کد خبر:10943
پ
۱۴۰۲-۶۸۸۰
شهید بروجردی

مسیح کردستان از انقلاب ۵۷ تا دفاع مقدس

مسیح کردستان از انقلاب ۵۷ تا دفاع مقدس  «میرزا را نه ما شناختیم و نه هیچ‌کس دیگر. فقط خدا بود که می‌دانست چه گوهری آفریده است.‌» گروه حماسه و مقاومت هوران به نقل از همشهری : ظهر یک روز پاییزی مهمان خانواده سردار شهید میرزامحمد بروجردی شدیم؛ کشاورززاده‌ای که در مدتی کوتاه ره صدساله رفت […]

مسیح کردستان از انقلاب ۵۷ تا دفاع مقدس 

«میرزا را نه ما شناختیم و نه هیچ‌کس دیگر. فقط خدا بود که می‌دانست چه گوهری آفریده است.‌»

گروه حماسه و مقاومت هوران به نقل از همشهری : ظهر یک روز پاییزی مهمان خانواده سردار شهید میرزامحمد بروجردی شدیم؛ کشاورززاده‌ای که در مدتی کوتاه ره صدساله رفت و یاد و خاطره‌اش را برای همیشه در تاریخ دفاع مقدس ایران اسلامی جاودانه کرد.

خانه‌ای کوچک و ساده، اما سرشار از صمیمیت در انتظارم بود تا لحظاتی از زندگی و بودن با این بزرگمرد را برایم بازگو کند.

میزبانانم محمد محمدی، برادر بزرگ سردار شهید بروجردی و همسر ایشان بودند که سال‌های بسیار را از دوران نوجوانی و مبارزات علیه طاغوت تا زمان دفاع‌مقدس و شهادت در کنار او سپری کرده بود.

آقای محمدی با بیش از ۶۰سال سن، پنج فرزند، محاسنی که رو به سفیدی دارد، با اینکه نزدیک ۳۱سال از شهادت برادرش گذشته، هنوز با یادآوری خاطرات او اشک می‌ریزد و دلتنگی عمیقش را ابراز می‌کند.
شب‌ها درس می‌خواند و روزها خیاطی می‌کرد
حاج آقای محمدی که خود سال‌ها در جبهه‌های دفاع مقدس حضور داشته، صحبت را چنین آغاز می‌کند: «محمد از همان کودکی و نوجوانی مردانه با زندگی دست و پنجه نرم کرد.

پدرمان از دنیا رفته بود و مادرمان پنج خواهر و برادر را به تهران آورد. آن‌زمان من و مادرم کار می‌کردیم و نان‌آور خانه بودیم که البته پس از مدتی محمد هم به ما پیوست. او شب‌ها درس می‌خواند و روزها خیاطی می‌کرد. از ۱۲سالگی به مسجد رفت و با قرآن بیشتر آشنا شد. این آشنایی مسیر حضور او را در سال‌های بعد در مبارزات علیه حکومت شاهنشاهی آماده و روشن ساخت. پای منبر مرحوم آیت‌اله مجتهدی حضور داشت و از آنجا اندک اندک با دوستان انقلابی‌اش آشنا شد.‌»

 می‌پرسم با سن کم و درک عمیقی که داشت، چرا درس خواندن را رها کرد و تا کلاس نهم آن دوره بیشتر تحصیل نکرد؟ برادر شهید پاسخ می‌دهد: «از وقتی با مسیر مبارزه آشنا شد، دیگر تحصیل را رها کرد، اما خیلی اهل مطالعه بود.

از همان نوجوانی کتاب‌های متعددی دستش می‌دیدیم که بیشتر آنها کتاب‌های ممنوع دوران طاغوت بودند. کتاب‌هایی از امام‌خمینی(ره)، شهید دستغیب و دکتر شریعتی. حتی خواندن آنها را به دیگران هم توصیه می‌کرد.‌»

همسـر آقای محمـدی در تأیید صحبت‌های ایشان ادامه می‌دهد: «یک‌روز صبح دیدم پشت در اتاقم کتابی است از امام خمینی(ره). فهمیدم که کتاب را میرزا آنجا گذاشته تا ما هم ببینیم و مطالعه کنیم. کتاب را به پدربزرگم که مردی عالم به امور زمانه بود، نشان دادم و او برای من توضیح داد که نویسنده کتاب کیست و چه جایگاهی دارد.

از همان موقع متوجه شدم که برادر همسرم با آن سن کم و نوجوانی که هنوز به پایان نبرده بود، در کارهای سیاسی حضور دارد و با خودم اندیشیدم که او فردی به غیر از ماست و آینده‌ای متفاوت از ما خواهد داشت.‌»

مرگ برایش عادی بود

چشمان برادر از بیان خاطرات برادر خیس شده است. سادگی پیرمرد دل من را هم به درد می‌آورد. می‌گوید هرچه تنور انقلاب داغ‌تر می‌شد. ما بیشتر نگران او می‌شدیم، اما خودش بی‌واهمه فعالیت می‌کرد و همیشه در هر بار بیرون رفتن از خانه تأکید داشت که شاید بازنگردد. او تصمیم خود را گرفته بود و مرگ برایش امری عادی بود.

روزی مقام معظم رهبری که آن روزها از مبارزان بودند، قرار بود در مسجدی در خیابان شریعتی سخنرانی کنند. برادرم مسئول گروه حفاظت از ایشان بود. من و چندی از دوستان هم برای این امر در خدمتش بودیم. به من گفت قطعاً ساواک به اینجا حمله می‌کند تا ایشان را دستگیر کند، اما من برنامه‌ای دارم که اگر چنین شد جان ایشان را نجات دهم. قرار این بود، اگر افراد متوجه حضور ساواکی‌ها در مجلس شدند صلوات‌های متعددی بفرستند تا میرزا سریع اقدام کند که‌ همان هم شد. دقایقی پس از شروع سخنرانی معظم‌له صدای صلوات‌ها بلند شد و برادرم ایشان را از مسجد خارج کرد و به مکانی امن برد.

به خاطر عقاید میرزا کارمان کساد شد

از آقای محمدی می‌پرسم با توجه به اینکه بیشتر روزها را در مبارزه با رژیم می‌گذراندید، هزینه زندگی را چگونه تأمین می‌کردید؟ می‌گوید: «از موقعی که به تهران آمدیم خیاطی می‌کردیم. از بازار کار می‌گرفتیم، اما وقتی میرزا شناخته شد و بسیاری با عقایدش آشنا شدند، برخی از بازاری‌ها او را ضدشاه و خرابکار دانستند. به همین دلیل از تحویل کار به ما پرهیز می‌کردند.

درنتیجه من مجبور به مخفی کاری شدم بعضی از روزها روی گاری را از بار پشتی پر می‌کردم که کار دوختش را انجام می‌دادیم.

در کوچه گلابگیرها که می‌آمدم همه می‌گفتند خوبه که کار و بارتان گرفته، اما این ظاهر کار بود و در زیر آن بارها اعلامیه‌های امام خمینی(ره)، دستگاه کپی و بعضی وقت‌ها اسلحه بود. پیش از انقلاب بیشتر با هم زندگی می‌کردیم.

او هم آنقدر پخته و آبدیده شده بود که دیگر از بیان موضعش در مسائل دینی وسیاسی واهمه‌ای نداشت.

از خانم محمدی می‌پرسم: «زندگی روی موج مبارزه برای او سخت نبوده است؟‌» در پاسخم می‌خندد و با لهجه شیرین لری می‌گوید: «مگر می‌شد سخت نباشه؟ من که سنی نداشتم و اصلاً از این ماجراها آگاهی نداشتم، اما میرزا زندگی دیگری را به ما نشان داد.

حدود پنج سال پیش از انقلاب، با اوج‌گیری مبارزات مسلحانه میرزا محمد علیه رژیم پهلوی، همسرم و ایشان در محله مولوی، خانه‌ای با اتاق‌های متعدد به قیمت ۴ هزار تومان اجاره کردند.

من مخالف زندگی در چنان خانه بزرگی بودم و دلیل این انتخاب را نمی‌دانستم، اما بعدها فهمیدم آنجا را برای فعالیت‌ و مبارزه هاشان مکانی امن می‌دانستند.

میرزا از همسرم خواسته بود تعدادی از اتاق‌ها را اجاره دهد و برخی از اتاق‌های طبقه فوقانی را به محلی برای خیاطی تبدیل کند، تا هم بتوانیم اجاره را تأمین کنیم و هم از سوءظن‌های ساواک در امان بمانیم. در آن خانه روزهای تلخ و شیرینی را پشت سر گذاشتیم؛ از روزهایی که با پنهان‌کاری‌هایشان می‌خواستند من در جریان امورشان نباشم تا روزی که ساواک به خانه‌مان حمله کرد و تعدادی از انقلابی‌ها را دستگیر کرد.

در همان خانه یک‌روز یکی از بمب‌های دست‌ساز منفجر شد و پای میرزا به سختی آسیب دید که اصلاً به روی خودش نمی‌آورد.

از من دارو و باند برای پانسمان خواست. سپس همسرم او را به بیمارستان رساند.‌»

آخرین دیدار با مسیح کردستان

با خنده از آقای محمدی می‌پرسم: شما که اهل کجا لرستانید، چرا برادرتان «مسیح کردستان» لقب گرفت؟ پاسخ می‌دهد: «شایسته این لقب بود. آنقدر به کردستان و مردم آن منطقه علاقه‌مند بود که فکر می‌کردیم اگر جنگ هم نباشد هیچ‌گاه به تهران نیاید. می‌گفت این مردم از زمان طاغوت در سختی و محرومیت بوده‌اند و اگر بخواهیم برای آنهاکاری انجام دهیم، اکنون وقت خوبی است.

خیلی تمایل داشت که کردستان در زمینه کشاورزی در کشور پیشرو شود و اشتغالزایی برای مردمان آن منطقه از دغدغه‌های ذهنی‌اش بود.‌» همسر می‌گوید: «پیش از شهادتش برای دیدارش به غرب کشور رفتیم. از در که وارد شد دیگر آن میرزای همیشگی نبود. با محاسنی بلند، بور و سرو قامتی که مانندش را ندیدم. او در جنگ رشد کرده و بالیده بود. جلو پای همسرم به رسم ادب زانو زد.

با خودم گفتم عجب که لقب مسیح کردستان، زیبنده توست و این آخرین دیدار ما بود. آنکه هرگز نشناختیمش! بروجردی در عین پیچیدگی شخصیتش، مردی شفاف بود. اهل مبارزه بود، اما خشونت‌طلب، هرگز! زیر بار ظلم نرفت. ظلم نکرد و نگذاشت ظالمی بر او حکم براند.‌»

تفاوت خوب و بهتر را به ما یاد داد

خانم محمدی زنی است که دوران نوجوانی میرزا را به چشم دیده و گزافه نیست اگر بگوییم که افراد این خانواده با هم بزرگ شده‌اند و هر کدام درخور کفایتشان رشد کرده‌اند.

او می‌گوید: «از لحاظ اعتقادات و رفتارها ما آدم‌های معمولی بودیم. او بود که به ما یاد داد تفاوت بین خوب و بهتر چیست. با نرمش کلام و مهربانی ذاتی که داشت همه را به خود جذب و جلب می‌کرد. آن زمان چادر مشکی سر کردن خیلی رسم نبود و خانم‌ها بیشتر از چادرهای رنگی و گاهی نازک استفاده می‌کردند.

روزی دیدم میرزا قواره‌ای چادر مشکی با عطری زنانه را در سینی گذاشته و برای من هدیه آورده است. تعجب کردم و پرسیدم جریان چیست؟ برادر شوهرم جواب داد، این چادر برای شما خیلی مناسب‌تر و پسندیده‌تر است.

من هم که حسن‌نیت او را می‌دانستم، این سبک جدید را پذیرفتم.‌»  او ادامه می‌دهد: «با مهربانی و لطف امر به معروف می‌کرد.

حتی به سلامت تک‌تک افراد هم توجه داشت معتقد بود در خانه فقط باید یک‌جور غذا تهیه شود و اگر غیر از آن بود به غذا لب نمی‌زد و اعتراض می‌کرد. با اینکه خودش هم از کودکی بسیار سختی کشیده بود، اما همیشه می‌کوشید موقعیت محرومان را بیشتر حس کند و بیشتر روزهای سال روزه بود.‌»

به کسی ظلم نکرد

پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای مدتی مسئولیت زندان اوین را بر عهده داشت. عده‌ای از انقلابیون که در زندان مستقر بودند، با برخی از بازماندگان رژیم پهلوی به سختی و تلخی برخورد می‌کردند. وقتی شهید بروجردی از موضوع آگاه شد بر آنها بسیار خرده گرفت که چرا چنین رفتاری دارند.

او هیچ‌گاه نخواست قدرت و جایگاهش را به زیردستانش آشکار کند و به این‌ترتیب بر آنها سخت بگیرد یا ظلمی روا دارد.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید