گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/قسمت هفتم
پرواز حاج بصیر در عملیات کربلای ۱۰ تا بلندیهای ماهوت
*نویسنده: غلامعلی نسائی
خندیدم و گفتم: «من مراقب خودم باشم حاجی؟! دلم داره میترکه، من زن میخوام چیکار؟ از شهر خسته شدم، دعا کن زودتر به تو برسم!»
حماسه و مقاومت هوران؛ کربلای ۵ – پس از بازگشت سنگین و سخت از عملیات کربلای ۴ اگرچه خیلی شهید دادیم اما فرصتی شد برای اتفاقی بزرگ. حاجحسین فرماندهی تیپ ۱ کربلا را قبول كرد و خاکی، فرماندهی گردان یارسول را به عهده گرفت.
به گزارش هوران؛ در عمل حاجحسین قائممقام لشکر ۲۵ کربلا شد و عملیات «کربلای ۵» را از لشکر ۲۵ کربلا هدایت میکرد. در طول مدت جنگ من و حاجحسین بیش از پنج بار شیمیایی شدیم و چندین بار ترکش و گلوله خوردیم. هر بار هم که زخمی میشدیم، هنوز کاملاً خوبنشده، دوباره عازم جبهه میشدیم.

جانباز شهید علی امانی – سردار شهید حاج حسین بصیر
گردان یارسول گردان مسلم و گردان مالک سه گردانی بودند که شب اول عملیات وارد معرکه شدند. من همپای حاجحسین بودم. چهار ـ پنج روز اول عملیات، نه خواب داشتیم و نه غذای درستوحسابی میخوردیم. فقط میجنگیدیم و میدویدیم.
حاجحسین فقط با بیسیم حرف میزد و نیروها را هدایت میکرد. من که هر روز یک باطری عوض میکردم. حالا هر ساعتی، دو تا باطری عوض میکردم. روز پنجم بود که حاجحسین دیگر نای حرف زدن نداشت. موقعیت نیروها تثبیت شده بود و نگرانی خاصی وجود نداشت. به من گفت: «علیآقا! میرم قرارگاه و خیلی زود برمیگردم.»
کلتش را داد به من و رفت. با بچههای اطلاعات عملیات توی سنگر نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم. هنوز دو ساعت از رفتن حاجی نگذشته بود که حاجحسین رسیده بود به قرارگاه، بیسیم زد و گفت: «علیآقا! چه خبر؟»
گفتم: «همهچیز روبهراهه. دلواپس نباش!»
همین دو ساعتی که رفته بود عقب، دل توی دلش نبود. داشتیم حرف میزدیم که ناگهان کاتیوشا، ارتباط من و حاجحسین را قطع کرد. انفجار خیلی سنیگن بود. سقف سنگر که با الوار راهآهن پوشیده شده بودند، مثل خمپاره منفجر شد و تکههای چوب که بدتر از ترکش کاتیوشا شده بودند، فرود آمدند. یکی از آنها روی مچ دستم نشست و ساعت مچیام را خُرد کرد. تمام اجزای آن از عقربه تا همۀ قطعات فلزیاش در دستم فرو رفتند و دستم را خرد کرد. فریاد کشیدم: «یا حسین! یا مهدی! یا زهرا!»

همزمان فریاد رفقایم که کنارم بودند، بلند شد. همه زیر آوار ماندیم. لحظهای بعد، تکهچوب دیگری هم توی پهلویم فرو رفت. تکههای خردشده در تمام اجزای بدنم نشست و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم تازه از اتاق عمل بیمارستان قائم(عج) مشهد بیرون آمده بودم. یک هفته گذشت و پدر و مادرم از آمل آمدند. گاهی هم حاجحسین تماس میگرفت و احوالم را میپرسید. مدت ۴۵ روز آنجا بستری بودم. سپس با آمبولانس به بیمارستان امام رضا(ع) آمل منتقل شدم.

فصل جدایی
یک هفته گذشت که حاجحسین آمد ملاقاتم. پدر، مادر و خواهرم هم توی اتاق بودند. اتاق وضعِ بدی داشت؛ نفسگیر شده بود. حاجحسین وقتی وضع اتاق را دید، آنقدر داد و فریاد کرد که رئیس بیمارستان آمد. حاجی به رئیس بیمارستان گفت: «شما چه میدونید این جانبازهای جنگ چهقدر ارزشمندهستند؟ این چه وضع اتاقه؟ ما با این علیآقا کلی کار داریم. شما باید ارزش این جانبازها رو بدونید!»
رئیس بیمارستان هم قول داد تا مشکل را حل کند و رفت. حاجی درِگوشم گفت: «علیآقا! دعا کن شهید بشوم. خسته شدم بهخدا!»
بعد به مادرم گفت: «مادر! علیآقا شش ـ هفت ماهی، اینجا مهمانِ بیمارستانه. براش زن بگیرید تا سرگرم بشود.»
مادرم گفت: «من که از خدا میخواهم علی داماد بشود، ولی زن و زندگیش شده جبهه.»
حاجی خندید و شمارهتلفن بیمارستان را گرفت. دوباره آمد بغلم کرد، پیشانیام را بوسید و گفت: «علیجان! برام دعا کن. خیلی دیر شده. شما جانبازها نزد خدا عزیزترید. دعای شما زود مستجاب میشود. دعا کن شهید بشوم!»








