زندگی مادرانه با جانشین گردان امام حسین(ع)
اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد میآورم
اگر پرنده را ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد میآورم، ماهی را ببینم یونس(ع) را، نام کربلا را بشنوم، حضرت زینب(س)، گفتم: من مادر محمد باقرم، پسرم خیلی شجاع و نترس بود. هر شب تا صبح سحر در خواب و بیداری، محمد باقر را میدیدم که با لباس خاکی بسیجیاش جلوی من ظاهر میشود.
محدثه نسائی
گروه جهاد و شهادت هوران – سکینه رستمی مادر شهید سردار شهید محمدباقر ساورعلیا – سه چهار بار سخت مجروع شد. یکی دو سه بار ترکش خورد. دو سه بار موج گرفتگی داشت و توی بیمارستان بستری بود. من میرفتم شبانه روزی پرستاریاش را میکردم. زنش جوان بود و نمیخواستم زیاد بماند.

بیمارستان تهران بود، یک مدت هم بیمارستان پنج آذر گرگان، همین که خوب شد آمد خانه، هنوز یک هفته نشده باز رفت جبهه، عملیات والفجر هشت که تمام شد آمد خانه و مدتی ماند. یک روز از بسیج آمدند یک نامه آوردند محمد باقر بهم ریخت، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: امریکائیهای جنایتکار با همکاری صدام یزید کافر به فاو حمله کردهاند و من زودی باید بروم. نامه را که آوردند، کولهاش را بست.!
گفتم: گجا.؟
گفت: باید بروم.
تازه برادر بزرگش هم برای اولین بار بعد از مدتها همدیکر را میدیدند، سعدالله رفته بود آموزش فرماندهی جبهه در تهران از طرف جهاد و آمده بود مرخصی، هر دو برادر با هم میخواستند بروند. محمد باقر و سعدالله همیشه جبهه بودند، هربار سعدالله می۳آمد مرخصی محمد باقر جبهه بود، محمدباقر میآمد، سعدالله جبهه بود.
این بار خورده بودند به هم خیلی خوشحال بودند که برادرها همدیگر را میبینند.
هر دوتائی میخواستند با هم بروند. من گفتم؛ بیام گرگان بدرقه، از زن و بچهاش خدا حافظی کرد، زنش سه ماهه بادر دار بود. گفتم؛ بیام. گفت: نه مادرجان تو روستا بمان مراقب زن و بچهام باش. گرگان بیای کلی زحمت میافتی. لازم نیست بیای سخت است. کرایه بدی بیای و برگردی، دلم شور زده بود، گفتم: نه من باید حتما بیام. کرایه چیه؟ فدای سرت، اصلا مهم نیست، من تو را به سختی بزرگ کردم. الان تا گرگان بخوام بیام میگی که سخت است.
سعدالله میخندید و میگفت: دنبال من نمیای؟ گفتم: هردو پاره جیگرم هستید. دنبالشان رفتم تا توی کوچه، میخواستند، سوار مینیبوس ایلوار بشود، اصرار کردم که میخوام بیام. گریه افتادم. گفت: تو را بخدا مادر جان از همین جا از من جدا بشو و من را حالا کن. من را بخدا قسم داد، شرم کردم ار خدا و خداحافظی کردیم و برگشتم. ولی دلم خیلی شور میزد، حس دیگری نسبت به همیشه که میرفت داشتم. توی دلم قیامتی بر پا بود. دلم میخواست بال در بیاورم و دوباره برگردم دنبالش بروم.
جوری که من را نبیند، اصلا نفهمیدم چطوری برگشتم خانه، کی غروب شد و شب شد، دل توی دلم نبود. هیچ وقت اینطوری نشده بودم.
رفتم مسجد نمازم را که خواندم. دلم را دادم بخدا، خودم را سپردم به حضرت زینب(س) آرام شدم. پدرش گفت: چرا اینهمه بهم ریختی.
گفتم: نمیدانم چرا دلم آرام و قرار ندارد.
گفت: توکل کن بخدا، امام حسین(ع) هم که به میدان رفت، حضرت زینب(س) بیقرار بود، دلت را بده به حضرت زینب(س)، پدر محمد باقر دلداریام داد.
اگر پرنده ببینم حضرت سلیمان(ع) را بیاد میآورم، ماهی ببینم یونس(ع) را، نام کربلا را بشنوم، حضرت زینب(س) را، گفتم: من مادر محمد باقرم، پسرم خیلی شجاع و نترس بود. هر شب منتظر بودم که صبح که بلند میشوم، محمد باقر را ببینم که با لباس خاکی بسیجی جلوی در ظاهر میشود. روزها را میشمردم، معمولا ۴۵ روز تا سه ماه که میشد، میآمد، اما اینبار خیلی زودتر خبر آمد که محمد باقر زخمی شده، صبح یک روز گرم تابستانی که از خواب بیدارشدم، دلم هوائی شد، یک نفر از رزمندههای محل آمدند در خانه و گفت: محمد باقر زخمی شده!

من زدم زیر گریه و هایهای گریه کردم. چندین بار زخمی شده بود ولی هیچ وقت اینطوری دلم هوائی نشده، اینبار کلا فرق داشت، هر روز منتظرش بودم. صبح و شام، غروب که میشد دلم میگرفت. یک مرتبه دلم ترکید. گفت: زخمی شده؟ باور نکردم. گفتم: کدام بیمارستانه؟ گفت: چرا بیتابی میکنی؟ گفتم: تو که خبرنداری من «محمد باقر»، را چطوری بزرگ کردم، به دندان کشیدم، دوسه ماه بود که توی بیمارستانها شب تا صبح نگهبانی میدادم. داغ دیدم داغ، تو میگی گریه میکنی؟ پسرم حتما شهیده تو داری دروغ میگی. راست بگو کی گفت که زخمی شده؟ سرش را انداخت پائین و هیچی نگفت. پسرم رفته بود جنگ برای تداوم انقلاب بجنگد، برای پیشگیری از تجاوز دشمنان انقلاب به جبهههای نبرد رفت.
پبار آخری که رفتم دلم زده بود که بر نمیگردد.
من میدانستم شهید شده چون وقتی مجروع میشد، دلم اینطوری شور نمیزد. کمرم شکست. یک بار فروردین سال ۱۳۶۳ بود که در جبهه کوشک مجروح شد، بار دوم در منطقه عملیات فاو در تاریخ ۲۰ فروردین ۶۶ بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه دست و پا مجروح شد و رفت بیمارستان خودم بالای سرش بودم، مثل وقتی که نوزاد بود تو بیمارستانها شب روز کنار تختش خوابیدم. خیلی پسر نترس و شجاع و سر پر سودائی داشت، دلش میخواست که تمام هستی خودش را فدای امام بکند، یکی از دوستان و همرزمش میگفت؛ محمد باقر فرمانده شجاع و دلیر و پرکار و پرتحرکی بود، شبها، مخصوصاً شبهای جمعه را به سرکشی از رزمندهها و دعا و مناجات با پروردگار مشغول بود. هیچ وقت در او ترس را ندیدم، این به خاطر توسل و توکلی بود که به خدا داشت.
من به سختی بزرگش کردم و زن دادم، مراقب زن و بچهاش بودم. من که میدانستم محمد باقر آخر شهید میشود و نمیخواستم باور کنم.

شهدا میروند نزد خدا تا شفاعت خواهی ما را بکنند، گریه برای شهادتش نبود، برای فراق، برای دلتنگی، نمیشود که دل را نگه داشت. خوش بهحالش که شهید شد، ما آخر که از دنیا خواهیم رفت، پس چه بهتر که در راه خدا بمیریم. به آرزوی خودش رسید. سرم را بردم بالا و رو به آسمان، گفتم: پسرم شیرم حلالت من را سربلند کردی. ولی باز هم نمیتوانستم جلوی گریه خودم را بگیرم.
از روزی که خبر آوردند توی فاو مجروع شده است پس از هشت روز پیکرش را آورند، سردار شهید محمد باقر ساور علیا در تاریخ؛ ۱۹/۳/۱۳۶۷در اثر پاتک دشمن بعثی عراق در باز پسگیری منطقه عملیاتی فاو در حالیکه معاونت فرماندهی گردان را به عهده داشت در سن ۲۸ سالگی به شهادت رسید.
تشیع جنازه باشکوه انجام شد، عروسیاش ساده برگزار شد ولی تشیعاش خیلی با عظمت بود، تو گلزار شهدای روستای «ایلوار»، شهرستان گرگان دفن کردیم.
امین متولد؛ ۱۳۶۳ چهارساله، الهام متولد؛ متولد ۱۳۶۴ سه ساله، احسان متولد؛ ۱۳۶۶ یک ساله بودند که پدرشان شهید شد. محمد باقر بیشتر از دهپانزده بار جبهه رفت، من افتخار میکنم که پسرم را در راه خدا دادم، از خدا خواستم که قربانی من را قبول کند، کاش شش هفت فرزند داشتم و در راه خدا میدادم. الان پیش خدا حرفی برای گفتن دارم، سربلند هستم.
برادرم میگفت: آن دوران که امام حسین(ع) در کربلا شهید شد ما نبودیم. الان خدا را شکر میکنیم که در راه امام حسین(ع) قدم گذاشتیم. برادرم گفت اصلا ناراحت نباش، ما کنارت هستیم. خوشحالیم که شهید دادیم در راه خدا.
چه بهتر از این که در مقابل خدا رو سفید هستیم. در کنار عزاداریهای که داشتیم، افتخار بزرگی بدست آوردیم. روح معنویت شهادت همیشه در زندگی ما پراکنده است. خواهرم مریض سختی شده بود، برده بودند بیمارستان تهران و من هم بالای سرش بودم، خیلی ناراحت و دلگیر شدم. یک وضعیتی شد که دکترها جواب کردند. اشک روی گونههایم نشسته بود، بغض گلویم را میفشرد، رو کردم به سمت آسمان و گفتم: خدایا من مادر شهیدم و خواهرم را از تو میخوام، خیلی دلم گرفته بود.
ناگهان دیدم یک نفر پشت به من ایستاده و کنار خواهرم دارد دعا میکند، دلم فرو ریخت خدایا اینکه پسرممحمد باقر است، خواستم داد بزنم ولی مثل اینک نفس من بند آفتاده باشد، کلمات توی گلوی من منجمد شده بودند. خودش بود، محمد باقر با لباس بسیجی آمده بود بیمارستان، هول کردم خدایا من دارم خواب میبینم!. رفتم جلوتر چشمانم را بستم، مکث کردم و چشمانم را باز کردم.
دیدم محمد باقر نیست. قضیه را به خواهرم گفتم و خواهرم خندید، گفت: احساس میکنم سبک شدم و حالم خوب شده است. مادرم به سوریه رفته بود، وقتی برگشت من را دعوت کرد که بیا شام، محمد باقر شهید شده بود و من دل و دماغ نداشتم. تازه جنگ تمام شده بود و مردم میرفتند سوریه، من به مادرم سفارش کردم که نمیتوانم بیایم. حوصله ندارم، پسرم شهید شده، یک لحظه دیدم محمد باقر جلوی من ایستاده و میگه؛ مادر چرا نمیآی، بیا با هم برویم منزل مادرجان، دلم هول کرد از جا بلند شدم و گفتم: مادر به قربانت تو کی برگشتی؟ حس کردم که شهید آمده و میخواهد من را با خودش ببرد.








