کد خبر:10231
پ
۱۴۰۲-۴۱۳۳۱
گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۶

حاج‌حسین‌جان! اطاعت از فرماندهی واجبه ها

گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۶ حاج‌حسین‌جان! اطاعت از فرماندهی واجبه ها *نویسنده: غلامعلی نسائی دوشکاها، چهارلول‌ها، خمپاره و کاتیوشا، لحظه به لحظه قلب زمین را خراش می‌دادند. بچه‌ها در حال عقب‌نشینی هم تیر می‌خوردند و می‌افتادند. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. از کنارِ هر شهید که عبور می‌کردیم، گروه حماسه و مقاومت […]

گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۶

حاج‌حسین‌جان! اطاعت از فرماندهی واجبه ها

*نویسنده: غلامعلی نسائی

دوشکاها، چهارلول‌ها، خمپاره و کاتیوشا، لحظه به لحظه قلب زمین را خراش می‌دادند. بچه‌ها در حال عقب‌نشینی هم تیر می‌خوردند و می‌افتادند. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. از کنارِ هر شهید که عبور می‌کردیم،

گروه حماسه و مقاومت هوران- ادامه کربلای ۴ – فرماندۀ گردان مالک سرش را انداخت پایین. مرتضی قربانی پشت بی‌سیم گاهی به من و گاهی به گردان‌های دیگر، دستورِ عقب‌نشینی می‌داد. مرتضی دوباره روی سرم داد کشید و گفت: «چی شد علی؟»

ـ حاج‌حسین می‌گه: کجا برگردیم؟! مگه ما به امام قول ندادیم که تا آخرین نفس، تا آخرین قطرۀ خون بایستیم؟! حالا کجا برگردیم عقب؟! این‌جا شده قتلگاه. همۀ نیروها شهید شدند.

ـ گوشی رو بده به حاجی!

رفتم کنار حاجی و گوشی را دادم. حاجی گوشی را گرفت. مرتضی قربانی به حاج‌حسین گفت: «حاج‌حسین‌جان! اطاعت از فرماندهی واجبه ها، واجب!»

گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۶

این را که گفت، گوشی از دستِ حاجی افتاد. نشست روی زمین و زار زار گریه کرد. مگر می‌توانست برگردد؟! از بچه‌های لشکر امام حسین(ع)، گردان مالک و گردانِ یارسول، بیش از ۴۸۰ شهید روی زمین افتاده‌ بودند.

بسیاری هم سخت مجروح شده‌ و توی نیزارها مانده بودند. از جمعِ باقی‌مانده معلوم شد که گردانمان از گروهان هم کمتر شده است! امدادگرها، بعضی مجروحان را از معرکه بردند. صحنۀ غریبانه‌ای به وجود آمده بود. توی دلم داشتم به اهل حرمِ امام حسین(ع) فکر می‌کردم که شام عاشورا چه حال غریبی داشتند! بغض و گریۀ حاج‌حسین، آتش به دلم می‌زد.

لحظه‌ها به‌ سختی می‌گذشت و بی‌سیم لحظه به لحظه پیغام فرماندۀ لشکر را ابلاغ می‌کرد. دستِ حاج‌حسین را گرفتم و بلندش کردم. نیروهایی که ماندند، به دستور حاجی یکی‌یکی به عقب بر‌می‌گردند. من و حاج‌حسین هم آخرین نفری هستیم که پشت سر ستون برمی‌گردیم.

بچه‌ها از کنار شهدایی عبور می‌کردند که شب قبل با هم توی کانال، عهدی سنگین و ابدی بسته‌ بودند. ستون سخت و سنگین حرکت می‌کرد. بچه‌ها در مسیر خم می‌شدند و صورت رفقایشان را که داشتند در آن حالِ غریبانه جا می‌گذاشتند، می‌بوسیدند. هق‌هق می‌کردند و می‌رفتند.

دوشکاها، چهارلول‌ها، خمپاره و کاتیوشا، لحظه به لحظه قلب زمین را خراش می‌دادند. بچه‌ها در حال عقب‌نشینی هم تیر می‌خوردند و می‌افتادند. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. از کنارِ هر شهید که عبور می‌کردیم،

حاجی می‌نشست و سر شهید را می‌گذاشت روی زانوهایش. ‌های‌های گریه می‌کرد. صورتشان را می‌بوسید و دستی به سرشان می‌کشید. دست حاجی را گرفتم و گفتم: «حاجی! به خون همین شهدا باید برگردیم»

به سختی بلندش کردم. باز دو ـ سه قدم دیگر بالای سر شهیدی می‌نشست. حاج‌حسین نوحه می‌خواند و من گریه می‌کردم. هر دو ـ سه قدم، این حال تکرار می‌شد. رسیدیم به شهید رحیم یزدان‌خواه. حاجی نشست و گفت: «آخه جواب پدرت رو چی بدم؟!»

سرش را روی سینۀ رحیم گذاشت. شهیدی دیگر به خانوادۀ یزدان‌خواه اضافه شد و شدند چهار شهید؛ دو برادر، دو خواهر.

دیگر رمقی برای گریه نمانده بود. چند متری که می‌رفتیم، دلم می‌خواست زمین بشکافد و فرو بروم. قلبم به‌شدت سنگین شد و بغضم ترکید. می‌خواستم جوری حاج‌حسین را هدایت کنم که متوجه پنجمین شهید خانوادۀ یزدان‌خواه نشود. ناگهان حاجی زانوهایش سست شد. سرِ نوروزعلی را گذاشت روی زانوهایش. مرا دور کرد. چند قدمی دور شدم. حاجی با پدرِ رحیم خلوت کرد و داشت با او حرف می‌زد؛ انگار که او زنده باشد. بعد درِگوشی حرف‌هایی به نوروزعلی گفت. نوازشش ‌کرد و ‌های‌های گریه ‌کرد.

گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۶

سریع رفتم و دستش را گرفتم. به‌ سختی بلندش کردم. باز جلوتر، شهدا همین‌طور افتاده‌ بودند؛ شهید اسفندیاری، نژاد‌بخش، ایزدی، حسینی، اصغری و… دیگر نای گریه نداشتیم.
به رودخانه رسیدیم؛ انتهای خط. باید سوار قایق می‌شدیم. چند نفری که مانده‌ بودند، با قایق‌ها ‌رفتند. حاج‌حسین دو‌دل ‌شد. صدایش کردم که بیاید، اما حاجی برگشت طرف شهدا. از قایق پیاده شدم. یک‌مرتبه از توی نیزار، چند نفر پیدایشان ‌شد. نزدیک‌تر که شدند، فرمانده‌شان را از روی دستِ قطع‌شده‌اش شناختم؛ حاج‌حسین خرازی بود. به ما که رسید گفت: «بردار! فرمانده‌تان کجاست؟»
حاجی را صدا کردم. تا چشم حاجی به حسین خرازی افتاد، برای چند لحظه به هم زل زدند؛ بعد هم‌دیگر را بغل کردند. حاجی به حسین‌ خرازی گفت: «این‌جا چی‌کار می‌کنید؟»
حاج‌حسین خرازی گفت: «بچه‌های ما زمین‌گیر شدند؛ اومدیم سمت شما.»
چند لحظه‌ای با هم حرف زدند و همه سوار قایق شدند. مدتی بعد قایق به ساحل رسید. پیاده که شدیم، یک‌مرتبه حاج‌حسین و حاج‌حسین خرازی گیر دادند که باید برویم و شهدا را بیاوریم. به مرتضی قربانی بی‌سیم زدم و گفتم: «حالا حاج‌حسین و حاج‌حسین خرازی دوتایی از قایق پیاده نمی‌شوند و می‌خواهند برگردند.»
مرتضی قربانی گفت: «گوشی را بده به حاج‌حسین!»
پریدم توی قایق و گفتم: «آقامرتضی شما رو می‌خواهد.»

گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/3

حاج‌حسین گوشی را گرفت. نمی‌دانم چه به هم گفتند که حاج‌حسین هم به حاج‌حسین خرازی گفت و باهم پیاده شدند. حاج‌حسین خرازی با همراهانش خداحافظی کردند و رفتند.
ما ماندیم. حاج‌حسین ایستاد کنار ساحل و شروع کرد به داد و فریاد: «ای خدا! باید بریم شهدا رو بیاریم!»
ولی مگر می‌شد چهارصد شهید را زیر آن آتش سنگین آورد؟! حاج‌حسین مرتب داد و فریاد می‌کرد. از طرفی هم مرتضی قربانی داد و فریاد می‌کرد که: «علی امانی! بدون حاج‌حسین برنگرد!»
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که عراقی‌ها آمدند آن طرف رودخانه و شروع کردند روی سر شهدا هلهله و شادی کردن. با ناامیدی و اشک و بغض برگشتیم و شهدا را …

ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید