کد خبر:11343
پ
۱۴۰۲-۶۸۲۰۰
رفاقت به سبک شهدا/ قسمت 9

شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین(ع)

شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین(ع) یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچه‌ای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ …» محدثه نسائی گروه جهاد و […]

شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین(ع)

یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچه‌ای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ …»

محدثه نسائی

گروه جهاد و شهادت هوران – زهرا صادق زاده، همسر شهید جعفر توحیدی – دخترم و فهمیمه و زن داداش شهیدم از دنیا رفته بودند، آقا جعفر که با خبر شد، تهران بود بلافاصله آمدند قم و همه را منتقل کردند تهران. حال روزگارم خیلی خوب نبود. روحیه‌ام ضعیف شده بود و جعفر آقا بیشتر وقت‎ها تنهایم نمی‎گذاشت. همه کارهای خانه، بیرونی داخل منزل، خریدها را خودش می‎رفت انجام می‎داد.

هر کاری که لازم بود تو زندگی کوتاهی نمی‌کردند. قبل تصادف هم بیشتر کارها وقتی خانه بودند، خودش انجام می‎داد. به بچه‌ها بیشتر از خودش اهمیت می‌داد. ترکش‌های توی سرش خیلی اذیتش می‎کردند.

شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین(ع)

با این‌حال به من خیلی روحی می‎داد. شوخ طبع و صمیمی بود، می‌گفت: زهرا حالا که تو هم جانباز شدی، با هم یکی‎تر شدیم. می‌خندید و باعث می‎شد به من روحیه بدهد. هربار می‌خواستیم جائی برویم تا من می‌خواستم بچه‌ها را آماده کنم می‌گفت: تو برو آماده بشو من بچه‌ها را آماده می‌کنم. هر جا که لازم بود و می‌گفتم خانه دوست و آشنا و فامیل نه نمی‎آورد و فوری آماده می‎شد. یک صمیمت خاص بین ما بود که قبل این‌که زن و شوهر هم باشیم رفیق بودیم.

خیلی ما را دوست داشت و با محبت رفتار می‌کرد. بین پدر و مادرم با پدر مادر خودش فرق نمی‌گذاشت، با مهربانی و محبت با خانواده ما برخورد می‌کرد، مادرم بعد از شهادت دو پسرش نگران جعفر بود. همیشه می‌گفت: جعفر هم شهید می‎شود.

تو هر کاری با پدر و مادرم مثل پدر مادر خودش مشورت می‎‌کرد. هفتگی برای دید و بازدید برنامه داشتیم. یا ما می‌رفتیم منزل پدر مادرم یا پدر مادر خودشان یا آن‎ها می‌‎آمدند حرف می‌زدیم برنامه ریزی زندگی دورهمی داشتیم. با همه رفتار مهربان و محبت آمیز داشت، با دائی‎ام که شهید شدند و با هم رفیق بودند خیلی به خانواده‌اش اهمیت می‎داد. به بچه‎های دائی‌ام رسیدگی می‎کرد. محبت پدرانه به بچه‌های دائی داشتند، هر چه که لازم بود تهیه می‎کرد و نمی‎گذاشت احساس کمبود بکنند.

با دوست و رفیق و همسایه مثل خانواده رفتار می‌کرد، جاهای که لازم بود و مردم نیاز به یاری داشتند کوتاهی نمی‎کرد. خودش را وقف مردم می‎دانست. اهل دنیا طلبی و زرق و برق و تجملات نبود. لباس ساده و تمیز می‌پوشید.

به مستحبات و واجبات مثل بقیه کارهای زندگی اهمیت می‎داد. می‌گفت: یک سپاهی باید الگوی مردم و جامعه باشد. تا کسی خدای نکرده پشت سر یک پاسدار حرفی نزند. وقتی امام گفته من هم یک پاسدار بودم. یعنی کمالات می‎خواهد که باید داشته باشیم و آن را حفظ کنیم. توی خانه بخاطر تصادفی که کرده بودم زندگی نرمالی نداشتم اگر کمبود و سختی بود هیچ وقت به من نمی‎گفت.

یک بار منت نگذاشت که من چرا و چی و ازین حرف‌ها که تو برخی زندگی‎ها هست. هیچ وقت بگو مگوی زناشویی نداشتیم. حتی یکبار هم دعوا نکردیم. تا برسد که از هم ناراحت باشیم. من می‌گفتم: ببخشید که این‌طوری شدم. می‎گفت: اگر من این‌طوری می‎شدم تو چی؟ این چه حرفیه من و تو نداریم ما یکی هستیم. اگه تو صدمه دیدی من دیدم. ناراحتی مغزی داشت و قرص می‌خورد، درد داشت دارو مصرف می‎کرد، گاهی بیحال می‌افتاد و نفس نمی‎کشید.

روزهای آخر بیشتر درد داشت، می‎خواست برود زادگاهش که پشیمان شد و حالش بد شد رفت بیمارستان، پدرش آمده بود، مادرش بود. من و پدرم رفتیم بیمارستان، دختر بزرگم مدرسه بود، به آقای توحیدی آقا جعفر زنگ زدم که برای فاطمه مرخصی بگیرم بیاد بیمارستان، دیدن شما. گفت: نه نمی‎خواد، بگذار درسش را بخواند. دوست نداشت دخترها ناراحتی پدرشان را ببینند و غصه بخورند.

روز دوشنبه قبل عمل رفتیم بیمارستان، خانواده همه بودند، پدرم و مادرش و پدر و برادر شوهرم، به من گفت” چرا باید وضع آمدی. برو خانه استراحت کن. نباید می‎آمدی. گفتم: مگه میشه که بروم خانه استراحت کنید.

گفت: مگه چی شده؟ هیچکدام باور نمی‎کردیم که ناگهان همچی بهم بریزد، هنوز مانده بود برود اتاق عمل، بچه کوچک دخترم را آورده بود توی ماشین بود، بچه‌ برای پدرش دلتنگی می‎کرد و گفتم: آقاجعفر بیا یک لحظه پائین از تخت برویم جلوی بیمارستان بچه‎ را ببین دلش تنگ شده است.

آمد دید و برگشت، حس می‌کنم که خودش حس کرد آخرین دیدار است. من خیلی ناراحت شدم. خودش اصلا دوست نداشت این‎‌همه بریزند تو بیمارستان. گفت: بروید لازم نیست بمانید. رفتم پائین دیدم دخترم توی حیاط با بچه‌ها بازی می‎کند. رفتیم منزل و فردا برگشتیم که قرار شد برود اتاق عمل، باید مراقبت‎های ویِزه می‎گرفتند، سهل انگاری کردند. آقا جعفر خودشان نخواستند بیمارستان مجهزتر بروند، نمی‎دانم شاید خودش آن وصالی که دنبالش بود را دنبال می‎کرد و ما از عالم وحی بی‌خبریم. رفت اتاق عمل و برنگشت، در تارخ ۱۱/۷/۱۳۸۰ بود که می‌خواستند ترکش را از سرش در بیاورند. بهوش نیامد.

آقا جعفر یکم ماه رمضان در اول فروردین سال ۱۳۴۰ غروب بعد افطار بود که توی خانه توی روستای اردهال سراب بدنیا امد، در روزیازدهم بهمن سال ۱۳۸۰ به شهادت رسید و از پیش ما جسم خاکی‎اش رفت ولی روح شهید همیشه حاکم است. ۴۰ ساله بود، شش ماه بود آمد تهران تا کوچ کنند به گنبد،

چهل سالگی آمد تهران توی بیمارستان شهید شد. سال ۱۳۶۴ ازدواج کردیم. اول ازدواج آمدیم توی یک اتاق زندگی را شروع کردیم. شش هفت ماه با خانواده مادرش بودیم بعد رفتیم یک خانه جای دیگر گرفتیم. آقا جواد داداش جعفر هم آمد توی شترگاه با هم خانه گرفتیم. آقا جواد هفت هشت سال از آقا جعفر بزرگتر بود. زن‌ها با هم خیلی صمیمی بودیم. هیچ کدورت و ناراحتی توی خانواده نبود. مثل دوخواهر بودیم با هم آقا جواد زندگی ساده و مومنانه‌ائی را شروع کردیم.

حوالی سال ۶۷ که تصادف کردم کوچ کردیم تهران، آقا جعفر هم توی تهران ادامه تحصیل دادند و رشته نظامی می‎خواند. لیسانش را گرفتند.

توی زندگی روزمره گاهی فرصت پیش می‌آمد مسافرت می‎رفتیم گرگان و گنبد و مشهد را با قطار می‎رفتیم آقا جعفر دکترها گفته بودند پشت ماشین خارج شهر نباید رانندگی کند.

خلوص نیت، صداقت و ایثارگری‎های شهید توحیدی، فداکاری و فروتنی‌اش بود که من را جذب خودش کرد و توی خواستگاری با یک نگاه همان بار اول بله را گفتم. تو زندگی همیشه بیاد رفقای شهیدش بود. عکس خودش را در کنار عکس‌های آنان قرار می‌داد و افسوس می‌خورد. شهادت را توی سیره امام و گفتارش دنبال می‎کرد که؛ از الفبای برجسته نهضت عاشورا و از روحیات والای حسین بن علی علیهما السلام و یارانش، عنصر «شهادت طلبی» بود،

یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچه‌ای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت. امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ …» به آن تصریح می کند و با جمله «مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ فَلْیرْحَل مَعنا» یاران شهادت طلب را هم بر می گزیند و به مسلخ عشق، کربلا می برد. اینگونه به استقبال مرگ رفتن، چون مبتنی بر درک والاتری از فلسفه حیات است، با خودکشی متفاوت است. خودکشی و خود را به هلاکت افکندن، شرعا حرام و عقلا ناپسند است، اما استقبال از مرگ به خاطر ارزشهای متعالی، مشروع و معقول است. حتی اگر انسان بداند در یک حماسه و مبارزه به شهادت خواهد رسید، مرگ او خودکشی نیست، چون گاهی تکلیف ایجاب می کند که جان را فدای دین کند، چون دین، گرامیتر از انسان است.

مکتب انتظار امام عصر، علیه السلام، مکتبی است که اگر صادقانه در آن پا نهی و دل به محبوب دهی، تو را به قله بلند و مقصد ارجمند شهادت خواهد رسانید. آیا در معارف و تعالیم این مکتب نخوانده ای که: من هر روز صبحگاهان و در تمام عمر خویش، با مولای خود صاحب الزمان، عهد و پیمان می بندم، و بر این میثاق نیز بس استوارم و از آن هیچ گاه باز نخواهم گشت. بارالها مرا از یاران و یاوران او و… از آنان قرار بده که در میدان نبرد و در حضور او، شهد شهادت نوشیده و فدای اومی شوند. بارالها، اگر در این رهگذر، عمرم به سر آمد و از دنیا رفتم، هنگام ظهور، مرا از قبرم برون آر، در حالی که کفنم همچون لباس رزمم باشد، و در راه یاری آن حضرت، شمشیر از نیام برکشیده، نیزه به دست گرفته، و ندای آن امام همام را لبیک گویم.همینطور غرق شهادت بود. شهید توحیدی خیلی انسان وقت شناسی بودند،

به قول و قرارهای که می‌گذاشتند خیلی اهمیت می‎دادند. شهادت در خانواده ما ارثی بود از برادرانم تا همسرم، ما را نزد خداوند رو سفید کرد. همان‎قدر هم مسئولیت پذیری داد به ما که مراقب باشیم. شيخ مفيد، شهادت را مقامى والا مى‌داند كه آن كه در راه خدا صبر و مقاومتى كند تا آن حد كه خونش ريخته شود، روز قيامت از امناى والا مرتبه الهى‌ محسوب مى‌شود. در مكتب خاندان وحى، «شهادت‌» مطلوب و معشوق آنان است و امامان علیهم السلام، يا مقتول و يا مسموم بوده‌اند و مرگشان شهادت بوده است.

گرچه جان ائمه و اولياء خدا و بندگان‌ خالص، عزيز است ولى دين خدا عزيزتر است. بنابراين جان بايد فداى دين گردد تا حق، زنده بماند و اين همان‌ «سبيل الله» است. در دوران سیدالشهدا علیه السلام، شرايطى پيش آمده بود كه جز با حماسه شهادت، بيدارى امت‌ فراهم نمى‌‎‌شد و جز با خون عزيزترين انسانها، نهال دين خدا جان نمى‌گرفت. اين بود كه ‌امام و اصحاب شهيدش، عاشقانه و آگاهانه به استقبال شمشيرها و نيزه‌های دشمن رفتند تا با مرگ‌ خونين خويش، طراوت و سرسبزى اسلام را تامين و تضمين كنند و اين سنت،

همچنان‌ در تاريخ باقى ماند و «شهادت‌» درس بزرگ و ماندگار عاشورا براى همه نسل ها و عصرها گشت. كسى مى‌تواند به اين جايگاه رسد كه رشته‌هاى علايق‌ جسمانى و حيات مادى را گسسته باشد و عشق به حيات برتر، او را مشتاق شهادت سازد و خانواده ما همه اهل جهاد بودند و شهادت…

نامه‌ی «فـهـیـمه» همسر شهید صادق زاده

شهید غلامرضا صادق زاده و همسرش فهیمه 

نامه‌ی «فـهـیـمه» همسر شهید صادق زاده

بنام آنکه عفت را در دامان نهاد و حرمت نگاه را بر ما آگاهی داد.

به گزارش هوران –  به یاد آن یگانه محبوبی که در وجودش جز ،ایمان، ایثار، اخلاص و عشق، نمی یابم. آن زمان که از جهادت می گوئی، گوئی از راهی سخن می گوئی که به خوبی به آن آشنا شده ای و آنگاه که از جبهه سخن می گوئی عشقی خدائی تو را به آن سوی میکشاند.

کمیلِ امشب برای من طور دیگری بود، هر بار که روی مسئله جبهه فکر میکردم خود را جای همسران آنهایی می گذاشتم که به جبهه رفته اند تا احساس آنها را درک کنم ولی اینبار دیگر نیازی به جایگزینی نبود ، خودِ مسئله در وجودم تجلی داشت

اگر دعائی برای سلامتی میکردم تنها از آن جهت بود که حزب الله تقویت شود و پایدار بماند و اصلاً دلم و زبانم را یاری آن نبود که بگویم اگـــر … ، چرا که در نظرم شهادت سرآغاز زندگی است. اما میدانی که دلم میخواست این سخنان را به تو گویم به امید آن روزی که رها از هر ظلمی در جهانی که مستضعفین حاکمند با هم زندگی کنیم.

آنکه همیشه تو را دوست داشته و دارد – فـهـیـمه

آبان ماه سال ۱۳۶۰  در ساعت ۱/۱۵ نیمه شب

*شرح تصویر:*

غلامرضا چند روز پس از ثبت این عکس، به شهادت میرسد و فهیمه نیز پیش از این؛ بواسطه رویایی صادقه از این امر مطلع بوده. اطمینان و یقینی که در چهره آرام فهیمه نشسته، مفهومی ندارد جز این مصداقِ حقیقتِ عبودیت که؛ «رسد آدمی بجایی که بجز خـــدا نبیند»

پایان پیام/هوران

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید