کد خبر:12417
پ
۱۴۰۲-۱۲۶۳۴۸-۱
آخرین اعزام به جبهه بابا

آخرین اعزام به جبهه بابا من سه ساله بودم که رفت و شهید شد

 دختر میوه زندگی ‎است آخرین اعزام به جبهه بابا من سه ساله بودم که رفت و شهید شد گفت: توی خط بودم، توی جبهه میانی از شهر پیغام رسید که زودی برگرد عقبه و با خانه تماس بگیر، به هر زحمتی بود با منزل ارتباط گرفتم متوجه شدم اوضاع خانوادگی ما خیلی بهم ریخته و […]

 دختر میوه زندگی ‎است

آخرین اعزام به جبهه بابا من سه ساله بودم که رفت و شهید شد

گفت: توی خط بودم، توی جبهه میانی از شهر پیغام رسید که زودی برگرد عقبه و با خانه تماس بگیر، به هر زحمتی بود با منزل ارتباط گرفتم متوجه شدم اوضاع خانوادگی ما خیلی بهم ریخته و گفتند: تو باید خیلی زود بیای خانه، بودنت این‎جا لازمه، رفتم از فرمانده‌ام اجازه گرفتم که مرخصی بدهد تا بروم شهرستان، ماجرای بهم ریختن اوضاع خانوادگی را تعریف کردم.

*نویسنده: محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هوران: «رقیه خراسانی‌»، دختر پاسدار شهید موسی‌الرضا خراسانی، جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا – سه ساله بودم که پدرم شهید شد، ۲۶ فروردین ۶۳ بدنیا آمدم، ده روزه بودم که رفت جبهه، چیز زیادی از خودش نمی‎دانم، ولی از اطرافیان وصف حال دلش را زیاد شنیدم. دوران کودکی‌‎اش با پدر بزرگم توی دامداری بود و دنبال گوسفندها می‎رفت.

شهید خراسانی - هوران - نسائی

پدر بزرگم جلوی درس و مدرسه‌اش را گرفت، مدرسه نرفت، تا وقتی که پدر بزرگ از دنیا رفت، مکتب‎خانه و اکابر رفت. شنیدم مکتب‌خانه قرانی هم رفته بود. خیلی اهل دل بود. از دست‌نوشته‎های که دیدم تعجب می‎کردم با سواد کم، برای خودش، عارف عاشقی بود. چقدر خودش را به خدا نزدیک کرده بود. نسبت به زندگی امروز که می‌بینم، مردم سر حقوق و زندگی درگیر معیشت خودشان شده‌اند. یک عده هم نق می‎زنند و ضد انقلاب برنامه ریزی کرده که یک جوری به هر نحو ممکن با دست نااهلان انقلاب را از پا در بیاورند.

نسبت به دوران زندگی پدرم که با جان و مال و زندگی و خانواده به مصاوف دشمن رفت تا انقلاب پابرجا بماند، زمین تا آسمان فرق است. حقوق ناچیزی می‌گرفتند. خیلی ناچیز با همان اندک حقوق یک زندگی چند نفره را اداره می‎کردند و دست‌شان هم جلوی کسی دراز نبود. نق هم نمی‎زدند که هیچ، همین حقوق ناچیز را به نیازمندان می‏دادند. پدرم حدود دو سه هزارتومان از سپاه می‎گرفت و نصف آن را هم خانه نمی‎آورد. فقط به اندازه مایحتاج ماهیانه نگه می‎داشت. رزمنده‌های بودند که هنگام مرخصی پول تو جیبی نداشتند، یا پولی لازم داشتند، پدرم بین نیروهای گردان خودش به مقدار نیاز بچه‌هاپولی که داشت تقسیم می‎کرد. یا نیروهای که می‎خواستند به مرخصی بروند. دست دل باز بود. خودشم که مرخصی می‎آمد، توی محل نگاه می‎کرد، اگر خانواده‌ائی بیمارداشتند، یا مستمند، دختر دم بختی داشتند، به کسانی که دست‌شان جائی بند نبود، همین اندک حقوق خودش را پشت جبهه می‎داد.

شهید خراسانی - هوران

روایتی از همرزمان پدرم شنیدم که عمویم تعریف کردند. هنگامی که مسئول تسلیحات مهمات لشکر بود، دو ماشین مهماتی که باید خط می‌فرستاد، فرستاد عقبه جبهه برای انجام کار لشکر، دو سه روز ماشین برنگشته بود، بچه‌ها توی خط نیاز به مهمات داشتند و از خط بیسیم می‏زنند که چرا دو سه روزی ماشین مهمات نفرستادی، کمی هم با او تند حرف می‌زنند.

پدرم متوجه می‎شود چه اشتباهی کرده و خیلی ناراحت می‌شود. نزدیک اذان صبح رفت داخل سنگر مهمات و ایستاد به نماز و توی سجده‌اش گریه می‏کرد. از سجده که بلند شد، دو سه ماشین فوری تهیه کرد و خودش همراه مهمات به خط رفت از نیروها عذرخواهی کرد. روایتی هم از مادر بزرگم هست که می‎گوید؛ قبل از این‌که من به عنوان فرزند اول بدنیا بیام، قبل از تولدم، پدر توی جبهه و پشت خاکریز برای لحظاتی به خواب عمیق فرو می‏رود. خواب می‎بیند در حرم امام رضا(ع)، توی صحن مقابل ضریح قران می‎خواند. در همین لحظه شخصی نوزادی را می‎گذارد توی آغوش پدرم، پدر می‎گوید این نوزاد را برای چی توی بغل من می‎گذارید. زائر امام هشتم به نام پدرم را صدا می‌زند و می‎گوید: موسی‌الرضا این نوزاد، فرزند توست و نامش را بگذار «رقیه»، پدر از خواب بیدار می‎شود. خوابش را برای یکی از همرزمانش تعریف می‎کند، رفیقش میگه؛ مبارکه موسی‎الرضا دختردار شدی، برو مرخصی نامش را رقیه بگذار، همان ایام مادرم من را باردار بود.

پدرم از جبهه که بر می‎گردد، متوجه باردار بودن مادرم می‏شود، خواب را برای مادر بزرگم تعریف می‎کند. مادر بزرگ خوشحال می‎شود، نام رقیه بین فامیل هم زیاد داشتیم، ولی کمی به فکر فرو می‎رود، خیلی نگران می‎شود، به یاد فرزند امام حسین(ع) می‎افتد که رقیه در سه سالگی در بیابان کربلا پدرش را از دست می‎دهد. به شهادت می‌رسد. من که دنیا آمدم نام من را رقیه گذاشت و ده روزه بودم رفت جبهه، خیلی دیر به دیر می‎آمد، فکر می‎کردم عموی من است، هنوز دوسالم نشده بود، پدرم را عمو صدا می‎زدم. حدود سه ماه که از سه سالگی من گذشت، پدرم در دشت کربلای جبهه به شهادت رسید. مادر بزرگم میگه که یک روزی هم رزمنده‌ائی آمد زنگ منزل را زد، رفتم جلوی در سلام و احوال پرسی کردیم.

گفتم: بفرمائید عرضی دارید؟

گفت: از جبهه برگشتم و پیغامی برای مادر آقاموسی‌الرضا دارم.

گفتم: بفرمائید داخل، آمد چائی برایش ریختم و گفتم حالا بگید، با من چه کاری دارید و چه پیغامی آورده‌ائی؟

شهید خراسانی

گفت: توی خط بودم، توی جبهه میانی از شهر پیغام رسید که زودی برگرد عقبه و با خانه تماس بگیر، به هر زحمتی بود با منزل ارتباط گرفتم متوجه شدم اوضاع خانوادگی ما خیلی بهم ریخته و گفتند: تو باید خیلی زود بیای خانه، بودنت این‎جا لازمه، رفتم از فرمانده‌ام اجازه گرفتم که مرخصی بدهد تا بروم شهرستان، ماجرای بهم ریختن اوضاع خانوادگی را تعریف کردم.

گفت: فعلا مقدور نیست، این‌جا الان نیرو کم داریم و نمی‏شود که بروی، یک نفرهم تو این موقعیت جبهه میانی برای ما غنیمت است. خیلی بهم ریختم و سرگشته و پریشان شدم. توی حال سرگشته خودم بودم که موسی‌الرضا با موتورش جلوی پای من ترمز و زد و سلام کرد، سلام و احوال پرسی که کردیم.

گفت: برادر یونس چرا این‌قدر بهم ریختی؟

ماجرای اوضاع خانه را تعریف کردم و گفتم: فرمانده مرخصی نمی‏دهد.

موسی‌الرضا گفت: برگه مرخصی‌ات را به من بدهید و همین جا باش تا برگردم.

برگه مرخصی را دادم، موس‌الرضا رفت و خیلی زود برگشت.

گفت: بفرما، حالا برو به وضع خانه و اوضاعی که پیش آمده رسیدگی کن، زودی برگرد که غیبت هم نخوری، فقط یک شرطی گذاشت که گرگان رفتی مشکل خانه و زندگی را سرو سامان دادی یک سری برو منزل ما فقط زنگ خانه را بزن و بگو برای مادر موسی‌الرضا پیغام دارم. سلام گرم من را به مادرم برسان و برگرد. تمام.

علاقه زیادی به مادرش داشت، دوستان جبهه‌ائی پدرم تعریف می‎کنند که توی جبهه گاهی بهم می‏ریخت، بچه‌ها می‏پرسیدند که موسی‌الرضا چرا این‌همه بهم ریختی؟ می‎گفت: دلتنگ مادرم هستم. هر بار چهره‌ مادرم جلوی چشمم میاد، دست و پای خودم را گم می‎کنم. خیلی به خانواده، پدر و مادرش وابستگی شدید داشت. من را خیلی دوست داشت. می‎گفت: دختر میوه زندگی‎است. آخرین بار سه ساله بودم، که رفت و شهید شد.

ادامه دارد…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید