کد خبر:14877
پ
۱۴۰۲-۳۰۱۷۴

زندگی مادرانه با جانشین گردان امام حسین(ع)/اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎‌آورم،

زندگی مادرانه با جانشین گردان امام حسین(ع) اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎‌آورم اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎‌آورم، ماهی را ببینم یونس(ع) را، نام کربلا را بشنوم، حضرت زینب(س)، گفتم: من مادر محمد باقرم، پسرم خیلی شجاع و نترس بود. هر شب تا صبح سحر در خواب و […]

زندگی مادرانه با جانشین گردان امام حسین(ع)

اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎‌آورم

اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎‌آورم، ماهی را ببینم یونس(ع) را، نام کربلا را بشنوم، حضرت زینب(س)، گفتم: من مادر محمد باقرم، پسرم خیلی شجاع و نترس بود. هر شب تا صبح سحر در خواب و بیداری، محمد باقر را می‌دیدم که با لباس خاکی بسیجی‌اش جلوی من ظاهر می‌‎شود.

محدثه نسائی

گروه  جهاد و شهادت هوران – سکینه رستمی مادر شهید سردار شهید محمدباقر ساور‌علیا – سه چهار بار سخت مجروع شد. یکی دو سه بار ترکش خورد. دو سه بار موج گرفتگی داشت و توی بیمارستان بستری بود. من می‌رفتم شبانه روزی پرستاری‎اش را می‎کردم. زنش جوان بود و نمی‎خواستم زیاد بماند.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

بیمارستان تهران بود، یک مدت هم بیمارستان پنج آذر گرگان، همین که خوب شد آمد خانه، هنوز یک هفته نشده باز رفت جبهه، عملیات والفجر هشت که تمام شد آمد خانه و مدتی ماند. یک روز از بسیج آمدند یک نامه آوردند محمد باقر بهم ریخت، گفتم: چی شده مادر؟

گفت: امریکائی‎های جنایتکار با همکاری صدام یزید کافر به فاو حمله کرده‌اند و من زودی باید بروم. نامه را که آوردند، کوله‌اش را بست.!

گفتم: گجا.؟

گفت: باید بروم.

تازه برادر بزرگش هم برای اولین بار بعد از مدت‌ها همدیکر را می‎دیدند، سعدالله رفته بود آموزش فرماندهی جبهه در تهران از طرف جهاد و آمده بود مرخصی، هر دو برادر با هم می‏خواستند بروند. محمد باقر و سعدالله همیشه جبهه بودند، هربار سعدالله می۳آمد مرخصی محمد باقر جبهه بود، محمدباقر می‎آمد، سعدالله جبهه بود.
این بار خورده بودند به هم خیلی خوشحال بودند که برادرها همدیگر را می‏بینند.

هر دوتائی می‎خواستند با هم بروند. من گفتم؛ بیام گرگان بدرقه، از زن و بچه‌اش خدا حافظی کرد، زنش سه ماهه بادر دار بود. گفتم؛ بیام. گفت: نه مادرجان تو روستا بمان مراقب زن و بچه‌ام باش. گرگان بیای کلی زحمت می‎افتی. لازم نیست بیای سخت است. کرایه بدی بیای و برگردی، دلم شور زده بود، گفتم: نه من باید حتما بیام. کرایه چیه؟ فدای سرت، اصلا مهم نیست، من تو را به سختی بزرگ کردم. الان تا گرگان بخوام بیام می‎گی که سخت است.

سعدالله می‎خندید و می‎گفت: دنبال من نمیای؟ گفتم: هردو پاره جیگرم هستید. دنبال‌شان رفتم تا توی کوچه، می‏خواستند، سوار می‎نی‎بوس ایلوار بشود، اصرار کردم که می‎خوام بیام. گریه افتادم. گفت: تو را بخدا مادر جان از همین جا از من جدا بشو و من را حالا کن. من را بخدا قسم داد، شرم کردم ار خدا و خداحافظی کردیم و برگشتم. ولی دلم خیلی شور می‏زد، حس دیگری نسبت به همیشه که می‏رفت داشتم. توی دلم قیامتی بر پا بود. دلم می‎خواست بال در بیاورم و دوباره برگردم دنبالش بروم.

جوری که من را نبیند، اصلا نفهمیدم چطوری برگشتم خانه، کی غروب شد و شب شد، دل توی دلم نبود. هیچ وقت این‌طوری نشده بودم.

رفتم مسجد نمازم را که خواندم. دلم را دادم بخدا، خودم را سپردم به حضرت زینب(س) آرام شدم. پدرش گفت: چرا این‌همه بهم ریختی.

گفتم: نمی‎دانم چرا دلم آرام و قرار ندارد.

گفت: توکل کن بخدا، امام حسین(ع) هم که به میدان رفت، حضرت زینب(س) بیقرار بود، دلت را بده به حضرت زینب(س)، پدر محمد باقر دلداری‌ام داد.

اگر پرنده ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد می‎آورم، ماهی ببینم یونس(ع) را، نام کربلا را بشنوم، حضرت زینب(س) را، گفتم: من مادر محمد باقرم، پسرم خیلی شجاع و نترس بود. هر شب منتظر بودم که صبح که بلند می‎شوم، محمد باقر را ببینم که با لباس خاکی بسیجی جلوی در ظاهر می‎شود. روزها را می‎شمردم، معمولا ۴۵ روز تا سه ماه که می‏شد، می‌آمد، اما این‌بار خیلی زودتر خبر آمد که محمد باقر زخمی شده، صبح یک روز گرم تابستانی که از خواب بیدارشدم، دلم هوائی شد، یک نفر از رزمنده‌های محل آمدند در خانه و گفت: محمد باقر زخمی شده!

شهید محمدباقر ساور‌علیا

من زدم زیر گریه و های‎های گریه کردم. چندین بار زخمی شده بود ولی هیچ وقت این‌طوری دلم هوائی نشده، این‌بار کلا فرق داشت، هر روز منتظرش بودم. صبح و شام، غروب که می‏‌شد دلم می‎گرفت. یک مرتبه دلم ترکید. گفت: زخمی شده؟ باور نکردم. گفتم: کدام بیمارستانه؟ گفت: چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفتم: تو که خبرنداری من «محمد باقر»، را چطوری بزرگ کردم، به دندان کشیدم، دوسه ماه بود که توی بیمارستان‌ها شب تا صبح نگهبانی می‎دادم. داغ دیدم داغ، تو می‌گی گریه می‎کنی؟ پسرم حتما شهیده تو داری دروغ می‎گی. راست بگو کی گفت که زخمی شده؟ سرش را انداخت پائین و هیچی نگفت. پسرم رفته بود جنگ برای تداوم انقلاب بجنگد، برای پیش‌گیری از تجاوز دشمنان انقلاب به جبهه‌های نبرد رفت.

پبار آخری که رفتم دلم زده بود که بر نمی‎گردد.

من می‌دانستم شهید شده چون وقتی مجروع می‎شد، دلم این‌طوری شور نمی‎زد. کمرم شکست. یک بار فروردین سال ۱۳۶۳ بود که در جبهه کوشک مجروح شد، بار دوم در منطقه عملیات فاو در تاریخ ۲۰ فروردین ۶۶ بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه دست و پا مجروح شد و رفت بیمارستان خودم بالای سرش بودم، مثل وقتی که نوزاد بود تو بیمارستان‌ها شب روز کنار تختش خوابیدم. خیلی پسر نترس و شجاع و سر پر سودائی داشت، دلش می‎خواست که تمام هستی خودش را فدای امام بکند، یکی از دوستان و همرزمش می‌گفت؛ محمد باقر فرمانده شجاع و دلیر و پرکار و پرتحرکی بود، شب‌ها، مخصوصاً شب‌های جمعه را به سرکشی از رزمنده‌ها و دعا و مناجات با پروردگار مشغول بود. هیچ وقت در او ترس را ندیدم، این به خاطر توسل و توکلی بود که به خدا داشت.

من به سختی بزرگش کردم و زن دادم، مراقب زن و بچه‌‍اش بودم. من که می‎دانستم محمد باقر آخر شهید می‏شود و نمی‎خواستم باور کنم.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

شهدا می‎روند نزد خدا تا شفاعت خواهی ما را بکنند، گریه برای شهادتش نبود، برای فراق، برای دلتنگی، نمی‎شود که دل را نگه داشت. خوش به‌حالش که شهید شد، ما آخر که از دنیا خواهیم رفت، پس چه بهتر که در راه خدا بمیریم. به آرزوی خودش رسید. سرم را بردم بالا و رو به آسمان، گفتم: پسرم شیرم حلالت من را سربلند کردی. ولی باز هم نمی‎توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم.

از روزی که خبر آوردند توی فاو مجروع شده است پس از هشت روز پیکرش را آورند، سردار شهید محمد باقر ساور علیا در تاریخ؛ ۱۹/۳/۱۳۶۷در اثر پاتک دشمن بعثی عراق در باز پس‌گیری منطقه عملیاتی فاو در حالی‌که معاونت فرماندهی گردان‌ را به عهده داشت در سن ۲۸ سالگی به شهادت رسید.

تشیع جنازه باشکوه انجام شد، عروسی‌اش ساده برگزار شد ولی تشیع‌اش خیلی با عظمت بود، تو گل‌زار شهدای روستای «ایلوار»، شهرستان گرگان دفن کردیم.
امین متولد؛ ۱۳۶۳ چهارساله، الهام متولد؛ متولد ۱۳۶۴ سه ساله، احسان متولد؛ ۱۳۶۶ یک ساله بودند که پدرشان شهید شد. محمد باقر بیشتر از ده‌پانزده بار جبهه رفت، من افتخار می‌کنم که پسرم را در راه خدا دادم، از خدا خواستم که قربانی من را قبول کند، کاش شش هفت فرزند داشتم و در راه خدا می‎دادم. الان پیش خدا حرفی برای گفتن دارم، سربلند هستم.

برادرم می‎گفت: آن دوران که امام حسین(ع) در کربلا شهید شد ما نبودیم. الان خدا را شکر می‎کنیم که در راه امام حسین(ع) قدم گذاشتیم. برادرم گفت اصلا ناراحت نباش، ما کنارت هستیم. خوشحالیم که شهید دادیم در راه خدا.

چه بهتر از این که در مقابل خدا رو سفید هستیم. در کنار عزاداری‎های که داشتیم، افتخار بزرگی بدست آوردیم. روح معنویت شهادت همیشه در زندگی ما پراکنده است. خواهرم مریض سختی شده بود، برده بودند بیمارستان تهران و من هم بالای سرش بودم، خیلی ناراحت و دلگیر شدم. یک وضعیتی شد که دکترها جواب کردند. اشک روی گونه‌هایم نشسته بود، بغض گلویم را می‏فشرد، رو کردم به سمت آسمان و گفتم: خدایا من مادر شهیدم و خواهرم را از تو می‎خوام، خیلی دلم گرفته بود.

ناگهان دیدم یک نفر پشت به من ایستاده و کنار خواهرم دارد دعا می‌کند، دلم فرو ریخت خدایا این‌که پسرممحمد باقر است، خواستم داد بزنم ولی مثل این‌ک نفس من بند آفتاده باشد، کلمات توی گلوی من منجمد شده بودند. خودش بود، محمد باقر با لباس بسیجی آمده بود بیمارستان، هول کردم خدایا من دارم خواب می‎بینم!. رفتم جلوتر چشمانم را بستم، مکث کردم و چشمانم را باز کردم.

دیدم محمد باقر نیست. قضیه را به خواهرم گفتم و خواهرم خندید، گفت: احساس می‌کنم سبک شدم و حالم خوب شده است. مادرم به سوریه رفته بود، وقتی برگشت من را دعوت کرد که بیا شام، محمد باقر شهید شده بود و من دل و دماغ نداشتم. تازه جنگ تمام شده بود و مردم می‌رفتند سوریه، من به مادرم سفارش کردم که نمی‎توانم بیایم. حوصله ندارم، پسرم شهید شده، یک لحظه دیدم محمد باقر جلوی من ایستاده و میگه‌؛ مادر چرا نمی‌آی، بیا با هم برویم‌ منزل مادرجان، دلم هول کرد از جا بلند شدم و گفتم: مادر به قربانت تو کی برگشتی؟ حس کردم که شهید آمده و می‎خواهد من را با خودش ببرد.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

روح شهید همه جا من است، هرگجا که خیلی گرفتار و ناراحت می‎شوم. پسرم می‌آید و دلداری‌ام می‎دهد. چادرم را بستم کمرم و بلند شدم، یاعلی(ع) حرکت کردم. گفتم؛ الان که پسرم آمده من را دعوت کرده، پس تنهانیستم. روح‌اش همه جا با من است. چون شهدا زنده هستند.

از جوان‌ها می‌خواهم که در راه شهدا ثابت قدم باشند. گوش به فرمان رهبرمان آیت‌‌الله خامنه‌ائی باشیم که راه شهدا را دنبال می‎کند، راه شهدا تا نابودی استکبار جهانی، «آمریکا و اسرائیل»، ادامه دارد. آمین.

داستان ما همچنان ادامه دارد…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید