زنده کرده است.

ادامه دارد…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید