سنگر ساندویچی و تركش فلفلی
نویسنده: غلامعلی نسائی
دستم را جلوی دهانم گرفتم و عقب عقب رفتم. از بوی میگو، از شکلش و از آن کاسه فلزی نیمسوخته، حالم به هم خورد. با دست اشاره کردم: «نه نه نه، نمیخورم.»
گروه فرهنگی هوران – صبح یک روز بهاری، توی حال خودم بودم که یک نفر از پشت، چشمم را محكم گرفت. بوی عطرش دلم را بیتاب، درونم را منقلب و روحم را میگداخت.
دست بردم روی انگشتانش، همه گرمای عالم ریخت توی دلم. صورتش را چسباند به صورتم و مرا بوسید. محاسن بلندش، گونهام را نوازش میداد. هفت ماه، هفت ماه بود که ندیده بودمش. با همة وجودش، در دلم جای گرفته بود. هفت ماه برایم خیلی زیاد بود؛ یعنی دویستوده روز. تازه از عملیات فتحالمبین برگشته و خیلی دلتنگش شده بودم. گفتم: «کجایی مرد؟»








