کد خبر:1411
پ
IMG_20221010_215104_577
تقديم به آن‌ها كه در هنگام تولد، پدرِ آسماني نصيبشان شد

گلولۀ عصر هشتمين روز

گلولۀ عصر هشتمين روز تقديم به آن‌ها كه در هنگام تولد، پدرِ آسماني نصيبشان شد نویسنده: غلامعلی نسائی تابستان است. در هفت‌تپه، مقرّ لشكر ۲۵ كربلا هستيم. من در گردان امام حسين(ع) هستم. توي چادرها، لابه‌لاي تپه‌ماهورها، هر گردان در فرورفتگي‌ای مستقر شده است. وقت‌هاي فراغتمان را كلاس‌هاي اخلاق و معارف، آمادگي جسماني، فوتبال و […]

گلولۀ عصر هشتمين روز

تقديم به آن‌ها كه در هنگام تولد، پدرِ آسماني نصيبشان شد

نویسنده: غلامعلی نسائی
تابستان است. در هفت‌تپه، مقرّ لشكر ۲۵ كربلا هستيم. من در گردان امام حسين(ع) هستم. توي چادرها، لابه‌لاي تپه‌ماهورها، هر گردان در فرورفتگي‌ای مستقر شده است. وقت‌هاي فراغتمان را كلاس‌هاي اخلاق و معارف، آمادگي جسماني، فوتبال و كشتي پر كرده‌اند. گاهي هواپيماهاي عراقي، به خاطر شكستشان در عمليات والفجر ۸ و فاو، روي سرمان بمب رها مي‌كنند و مي‌گريزند. بعد هم كلي شهيد و زخمي روي دستمان مي‌ماند. موقعيت استقرار لشكر ۲۵ كربلا به شكل وحشتناكي ناامن است؛ نه سنگري، نه جان‌پناهي. از لحاظ امكانات هم حرفي براي گفتن ندارد.

بچه‌ها به شوخي مي‌گويند: «روزي آقايان رفسنجاني و محسن رضايي داشتند با يه هلي‌كوپتر از بالاي سر بچه‌هاي لشكر ۲۵ كربلا عبور مي‌كردند كه آقاي رفسنجاني با تعجب پرسيده بود: بردارمحسن! اين عشاير، وسط منطقۀ جنگي چی‌كار مي‌كنند؟! رضايي هم لبخند زده و گفته بود: اين‌ها عشاير نیستند؛ بچه‌هاي لشكر ۲۵ كربلایند!»
فاو را تازه پس گرفته‌ايم. گردان ما بايد به‌ جاي گردان حمزۀ سيدالشهدا(ع) كه در حال بازگشت به هفت‌تپه است، برود و پدافند كند. گردان‌های مسلم‌بن‌عقيل و امام محمدباقر(ع) تازه از خط برگشته‌اند و در حال تسويه‌حساب هستند تا به مرخصي بروند.
نيمه‌شب است كه به خاكريز مي‌رسيم. بچه‌هاي گردان حمزه سنگر‌ها را خالي مي‌كنند، كوله‌بارشان را برمي‌دارند و به طرف هفت‌تپه مي‌روند.
جلوتر از خاكريز، رودرروي عراقي‌ها، چند نقطۀ كمين است. بچه‌هاي گردان توي سنگر و پشت خاكريز مستقر مي‌شوند. با يكي از بچه‌ها وارد كانال مي‌شويم. حدود دويست متر جلوتر از خط اول، حوالي كارخانۀ نمك، بايد در نقطۀ كمين مستقر شويم و حركت‌هاي دشمن را گزارش كنيم. اطراف كانال، پر است از لاشه‌ها‌ي متعفن دشمن. اوايل تير است و هوا به‌شدت گرم و شرجي. پشه‌ها از طرفی و بوي بدِ جنازه‌هاي متلاشي‌شدۀ دشمن ـ كه هنگام فرار، جا گذاشته شده‌اند ـ از طرف ديگر، حال آدم را به‌هم مي‌زند. جلوي بيني و دهانم را با چفيه مي‌بندم.
از دور، فانوسِ كم‌سويي ما را به ‌سمت نقطۀ كمين هدايت مي‌كند. نقطۀ كمين عمود بود بر خط اول است. سه‌ تا از بچه‌هاي گردان حمزه، توي كمين هستند. سلام مي‌كنيم و مي‌گويم: «ما اومديم كه شما برويد.»

وقتِ نماز صبح است. مي‌ايستيم و نمازمان را مي‌خوانيم. بچه‌هاي گردان حمزه ديگر بايد بروند ولي بسيجي‌ای به نام رستم‌علي آقاباباپور كه از بچه‌هاي بهمن‌شير بابلسر است و سرش را از ته تراشيده، با چهره‌اي معصومانه نگاهمان مي‌كند و كوله‌بارش را جمع نمي‌كند. مدتي مي‌گذرد. فانوسِ كمين را خاموش مي‌كند و موقعيت منطقه و آداب و رسوم كمين را برايم شرح مي‌دهد.
گفتم: «خُب! حالا چرا برنمي‌گردي عقب؟ فكر نمي‌كنم از بچه‌هاي حمزه كسي مونده باشد. نمي‌خواهي سري به خانواده بزني؟»
دستي به سرِ تراشيده‌اش مي‌كشد و مي‌گويد: «فرمانده‌مون صادق مكتبي بود. با او در والفجر ۸ و در آن وضعيت جنگيديم. نه من شهيد و زخمي شدم، نه فرمانده‌ام. چند روز پس از عمليات، صادق هنگام گرفتن وضو شهيد شد. من با خودم فكر مي‌كنم كه اين يعني چی؟ حالا هروقت يه نتيجۀ درست و حسابي براي اين سؤالم گرفتم، برمي‌گردم. خيالت راحت باشد.»
مي‌زنم روي شانه‌اش مي‌خندم و مي‌گويم: «باشه، مي‌شويم سه نفر.»
عراقي‌ها راه‌به‌راه خمپاره مي‌زنند. خمپاره‌هاي ۶۰، يكي پس از ديگري، بي‌صدا به دل زمين چنگ مي‌اندازند. بي‌سيمچي‌ام و تنها سلاحم كلاشينكف است. رستم‌علي هم يك كلاش دارد. سربند يا زهرايش را گاهی روي پيشاني مي‌بندد و گاهی دور گردنش مي‌اندازد.
چند روز گذشته است. ظهر است. رستم‌علي كنسرو ماهي باز كرد تا براي ناهار بخوريم. لقمه‌ا‌ي به دهان مي‌گذارم و مشغول حرف زدن مي‌شوم. لقمۀ دوم را كه برمي‌دارم يكي از مگس‌هاي سرخ‌رنگِ بدتركيبي كه روي جسدهاي عراقي‌ها وول مي‌خورند. شيرجه مي‌زند توي حلقم و همان‌جا گير مي‌كند. دارم خفه مي‌شوم. رستم‌علي كمي ماهي مي‌گذارد توي دهانم و مي‌گويد: «قورتش بده!»
خرمگس و تن ماهي را با هم قورت مي‌دهم. روده‌هايم مي‌خواهند بزنند بيرون. عُق مي‌زنم و رستم‌علي از خنده روده‌بُر مي‌شود. بعد هم به فرمانده بي‌سيم مي‌زند و مي‌گويد كه مگس بدتركيبی را قورت داده‌ام. فرمانده هم مي‌زند زير خنده و حسابي دستم مي‌اندازد.
تمام شبانه‌روز را در كمين هستيم. تا نوك اسلحه بالا مي‌رود، صداي گلوله‌ها‌ي سمينوف بلند مي‌شود و از بالاي سرمان مي‌گذرند.
عصرِ هشتمين روز است. ناگهان خمپاره‌ای مي‌خورد نزديكي سنگر و سنگر به‌شدت مي‌لرزد. داد مي‌زنم: «رستم‌علي! خمپاره.» و مي‌چسبم به زمين. تمام بدنم كرخت شده است و زمان را از دست داده‌ام. چند ثانيه‌اي مي‌گذرد. قلبم دارد از حلقم بيرون مي‌زند. در انتظار انفجارم ولي خمپاره منفجر نمي‌شود. آرام سرم را بلند مي‌كنم. خمپاره توي كيسۀ شن فرو رفته و از اطرافش بخار بلند مي‌شود. بدنم مي‌لرزد. توي دلم مي‌گويم: «لعنتي! خُب منفجر شو و خلاصم كن!»
تو هول‌وولاي انفجارم كه رستم‌علي مي‌زند پشتم و مي‌گويد: «چه خبره؟ بلند شو!»
يك‌مرتبه به‌ خودم مي‌آيم، تكيه مي‌دهم به سنگر و هاج و واج به خمپاره نگاه مي‌كنم. رستم‌علي مي‌خندد. مي‌گويم: «به ‌والله، ترس از كشته شدن نيست. همين‌كه داري نگاه مي‌كني، منتظري كه هر لحظه تركش حنجره‌ات رو بشكافه و خلاص بشوی بيشتر آدم رو مي‌ترسوند، تا اين‌كه تيري بي‌هوا بياد و تموم بشود.»
يك ‌لحظه با خودم فكر مي‌كنم: «واقعاً چي شد؟ من كم آوردم؟ ترسيدم؟ اصلاً اين‌ها يعني چی؟ حسابي گند زدي مرد!»
رستم‌علي مي‌گويد: «دلواپس نباش! قسمتت كه باشه، هر كجا باشي، خودشون صدایت مي‌كنند.»
بعد نگاهي به آسمان مي‌كند، سري تكان مي‌دهد و نيم‌خيز مي‌شود. مي‌گويد: «بذار ببينم اوضاع از چه قراره و خدا كي صدا‌مون مي‌زنه!»
مي‌نشينم و زل مي‌زنم به بي‌سيم. آرام، گوشيِ بي‌سيم را برمي‌دارم و به فرمانده مي‌گويم: «خمپاره خورده توي كمين و منفجر نشده!»
رستم‌علي نيم‌خيز شده است سمت خمپاره. يك‌دفعه كلاه‌آهني از سرش مي‌افتد و سُر مي‌خورد طرف خمپاره. گوشيِ بي‌سيم را مي‌اندازم و با تمام قدرت شيرجه مي‌زنم روي كلاه. ناگهان صدايي توي گوشم مي‌پيچد.
سرم را كه بلند مي‌كنم، رستم‌علي را ايستاده، غرق در خون مي‌بينم. گلولۀ سمينوف پيشاني‌اش را شكافته است. رستم‌علي با پشت سر، آرام روي زمين مي‌خوابد. سربند سبزِ يازهرايش را دور گردنش بسته. ‌لحظه‌ای‌ با حيرت به سربند نگاه مي‌كنم و به خوني كه روي صورتش جاري است؛ به پيكر نيمه‌جانش، به دانه‌هاي ريزِ مغزش كه به لباسم و كيسه‌هاي كمين چسبيده است!
رستم‌علي آرام مي‌لرزد. قلبم دارد از جا كنده مي‌شود. مي‌زنم زير گريه. هنوز ده ثانيه نگذشته است كه انگار چيزي مرا به ‌طرف كوله‌پشتي‌ام مي‌كشد. دوربين عكاسي را از كوله بيرون مي‌كشم. رستم‌علي هنوز نفس مي‌كشد. عكس را مي‌اندازم و مي‌نشينم بالاي سرش. دهانش باز مانده و ديگر نفس نمي‌كشد. انگار قرن‌هاست كه ‌خوابیده! به‌ همين سادگي شهيد شد. همۀ روزهايي كه در كنار هم بوديم، چون سريالي از ذهنم مي‌گذرد.
پتو را مي‌اندازم رويش و به ‌طرف بي‌سيم مي‌روم. ناگهان از توي كانال صدايي مي‌شنوم كه داد مي‌زند: «رستم‌علي! رستم‌علي! نامه داري.»
گوشي از دستم مي‌افتد. چشم مي‌دوزم به ته كانال. يكي از بچه‌هاي بابلي است كه پشت هم داد مي‌كشد. نزديك كه مي‌شود، مي‌گويد: «رستم‌علي نامه داره.»
سست و بي‌رمق تكيه مي‌دهم به سنگر. دستانم دارد مي‌لرزد. وقتي متوجه خون تازه‌اي مي‌شود كه به اطراف پاشيده است، آرام پتو را كنار مي‌زند و گريه سر مي‌دهد.
دستم را دراز مي‌كنم تا نامه را بگيرم. هق‌هق‌كنان، دستش را مي‌كشد و با ‌سرعت، به ‌طرف خط اول دور مي‌شود. طولي نمي‌كشد كه با فرمانده و بچه‌هاي ديگر برمي‌گردد. فرمانده نامه را باز می‌كند. از طرف همسرِ رستم‌علي است. نوشته است:
رستم‌علي‌جان! امروز تو پدر شدي. واي هول شدم؛ سلام! نمي‌داني چه‌قدر قشنگ است. باباابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته «مهدي». من گفتم: «تو باباي رستم‌علي هستي، صاحب‌اختياري.» گذاشت مهدي. به ‌خدا عين خودت است؛ كشيده و سبزه و ناز. مي‌آيي؟ بايد بيايي! شنيدم كه عمليات شده. راديو گفت: فاو را گرفتید. اين فاو چي هست؟ چي دارد كه ولت نمي‌كند؟ تلويزيون نشان داد، هي نگاه كردم؛ آخر شماها همه مثل هم هستيد. مهدي بهانۀ باباش را مي‌گيرد. تو را جان مهدي بيا؛ دلم بدجوري تنگ شده. يك تُكه‌پا بيا، بعد برو!… جنگ كه فرار نمي‌كند، ناسلامتي بابا شدي‌ها.
چند روز پيش، از جهاد سازندگي آمده بودند پي‌ات. يك اخطاريه دستشان بود. زدم زير خنده. مي‌خواهند اخراجت كنند. مگر نگفتي‌شان كه جبهه‌اي؟! ننه‌ات راه‌به‌راه، مهدي را مي‌بوسد. همه سلام دارند. زود مي‌آيي؟ خيلي منتظرتم. باشد؟
دوستت دارم
زهرا

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید