کد خبر:14263
پ
۱۴۰۲-۱۹۸۳۷
اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم

اسفندیار شمالی؛ الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم

اسفندیار شمالی؛ الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم غلامعلی نسائی ام‌کلثوم جعفری؛ همسر شهید اسفندیار خادملو – ۲۶ ساله بود آمد خواستگاری‌ام. اسفندیار متولد مرداد ۱۳۳۶ بود، من متولد ماه خرداد ۱۳۴۱ هستم. من شناختی از اسفندیار نداشتم. حتی نمی‎دانستم پاسدار است، واسطه ازدواج ما دائی‎ام بود. آمد به پدر و مادرم صحبت […]

اسفندیار شمالی؛ الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم

غلامعلی نسائی

ام‌کلثوم جعفری؛ همسر شهید اسفندیار خادملو – ۲۶ ساله بود آمد خواستگاری‌ام. اسفندیار متولد مرداد ۱۳۳۶ بود، من متولد ماه خرداد ۱۳۴۱ هستم. من شناختی از اسفندیار نداشتم. حتی نمی‎دانستم پاسدار است، واسطه ازدواج ما دائی‎ام بود. آمد به پدر و مادرم صحبت کرد، آمدند خواستگاری. اولین دیدار دیدم خیلی شکسته و خسته است. احساس کردم که آدم زن و بچه‌داره،

به دائی‎ام گفتم تو رفتی آدم زن و بچه‌دار برای من آوردی؟

با خودم فکر کردم قصد دارد تجدید فراش کند و میل چند همسری زده به سرش، یا زنش را طلاق داده، خیلی سختی کشیده و می‎خواهد دوباره سروسامان بگیرد.
دائی‎ام گفت: چی می‌گی تو! زن و بچه‌اش گجا بود. اسفندیار سپاهی است. از کار و بی‎خوابی بهم ریخته است. صبر کن، زنش که شدی سرو سامان می‎گیرد و سرحال می‏شود. خیلی سریع اتفاق افتاد، فهمیدم که گرم و سرد روزگار چشیده و مرد مومن و با ایمان، پاسدار انقلاب است، بله را گرفت و رفت.

عروسی آن‌چنانی که نبود، پاسدارها با سلام و صلوات، با لباس فرم سپاه عروس را خانه می‏بردند. ولیمه ساده می‎دادند و می‏رفتند سر زندگی، خوشبختی به عروسی تجملاتی نیست. آن ایام شهید هم زیاد می‎آوردند.

اسفندیار خودش عاشق شهادت بود. یک مراسم ساده‌ائی گرفتیم. مادیات و جهیزیه، ریخت و پاش نبود. عروسی بزن و ب‌هکوب که الان رسم است. ما نداشتیم. با سلام و صلوات رفتیم خانه بخت، زندگی ساده‌ائی را با مهر و محبت شروع کردیم.

۲۶ فروردین سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم، من ۲۱ ساله بودم. اسفندیار ۲۶ ساله بود. به اندازه‌ی فاصله سنی دو نفری‌مان، یک سالی کمتر با هم زندگی کردیم. تمام زندگی من و اسفندیار روی موج جنگ بود.

۲۵ آبان ۱۳۶۶ در جبهه فاو شهید شد.

تمام زندگی ما حدود چهار سال بود. توی این مدت، بیش از سی چهل ماه جبهه بود. از سن هشت سالگی بود که خودش برای من تعریف می‎کرد. می‎گفت: افتادم تو بدبختی روزگار با سختی‎های دنیا پیش رفتم. رفتم دور ایران را گشتم و تجربه کسب کردم.
تهران و قزوین و تبریز کار کردم.

زندگی بدون سختی و مشقت که زندگی نیست. به جای این‌که پشت میز مدرسه و درس باشم. توی زمین و زراعت مردم کارگری می‎کردم. رفتم کرج، توی جوشکاری کار می‎کردم، از کرج که برگشتم، مدتی تو مرغداری بندرگز کارگری ‎کردم.

اسفندیار مهربان بود و خانواده را خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات توی سپاه بود و گاهی شب‌ها با رفقای پاسدارش می‎آمدند منزل و شام و نهاری می‎خوردند و می‏رفتند. دوستان نزدیکش؛ «اسماعیل منتظر قائم، حجازی، علی محمدی و تیما و اسدپور و خالصی…. خیلی رفیق داشت. از هر قشری دوست و رفیق صمیمی داشت، همه آدم‌های مومن و مسجدی بودند. چندماه از ازدواج ما نگذشته بود دیدم خیلی دمق و درگیره با خودش با من ناراحت و غمگینه؟
حدود یک‌ هفته خیلی تو خودش رفته بود.

هر بار می‎پرسیدم که چی شده؟ درست و حسابی جوابم نمی‎داد.

یک روز گفت: خانم برو پوتین من را بیار می‌خوام واکس بزنم. رفتم پوتین‌ را آوردم، کنارش نشستم، سرش را بلند نمی‎کرد. گفت: خانم من یک حرفی دارم که باید خیلی زودتر می‏زدم. شاید الان دیر شده باشه، ولی باید بدانی اشتباه کردم، باید قبل از پا گرفتن می‎گفتم. من این موضوع را وقت ازدواج به شما نگفتم. «من باید به جبهه بروم و در راه اهدافم جان‌فشانی کنم.»، ببخشید و شرمنده‌ام که باید شب خواستگاری‌ات می‎گفتم.

شاید از ازدواج با من منصرف می‎شدی. ببخشید که نگفتم. ولی الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم. تحملم تمام شده، از خدا شرمنده‎ام. از تو هم…..گفتم: آقای من! جان من، سروم. من همه این‌ها را می‎دانم، می‎دانم که در نهایت سرنوشت یک پاسدار یا شهادت است، یا اسارت و جانبازی و جراحت است

تا این را گفتم، سرش را بالا گرفت، اشک‌های که روی گونه‌هایش غلطیده بود را پاک کرد و خوشحال شد، روحیه گرفت و روحیه من را تحصین کرد.

اول زندگی من و اسفندیار، توی اتاق ۹ متری اجاره‌ائی شروع شد. توی همان اتاق هشت نه نفر از رفقای پاسدارش را دعوت می‏کرد. می‏رفت تخم مرغ و گوجه می‏گرفت، «اُملت» درست می‎کردند می‏خوردند. از آن جمع جدود پنج شش نفرشان هم شهید شدند. به مادرش خیلی علاقه داشت، مادرش که می‎آمد خانه ما، دوست‌های پاسدارش را هم دعوت می‎کرد، دوست داشت رفقای سپاهی، مادرش را ببینند.

خانه مادرش گلوگاه بود و ما بندرگز بودیم.

همیشه می‎گفت: من برای مادرم هیچ کاری نکردم و مدیون مادرم هستم. یکی دوسال تو اتاق نه متری بودیم، بچه‌دار شدیم. خانه را عوض کرد و یک اتاق ۱۲ متری گرفت. نمی‌دانم جبهه چندمش بود که رفت مادرش را آورد، دوست‎های پاسدار بسیجی را هم دعوت کرد، تو یک اتاق ۱۲ متری با ده پانزده نفر پاسدار و بسیجی، شده بود مسجد، خیلی خوشحال بود. شام خوردند و صحبت کردند و خندیدند.

صبح خداحافظی کرد و کوله پشتی جبهه‌اش را گرفت رفت سپاه، با اتوبوس سپاه همراه رزمنده‌های بسیج و سپاه راهی جبهه شد. توی دو سه ماهی که نبود، خواهر و خواهرزاده‌های من و اسفندیار می‎آمدند، پدر و مادرم، مادر خودش می‎آمد. هیچ وقت تنها نبودم. خواهرزاده‌های شهید اسفندیار به من می‎گفتند، چرا می‏گذاری که دائی ما همیشه توی جبهه باشد، به شوخی می‎گفتم؛ شما جلوی دائی‌تون را بگیرید.

به شهید خادملو می‎گفتم: توی که الحمدالله توی سپاه مسئولیت‎ داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، می‎گفت: من این‌جا چه کاری مهمی دارم؟ علاف و بیکار مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه و حق و مال بیت‎المال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و کیف کنم. تو واقعا خوشحالی از مفت‌خوری….
تکلیف قیامت چیه؟
جواب خدا و رسول خدا را تو میدی؟

ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید