کد خبر:115
پ
IMG_20221004_210847_945
علی اکبر شهید عید قربان

علی اکبر شهید عید قربان

علی اکبر شهید عید قربان نویسنده: غلامعلی نسائی مهران تازه آزاد شده بود. لودرهای جهاد داشتند خاکریز می‌زدند.مقر شهید هادی، ساعت هشت صبح، علی اکبر گیر داد و گفت من باید برم. سرویس جهاد و شهادت هوران – عصر بود. بیسم زد بیا… گفتم چه خبره، عملیاته یا نه خبری شده، ول کن بابا بی […]

علی اکبر شهید عید قربان

نویسنده: غلامعلی نسائی

مهران تازه آزاد شده بود. لودرهای جهاد داشتند خاکریز می‌زدند.مقر شهید هادی، ساعت هشت صبح، علی اکبر گیر داد و گفت من باید برم.

سرویس جهاد و شهادت هوران – عصر بود. بیسم زد بیا… گفتم چه خبره، عملیاته یا نه خبری شده، ول کن بابا بی خیال، کی این همه را رو بیاد. گفتم گیر دادی ها…! گفت: فقط تو بیا…

نماز مغرب را که خواندم.

«مهران، مقر شهید هادی» نیمه شب خسته و خواب آلوده رسیدم مقر، مهران تازه آزاد شده و بچه ها هم تازه از خط برگشته بودند مقر، من هم رسیدم. وای چند تا گوسفند چاق و چله بستند جلوی مقر، چه یال و کوپالی، خرس شدند انگاری، با خودم گفتم: هی بیا بیا، تعل تعل، عید دارید فردا، ها…

دمت تون گرم بچه ها. ای شکموها، ناقلاها، پس بخور بخور فردا. چه شود فردا. با خودم می خواندم. مثل کسی که کله اش باد افتاده باشد رجز می خواندم.

رجز چی؟ رجز کی؟ افتاده بودم لب طاقچه شوق، هی چه شود، چه شود. رفتم داخل« سام نلیکم» برو بچ. دوباره فرکانس و عوض کردم. سلام مون علیکم و درود فرشتگان بر شما رزمندگان راه حق. یک غیظی هم ته اون کومش دادم که بچه ها حسابی حالش را ببرند. بعد هر دو دست هام رو، دو کف بردم بالا. شتلق چسباندم بهم… من آمدم بچه ها… ها…ه . ه . ه .

هی بیا بیا پس عملیاته فردا. فردا قراره اون دو تا زبان بسته ناقلا رو قربانی کنیم ها… همه علیکی کردند و گفتند: «ها» بعد «ها» را  همین طور کشیدند. کش دادند حسابی، بعد با یک قمقمه محکم کوبیدند فرق سرم و حسابی بهم خوش آمد گفتند رقفا. ساعت یازده شب، از بس راه رفته بودم، خسته و کوفته از راه طولانی، به طرز هولناکی بچه ها خورشید دلشان گل کرده بود.

زیارت عاشورا…

ساعت دو گفتم: دیگه من باید بخوابم. کباب تن اون زبان بسته ها هم هم مفت دل تان. رفتم زیر پتو، چشمام رو که گذاشتم روی هم. یکی پرید تو سنگر، سلام علیکم. یک جوری سلام و علیک کرد که هول کردم، نگاه کردم علی اکبر بود. گفتم تو رو خدا علی اکبر بی‌خیال من بشو. بزار بخوابم. پتو را کشید. بلند شدم و غر زدم این دیگه از کجا پیداش شد.

دوباره رفتم زیر پتو. همین که خواب می‌رفتم. شتلق می‌زد زیر پام می پریدم. کلافه شده بودم.

علی اکبر یک ریز حرف می‌زد. حرف می‌زد. هی حرف می‌زد. هی می خندید. باز هی حرف می‌زد. خدا، پسر تو مگه خانه کاشانه نداری، برو تو سنگر خودت. نرفت. نشستند پنج شش نفری فقط حرف زدند. شوخی و خنده، شب عید قربان سال 1365، چشمام داشت از درد می ترکید. نخوابید. حرف زد و حرف زد و خندید و حرف زد.

صبح شد. نماز که خواندم دیگه هیچی صبح شده بود. من هم خوابم نبرد از دست این علی اکبر. بچه ها ریختند و هیزم و بساط  عید و رو براه کردند. من گیج می‌زدم. گفتم امان از دست تو پسر کلافه ام کردی دیشب. چقدر خنده کردی. باز خندید. مایلرها که روشن شدند. علی اکبر از جا پرید.

مهران تازه آزاد شده بود. لودرهای جهاد داشتند خاکریز می‌زدند.

مقر شهید هادی، ساعت هشت صبح، علی اکبر گیر داد و گفت من باید برم.

گفتیم بابا امروز عیده بمان تازه تو دیشب اصلا یک ذره ام نخوابیدی. تازه هم از خط برگشته بود.

علی اکبر گفت نه من میرم خط، گوسفند و بی‌خیال شما جای من عشق کنید و حالش رو ببرید.

بچه های جهاد گفتند نه تو نمی خواد بیای. علی اکبر غیظ کرد و کز کرد و هیچی نگفت.

مایلر ها که حرکت کردند. علی اکبر پرید عقب مایلر.

ساعت یازده صبح تازه می خواستند بچه ها گوسفندها رو قربانی کنند.

که یک موتور تیلر از بچه های مقر، آمد. نزدیک که شد. گریه اش گرفت زار زار گریه می‌کرد.

گفیم چی شده، آخه بگو دیگه، گفت: علی اکبر شهید شد. همه ما مجسمه شدیم. مات و مبهوت،کارد از دست قاسم افتاد. حال غریبی به ما دست داد. گوسفند هارو ول کردیم رفتند. گفتند آمبولانس داره میاد. جنازه علی اکبر رو که آوردند. هیچی ازش باقی نمانده بود.

پشت خاکریز. کنار لودر، خمپاره صد و بیست خورده بود درست روی سرش. بچه ها با علی اکبر که وداع کردند. من هم راهی مقر شدم. علی اکبر ملک، صبح روز عید قربان، سال 65 به قربانگاه رفت و عازم بهشت شد.

گیج و خسته و دلمرده و دلتنگ برگشتم پایگاه…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید