چهارلولها چهارصد نفر را درو کردند
روایتی از علی امانی بیسیمچی شهید حاج حسین بصیر
نویسنده: غلامعلی نسائی
پایگاه خبری هوران: «شبیلدا»، شبچلهِ اولزمستان، دیماه سال ۱۳۶۵ «شلمچه»، سنگر فرماندهی صحبت از یک واقعه بزرگ بود. من خیلی از جزئیات نمیدانستم. فهمیده بودم که یک اتفاقی در راه هست. همیشه نزدیک عملیات که میشد، حاج حسین حساستر می شد. من را خواست و چندین نامهی محرمانه به من داد.
گفت: «علیجان، زود برو اینها را به فرمانده گروهان یک، دو، سه بده و خیلیزود برگرد.
نامهها را گرفتم، فوری سوار موتور شدم. هندل زدم. حرکت کردم. خیلی هم راه نبود. زود رسیدم. نامهها را یک به یک دادم و برگشتم. روز موعود فرا رسید، حاجی عصر روز عملیات گردان را به خط کرد. رفتیم توی کانال و نماز مغرب و عشا را در نزدیکیهای شلمچه خواندیم. نماز که تمام شد، حاجی شروع کرد به صحبت کردن، آسمان کاملا تاریک شده بود و کنارهی کانال، هر چند متر، یک فانوس روشن بود.
فضای بسیار دلانگیز و شاعرانهای شده بود. باران نرمنرم میبارید و هوا سرد شده بود، اما داخل کانل گرم بود؛ چون دلها داشت آتش میگرفت. حاجحسین، مثل شب عاشورای امامحسین(ع) ایستاد و گفت: «بچهها امشب، شب عاشورا است. ما داریم امتحان میشویم، آمدهایم که به تکلیفمان عمل کنیم.
امشب هوا خیلی سرد است و عملیات سخت و نفسگیر در راه هست. شاید یک نفر هم از شما برنگردد. ما خیلی وقت است که باهم هستیم، اما تا ساعاتی دیگر فرق دارد…
هرکس ذرهای شک دارد، ترس دارد، دلش جایی گیر است و… میتواند برگردد.»
وسط صحبت گفت: «فانوسها را خاموش کنید.»
فانوسها یکییکی خاموش شدند. سراسر کانال تاریک، چشم چشم را نمیدید. حاجحسین ادامه داد: «بچهها! الآن اینجا تاریک است، من دارم میروم و ده دقیقه دیگر برمیگردم. وقتی برگشتم، باید ببینم چند نفر از شما ماندهاید. تصمیم بگیرم باید چه کنیم.»
ناگهان کانال منفجر شد. گریه سراسر کانال را گرفت. بچهها نگذاشتند که حاجی برود و ده دقیقه دیگر برگردد. فانوسها روشن شدند و یکی از وسط بچهها بلند شد و گفت: «ما باید همدیگر را ببینیم. ببینیم کسی از این گردان عاشورایی حاجحسین هست که پشت کند به امامحسین(ع).»
و شروع کرد به خواندن نوحهی امامحسین(ع). گریهی بچهها لحظه به لحظه شدت میگرفت.
حاجحسین هم گریه میکرد.
گریه هیچ کسی را امان نمیداد.
حاجحسین دوباره گفت: «من میدانم که شما آنقدر اهل معرفتید که هرگز پا پس نخواهید کشید، وقتی امام حسین(ع) شب عاشورا با یارانش اتمام حجت کرد، عباس(ع) فقط گفت: «نباشم اگر نباشی!»
فقط فکر و ذکرش حسیناش(ع) بود؛ امامش! ما آمدیم اینجا همین را ثابت کنیم.»
باز صدای ضجهی بچهها بلند شد. آنقدر که احساس کردم همه از فرط گریه بیحال شدند.
دعای توسل را خواندیم و حرکت کردیم.
بیسیم روی شانهام بود. پشتِپای حاجحسین از زیر طاق قرآن با شور و اشک و عشق راهی شدیم.
چند قدم که رفتیم، دو رزمنده، پدر و پسر، از ستون کنده شدند و با هم بحث کردند. «نوروزعلی یزدانخواه» و «رحیم» پسرش، سخت با هم در جدالند، پدر میگوید: «تو بمان.»
پسر میگفت: «نه! تو پدر من هستی و امرت واجب، اما نگو بمانم و در عملیات امشب شرکت نکنم. نه پدر، من باید بروم. تو بمان که مادر بی تو تنهاست.»
کوچک تا بزرگ نوروزعلی همه اهل مبارزه بودند. طوبی یزدانخواه، دختر شیرین زبان نوروزعلی، وقتی ده ساله بود، در نه آذر ۵۷، در فریدونکنار، خواهر سهسالهاش خدیجه را روی کولش میبندد و راهی تظاهرات میشود.
توی راه برادر طوبی، «قربانعلی» به خواهرش میگوید: «برگرد، زیر دست و پا میمانی.»
طوبی قبول نکرد. نزدیکهای ظهر، تظاهرات به خشونت کشیده شد و مأموران شاه ملعون، بهسمت مردم تیراندازی کردند. یکی از مأموران ظالم، از سه، چهار متری، با «ژ ۳» بهسمت قلب طوبی شلیک کرد و گلوله سینهاش را شکافت و از کمر او خارج شد. گلوله به خدیجه که روی شانهی طوبی بود. مینشیند و هر دو دردم شهید میشوند.
پس از حوادث انقلاب، تمام مردهای خانهی نوروزعلی عازم جبهه میشوند. قربانعلی برادر بزرگتر طوبی، در سال ۶۱ شهید شد. رحیم هم اصرار دارد تا پدرش را که سه شهید تقدیم انقلاب کرده قانع کند تا بماند.
به حاجی گفتم: «شما نگذار هردویشان بیایند.»
حاجی بین پدر و پسر قرعه انداخت و قرعه بهنام رحیم افتاد. پدر زد زیر قرعه و راه افتاد. رحیم هم دنبال پدر.
حاجی چه داشت که بگوید.
زیر نمنم باران راه افتادیم. بچهها همه سرحال و آمادهی رزم. با دلی پر از آرزوهای آسمانی، منتظر خشخش بیسیم ماندهاند.
حاجی گوشی را از من گرفت و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. لاحول ولاقوه الا با لله، «یامهدی ادرکنی.»»
ناگهان آتش از نوک اسلحهی بچهها با فریاد یا مهدی ادرکنی(عج) زبانه کشید.
عملیات آغاز شد.
منطقهی عملیاتی در حد فاصل شمال شلمچه تا چهار کیلومتری انتهای جزیرهی مینو است. گردان یارسولالله(ص) ساعت یازده شب سوم دی، از محور گمرک شلمچه، با عراقیهای درگیر شد.
چهارلولهای عراقی بچهها را توی نیزار درو میکنند و بیشتر بچهها همان لحظههای اولیهی عملیات شهید شدند. خط اول را که شکستیم، افتادیم توی نیزار، هوا سرد و سوزناک بود.
خمپارههایی که لحظه به لحظه اطرافمان مینشینند، هربار فریادی را به آسمان میبرد.
من پابهپای حاجحسین میدوم.
بچهها از خاکریز پایین میآیند و نوبت پاکسازی سنگر عراقیها میرسد.
داخل سنگر فرماندهی میشویم. گرم است. کمی مینشینم تا از خستگی و سرمای وجودم کاسته شود.
حاجحسین گوشی بیسیم را گرفت و به « مرتضی قربانی»، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا که آنسوی خط است میگوید: «به لطف خدا و همت بچهها، خط اول را شکستیم. انشاءالله اگر خدا یاری کند، تا کربلا هم پیش میرویم. بچهها تمام کانال و منطقه را تصرف کردهاند و دارند اُسرا را به پشت جبهه منتقل میکنند. ما تا آخر ایستادیم. به امام بگو، بچهها تا آخرین قطره خونشان ایستادهاند. ما آمادهایم برای ادای تکلیف. برای ما دعا کنید تا بتوانیم دل خانوادهی شهدا را شاد کنیم.
حرفهای حاجی با مرتضی قربانی تمام که شد. آماده شدیم تا از سنگر بیرون بزنیم. داخل سنگر گرم است و امن، ولی بیرون سرد و کشنده است.
حاجی گفت: «برویم.»
روبهروی گمرک خرمشهر خیلی از بچهها شهید و زخمی شدهاند. دوباره نیروها را سازماندهی کرد. هر یک از بچهها، لای نیزارها نشسته و ایستاده نماز ظهر را خواندند.
با بیسیم روی شانهام نماز را خواندم؛ با پوتین. نمازهای وسط معرکهی جنگ را خیلی دوست دارم.
داری نماز میخوانی، ناگهان یک گلوله مینشیند وسط پیشانیات.
زیباترین لحظهای که توی عمرت خواهی دید.
صحنههای غریبی که در جنگ زیاد بود، اما خودم هنوز مشمول رحمت خداوند نشدهام.
هوا خیلی سرد است.
هر چه به غروب نزدیکتر میشویم، فشار دشمن بیشتر میشود، از یک راه باریکهی میان نیزار، دنبال حاجی بصیر رفتم. چند قدمی رفتیم، باران گلوله که بهسمت ما آمد. کف نیزار مردابگونه است، خیز رفتیم و چسبیدیم به گل ولای. تنها راه خروج، ذکر است و دیگر هیچ کاری از ما ساخته نیست.
عراقیها پنج تا چهار لول کاشتهاند و دارند همهی نیزار را درو میکنند. نیمخیز راهمان را عوض کردیم.
از هر کجا میرویم، بچههای یارسول(ص) با سربندهای سرخ یازهرا(س) و یاحسین(ع) روی زمین سرد افتادهاند. چهارلولها یک لحظه خاموش نمیشوند، آخر، بیسیم هشدار داد: «الو… الو… بهگوشی… به حاجی بگو عملیات لو رفته، بچهها را بکشید عقب؛ بیشتر از این جلو نرید…»
دوباره بیسیم صدا کرد: «جلوتر نرید، عملیات لو رفتهها. رادارهای جاسوسی آمریکا، همه عملیات و گذاشتند کف دست بعثیها، راهی نیست برگردید…»
گردان مالک هم به ما ملحق شد. بیشتر بچههای گردان مالک شهید شدهاند. فرمانده گردان مالک و حاجحسین با هم صحبت کردند. جلوتر رفتم و گفتم: «حاجی! آقا مرتضی میگن که باید عقبنشینی کنیم. برگردیم عقب؟»
رنگ حاجحسین پرید و فریاد کشید: «مرتضی میگه برگردیم عقب؟ کی میخواد برگرده؟ ما به امام قول دادیم، تا آخرین نفس میایستیم. برگردیم عقب یعنی چی؟»
حالی غریب ریخت توی دلم. با گریه پشت بیسیم گفتم: «حاجحسین میگه ما میمانیم. ما به امام قول دادیم. ما برنمیگردیم.»
هوا نمنم میبارید و زمین سخت و سوزناک شده بود. سرما تا مغز استخوان را میترکاند، کار جنگ پیچیده شده بود. دشمن محاصرهمان کرده و از هر سو ضربهای میزند. هیچ راهی نبود، از جمع گردان تنها ۶۲ تن مانده بودند.
حاجی به فرمانده گردان مالک گفت: «تو برمیگردی عقب؟»
فرمانده گردان مالک سرش را انداخت پایین. مرتضی قربانی، فرمانده لشکر پشت بیسیم، گاهی به من و گاهی به گردانهای دیگر، دستور عقبنشینی میداد.
مرتضی دوباره روی سرم داد کشید و گفت: «چی شد علی؟»
گفتم: «حاجحسین میگوید، کجا برگردیم؟ اینجا شده قتلگاه. همهی نیروها شهید شدهاند. حاجی میگوید که مگر ما به امام قول ندادیم که تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون بایستیم؟ حالا کجا برگردیم عقب.»
مرتضی گفت: «گوشی را بده به حاجی.»
رفتم کنار حاجی و گوشی را دادم.
حاجی گوشی را گرفت.
مرتضی قربانی به حاج حسین گفت: «حاجحسین جان! اطاعت از فرماندهی واجب است ها. واجب…»
این را که گفت، گوشی از دست حاجی افتاد. نشست روی زمین و زار زار گریه کرد.
مگر میتوانست برگردد.
شهدای زیادی روی زمین افتادهاند.
از بچههای لشکر امامحسین(ع)، گردان مالک و گردان یارسول(ص) بیش از ۴۸۰ شهید روی زمین افتادهاند.
از جمع باقی مانده معلوم شد که گردانمان از گروهان خیلی هم کمتر شده. هم گردان یارسول(ص) هم گردان مالک. بسیاری هم سخت مجروح شدهاند و توی نیزارها افتادهاند.
مجروحان را بعضی از امدادگرها از معرکه بردند.
از یک طرف نالهی مجروحان، از یک طرف جنازهی شهدا صحنهای غریبانه، رخ داده است. توی دلم دارم به آن شبی فکر میکنم که اهل حرم امامحسین(ع) چه حال غریبی داشتند.
بغض و گریهی حاجحسین آتش به دلم میزد.
لحظهها بهسختی میگذشت و بیسیم لحظه به لحظه پیغام فرمانده لشکر را ابلاغ میکرد.
دست حاجحسین را گرفتم و بلندش کردم.
نیروهایی که ماندهاند، به دستور حاجی یکییکی به عقب برمیگردند.
من و حاجحسین هم آخرین نفری هستیم که پشت سر ستون برمیگردیم. بچهها از کنار شهدایی عبور میکردند که شب قبل با هم توی کانال عهدی سنگین و ابدی بسته بودند.
ستون سخت و سنگین حرکت میکرد.
بچهها در مسیر خم میشدند و صورت رفقایشان را که داشتند توی آن حال غریبانه جا میگذاشتند، میبوسیدند، هقهق میکردند و میرفتند. دوشکاها، چهارلولها، خمپاره و کاتیوشا، لحظه به لحظه قلب زمین را خراش میدهند. بچهها درحال عقبنشینی هم تیر میخورند و میافتند.
هوا داشت کمکم تاریک میشد.
از کنار هر شهید که عبور میکنیم، حاجی مینشیند و سر شهید را میگذارد روی زانوهاش.
هایهای گریه میکند، صورتش را میبوسد و دستی به سرشان میکشد.
دست حاجی را گرفتم و گفتم: «حاجی! به خون همین شهدا باید برگردیم.»
به سختی بلندش کردم. باز دو، سه قدم دیگر، بالای سر شهیدی مینشست. حاج حسین نوحه میخواند و من گریه میکردم. هر دو، سه قدم، این حال تکرار میشد.
رسیدیم به شهید رحیم یزدانخواه.
حاجی نشست و گفت: «آخر جواب پدرت را چه بدهم؟» سرش را روی سینهی رحیم گذاشت.
یک شهید دیگر به خانوادهی یزدانخواه اضافه شد. چهار شهید؛ دو برادر، دو خواهر. دیگر رمقی برای گریه نمانده است. چند متری که میرویم، دلم میخواهد زمین بشکافد و فرو بروم، قلبم بهشدت سنگین شد و بغضم ترکید.
میخواهم جوری حاجحسین را هدایت کنم که متوجه پنجمین شهید خانوادهی یزدانخواه نشود.
ناگهان حاجی زانوهایش سست شد. سر نوروزعلی را گذاشت روی زانوهایش. من را دور کرد. چند قدمی دور شدم. حاجی با پدر رحیم خلوت کرده و دارد با او حرف میزند. انگاری که او زنده است. بعد در گوشی حرفهایی به نوروزعلی گفت. نوازشش میکرد و هایهای گریه میکرد.
سریع رفتم و دستش را گرفتم.
بهسختی بلندش کردم.
باز جلوتر شهدا همینطور افتادهاند.
شهید «اسفندیاری، نژادبخش، ایزدی، حسینی، اصغری» و… دیگر نای گریه نداریم.
به رودخانه رسیدیم؛ انتهای خط. باید سوار قایق شویم. چند نفری که ماندهاند، با قایقها میروند، حاجحسین دو دله میشود. صدایش کردم که بیاید، اما حاجی برگشت طرف شهدا. از قایق پیاده شدم.
یکمرتبه از توی نیزار، چند نفر پیدایشان میشود. نزدیکتر که شدند، فرماندهشان را از روی دست قطعشدهاش شناختم؛ «حاجحسین خرازی». به ما که ر
سید، گفت: «بردار! فرماندهتان کجاست؟»
حاجی را صدا کردم. تا چشم حاجی به حاجحسین خرازی افتاد، برای چند لحظه، به هم زل زدند. بعد هم را بغل کردند. حاجی به حسین خرازی گفت: «اینجا چهکار میکنید؟»
حاجحسین خرازی گفت: «بچههای ما زمینگیر شدند. آمدیم سمت شما.»
چند لحظهای با هم حرف زدند و همه سوار قایق شدند.
مدتی بعد قایق به ساحل رسید.
پیاده که شدیم، یک مرتبه حاجحسین و حاجحسین خرازی گیر دادند که باید برویم و شهدا را بیاوریم.
به مرتضی قربانی بیسیم زدم و گفتم: «حالا حاجحسین و حاجحسین خرازی دوتایی از قایق پیاده نمیشوند و میخواهند برگردند.»
مرتضی قربانی گفت: «گوشی را بدهید به حاجحسین.»
پریدم توی قایق و گفتم: «آقامرتضی شما را میخواهد.»
حاجحسین گوشی را گرفت. نمیدانم چه به هم گفتند که حاجحسین هم به حاج حسین خرازی گفت و باهم پیاده شدند.
حاجحسین خرازی با همراهانش خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم.
حاجحسین ایستاد کنار ساحل، شروع کرد به داد و فریاد. «ای خدا! باید برویم شهدا را بیاوریم.»
ولی مگر میشد چهارصد شهید را زیر آن آتش سنگین آورد.
حاجحسین مرتب داد و فریاد میکرد.
از طرفی هم مرتضی قربانی داد و فریاد میکرد که علی امانی! بدون حاجحسین برنگرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بعثیها آمدند آن طرف رودخانه و شروع کردند روی سر شهدا هلهله و شادی کردن. با ناامیدی و اشک و بغض برگشتیم و شهدا ماندند…/هوران