کد خبر:14263
اسفندیار شمالی/ قسمت چهارم
اسفندیار شمالی؛ الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم
اسفندیار شمالی؛ الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم غلامعلی نسائی امکلثوم جعفری؛ همسر شهید اسفندیار خادملو – ۲۶ ساله بود آمد خواستگاریام. اسفندیار متولد مرداد ۱۳۳۶ بود، من متولد ماه خرداد ۱۳۴۱ هستم. من شناختی از اسفندیار نداشتم. حتی نمیدانستم پاسدار است، واسطه ازدواج ما دائیام بود. آمد به پدر و مادرم صحبت […]
با خودم فکر کردم قصد دارد تجدید فراش کند و میل چند همسری زده به سرش، یا زنش را طلاق داده، خیلی سختی کشیده و میخواهد دوباره سروسامان بگیرد.
تمام زندگی ما حدود چهار سال بود. توی این مدت، بیش از سی چهل ماه جبهه بود. از سن هشت سالگی بود که خودش برای من تعریف میکرد. میگفت: افتادم تو بدبختی روزگار با سختیهای دنیا پیش رفتم. رفتم دور ایران را گشتم و تجربه کسب کردم.
اسفندیار مهربان بود و خانواده را خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات توی سپاه بود و گاهی شبها با رفقای پاسدارش میآمدند منزل و شام و نهاری میخوردند و میرفتند. دوستان نزدیکش؛ «اسماعیل منتظر قائم، حجازی، علی محمدی و تیما و اسدپور و خالصی…. خیلی رفیق داشت. از هر قشری دوست و رفیق صمیمی داشت، همه آدمهای مومن و مسجدی بودند. چندماه از ازدواج ما نگذشته بود دیدم خیلی دمق و درگیره با خودش با من ناراحت و غمگینه؟
به شهید خادملو میگفتم: توی که الحمدالله توی سپاه مسئولیت داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، میگفت: من اینجا چه کاری مهمی دارم؟ علاف و بیکار مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه و حق و مال بیتالمال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و کیف کنم. تو واقعا خوشحالی از مفتخوری….
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه