شهادت مجتبی حیدری
میگفت باید برویم جبهه و تکلیف را یکسره کنیم
شهادت مجتبی حیدری مجتبی حیدری دومین فرزند خانواده بود که در ۲۱ دی ۱۳۴۹ در تهران به دنیا آمد. سوم دبیرستان بود که بمبارانهای گاه و بیگاه شهرها و دیدن شهدایی غیرنظامی دل مجتبی را به درد آورد
هوران – مجتبی حیدری دومین فرزند خانواده بود که در ۲۱ دی ۱۳۴۹ در تهران به دنیا آمد. سوم دبیرستان بود که بمبارانهای گاه و بیگاه شهرها و دیدن شهدایی غیرنظامی دل مجتبی را به درد آورد. او تمام تلاشش را کرد تا رضایت پدر و مادرش را گرفت و از طریق پایگاه مالک اشتر تهران ثبتنام کرد و راهی جبهه شد. مجتبی در هفتم تیر ۶۷ در منطقه عمومی حلبچه عراق در شاخ شمیران به شهادت رسید. متن پیش رو ماحصل همکلامی ما با بستگان شهید مجتبی حیدری است.
هوران- مجتبی متولد سال ۴۹ بود. او دوران ابتدایی را در مدرسه کمیل و راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه کمال وجودی خواند و از همان دوران کودکی به کشیدن نقاشی علاقه زیادی داشت و هر چه بزرگتر میشد، مهارتش در این کار جنبه عملی هم پیدا میکرد. تا جایی که عکس امام و شخصیتهای انقلابی از جمله شهید رجایی و شهید چمران را روی بوم و دیوار میکشید. ذهنش برای کارهای دستی و فنی فعال بود. تابستانها از تهران به گرمسار و زادگاه پدرش میرفت و در آنجا به کشاورزی میپرداخت. او گرمسار را برای کار و زندگی به تهران ترجیح میداد. جوانی خوشتیپ و از نظر اخلاقی هم در بین خانواده و فامیل زبانزد بود.
موشکباران مردم بیدفاع
زمان جنگ بعثیها بعضی از شهرها را بمباران میکردند. از جمله خود تهران هم از موشک و بمباران در امان نمیماند. چند نقطه از شهر در نزدیکی خانهشان مورد اصابت قرار گرفت. جوانان محل برای کمک رفتند. مجتبی هم آن روز رفت. وقتی به خانه برگشت به مادرش گفت: «بعثیها زورشان در جبهه به رزمندهها نمیرسد، به مردم بیدفاع حمله میکنند. دیگر ماندن معنی ندارد. هر طوری شده باید برویم جبهه و تکلیف را یکسره کنیم. شما و بابا باز هم باز بگویید درس واجبتر است.» مادرش میگفت: «آن روز میرفت بیرون و برمیگشت خانه و اوقاتش تلخِ تلخ بود. نمیشد با او حرف زد. آن روز که غذا نخورد هیچ، تا چند روز سر سفره هم نمینشست. فقط حرفش این بود که میخواهم بروم جبهه. برای اینکه جبهه برود خیلی با من و پدرش کلنجار رفت. ما هم اصرار داشتیم که درسش را بخواند. وقتی دیدیم فایدهای ندارد، به پدرش گفتم: «تو را به خدا برگهاش را امضا کن بگذار برود. میترسم اینجا هم باشد درس نخواند.» همین که رضایتنامه را گرفت، نفهمیدیم چطور کتانیاش را پوشید و از خانه بیرون رفت. با خوشحالی تمام از پدرش تشکر کرد و گفت: «همین الان میروم پایگاه ثبتنام میکنم.»
هفتم تیرماه ۶۷-شاخ شمیران
خیلی طول نکشید که مجتبی در سن ۱۸ سالگی از طریق پایگاه مالک اشتر تهران ثبتنام و پس از گذراندن آموزش عمومی به منطقه جنوب و از آنجا به منطقه میانی مرزی یعنی ایلام و کرمانشاه اعزام شد. همان یک بار هم اعزام شد و در هفتم تیرماه ۶۷، در منطقه عمومی حلبچه عراق در شاخ شمیران به شهادت رسید.
اشکهای پدر و شهادت مجتبی
وقتی شهید شد، اول با چند واسطه به پدرش خبر دادند که گویا شهید شده است، اما فعلاً خبری از پیکرش نیست. آن روز که پدرش یوسف به خانه آمد، اهل خانه از رنگ و رویش فهمیدند او همان مشهدی یوسف همیشگی نیست. وقتی نشست و کمی آرام گرفت، خطاب به مادر شهید گفت: «خانم! میخواهم یک موضوعی را به شما بگویم، ناراحت نشو.» همین که این حرف را زد، مادر گفت: «برای مجتبی اتفاقی افتاده؟» نیاز به هیچ تأییدی از سوی پدر نبود، مادر وقتی قطرههای اشک را در چشمهای پدر دید، زانوهایش شکست و نشست روی زمین. کمکم همه فامیل خبردار شدند و آمدند. یک هفته خانه شده بود عزاخانه. خانواده پیگیر وضعیت پیکر شهیدشان بود، اما چون نمیدانستند از کجا اعزام شده به نتیجه نرسیدند. پدر راه افتاد و رفت منطقه. از صالحآباد گرفته تا دوکوهه. خبر دقیقی به او ندادند. یکی گفت مجروح شده است و اعزامش کردهاند عقب. یکی میگفت شهید شده و بردند سردخانه. خانواده خودشان را برای هر خبری آماده کرده بودند. پدر که به خانه برگشت، خبر شهادت مجتبی با آمدن پیکرش قطعی شد.
امامزاده پنج تن
پیکر مجتبی از طرف بنیاد شهید به گرمسار فرستاده شد و پس از تشییع در شهر به روستای شهسفید منتقل و در آنجا هم با حضور مردم تا امامزاده پنج تن تشییع و در جوار این امامزاده و دیگر همرزمان شهیدش دفن شد. اوایل به خانواده شهید خیلی سخت میگذشت، اما یاد شهدا و خانوادههایی که چند شهید تقدیم کرده بودند، آرامشان میکرد.