من شهید شدم روز قیامت نمیبخشمت
نویسنده: غلامعلینسائی
جمشید گفت: بله شناختم، تو برادر زهرا همسایه ما بودی، ما با هم مستاجر بودیم.، فقط من یک خواهشی دارم، برو به خانواده ما بگو بیایند ملاقات، من دلم برای آنها تنگ شده است.
گروه حماسه و مقاومت هوران – زهرا مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – بخش سوم – خانواده علائی، اهل ورامین هستند و در پیشوا زندگی میکنند. به واسطه عمو رجب ما، با خانواده ما رفت آمد داشتند، آمدم خبر دادم که دادا قبول کرده، قرار ننه و فضه و حلیمه بروند برای خواستگاری. فضه رفت و برگشت گفت: خانواده علائی راضی بودند، آقائی علائی گفت؛ من از خدا میخواستم پسر شما دختر من را بخواد، کی بهتر از صادقجان، پاسداره، مومنه، عزیز منه…
صادق از خاش با لباس پاسداری برگشت و رفتیم خواستگاری رسمی، عقدکنان و یک مختصرساده عروسی گرفتیم، عروس را آوردیم محمدآباد، صادق خانه نداشت، خانه ما هم جمعیت خانه بود، اول رفت خانه غلامحسین حمزهائی، شوهر فضه یک اتاق گرفت. مدتی بعد هم رفت خانه عابدین عباسی، چند روز نگذشت، رفت خاش، هر
چهل و پنج روز مرخصی میآمد، آخر عروس را برد خاش، خانه گرفتند و زندگی کردند.
هر بار میآمد مرخصی، تن ما تکان میخورد، یک بار آمد دیدم دستش را گذشته پشتش، چی شده برادرجان، دست و بردار؟
گفتم: برای چه دستت پشتته؟
گقت: توی خاش با موتور زمین خوردم،
گفتم: به جان من قسم بخور که زمین خوردی؟
گفت: حالا تو ناراحتی نکن، دست من تیر خورده چیزی نیست، خوب میشود. دست راست را آتل بسته بود، باند پیچی بود.
من ناراحتی میکردم میگفت: من شهید شدم روز قیامت نمیبخشمت، نباید برای من گریه کنی، حضرت فاطمه(س) ناراحت میشود.
یک سالی گذشت، ربابه حامله شد، آمدند گرگان و فاطمه دنیا آمد.
صادق رفت توی سپاه گرگان، عملیات زندان بویه، یک روز آمد خانه و گفت: زهرا یک چی میگم، جائی نگی؟
گفتم؛ چی برادرجان، گفت: صاحبخانه ما جمشید زندان بویه است،
گفتم: جمشید برای چی باید زندان بویه باشه، تو اشتباه نمیکنی؟
گفت: نه خواهرجان خود جمشید بود، از پنجره دیدم فوتبال بازی میکنند، شناختم. خواستمش و آمد، گفتم: جمشید من را میشناسی؟
جمشید گفت: بله شناختم، تو برادر زهرا همسایه ما بودی، ما با هم مستاجر بودیم.، فقط من یک خواهشی دارم، برو به خانواده ما بگو بیایند ملاقات، من دلم برای آنها تنگ شده است. آدرس خانه شان گرفتم، تو کوچهی دکتر مسکوب، رفتم در خانهی شان، زنگ زدم، اول دخترش آمد، تا من را دید با لباس سپاهی هستم. در را بست و رفت داخل، دوباره در زدم، آمدند جلوی در گفتم: پدر مادرت خانه نیستند؟
دختره گفت؛ نه؟
بعد دوباره که رفتم، پدر مادر جمشید خانه بودند، باز هم من را نشناختند، گفتم؛ بابا من صادق هستم، یک مرتبه پدر جمشید من را بغل کرد شروع کرد به گریه و زاری، مادرشم گریه کرد، افتادند به دست و پای من که صادق جان بچه من احمق بوده اشتباه کرده یک کاری بکن در بیاد. صادق جان دردت به جانم برای بچه من یک کاری بکن آزاد بشود، من که قاضی نبودم، ولی یه کاری کردم که هفتگی بیایند و هم را ببینند.









