شهادت در قنوت با گلوله سفارشی!
سراسر دوران دفاع مقدس گنجینهای از خاطرات بکر و عجیب است که میتواند به صورت یک ارثیه معنوی برای نسلهای آتی به یادگار بماند. برخی از این خاطرات عبرتهایی در خود دارند که میتوانند چراغ راه ما و نسلهای آتی در مسائل مختلف زندگی باشند.
به گزارش هوران – سیدمهدی حسینی یکی از رزمندگان لشکر امام حسین (ع) دو خاطره از دوران دفاع مقدس تعریف میکند. هر دوی این خاطرات حاوی نکات بکر و در عین حال آموزنده است.
کالیبر ۵۰
اوایل دفاع مقدس همراه تعدادی از دوستان در کردستان حضور داشتیم. آن زمان بیشتر از مسلسل کالیبر ۵۰ در درگیریها استفاده میشد و خبری از مسلسل دوشیکا نبود. کالیبر ۵۰ صدای بلندی داشت. هنگام شلیک، صدایش در محیط کوهستان میپیچید و همه جا را دربرمیگرفت. در یکی از درگیریها گلوله کالیبر ۵۰ به پای یکی از همرزمانمان به نام آقای عطایی که بچه دولتآباد اصفهان بود، اصابت کرد. ایشان مجروح شد، اما زخمش طوری نبود که نتواند راه برود. همین موضوع را بهانه کرد تا منطقه را ترک نکند. ماند و ما هم نگران زخم پایش بودیم.
خلاصه یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از دوستان، تصمیم گرفتیم برای گشت و گذار به سنندج برویم. بیشتر نیتمان این بود که عطایی را همراهمان ببریم و شرایطی پیش آوریم تا قبول کند به اصفهان برگردد. خلاصه رفتیم و چرخی در شهر زدیم. به باشگاه افسران هم که دست بچههای رزمنده بود سری زدیم و خودمان را مشغول کردیم. همانجا شنیدیم به یکی از مقرهای سپاه حمله شده است. به کل قضیه عطایی را فراموش کردیم. گفتیم برویم و به آن مقر سربزنیم ببینیم چه خبر شده است.
از اردوگاه سنندج که خارج میشدیم، بین راه سنندج به مریوان مدرسهای بود که به گمانم هنوز هم وجود دارد. این مدرسه همان مقری بود که ضد انقلاب به آنجا حمله کرده بود. وقتی ما به مدرسه رسیدیم، حوالی ساعت چهار عصر بود. مقر همچنان جو سنگینی داشت و متوجه شدیم تنها دو ساعت قبل به آنجا حمله شده است.
زاغه مهمات
قبل از اینکه به اصل ماجرا بپردازم، این توضیح را بدهم که مدرسه ذکر شده دو ردیف کلاس داشت. یک ردیف رو به خیابان بود و ردیف دیگر به سمت کوه، زاغه مهمات و اسلحه خانه مقر در یکی از کلاسهای سمت خیابان بود. شب قبل از حادثه، بچههای مقر پیش خودشان میگویند بهتر است زاغه مهمات را از سمت خیابان به کلاسهای سمت دیگر مدرسه انتقال بدهیم. شاید ضد انقلاب از داخل شهر نارنجک یا آر پی جی به زاغه مهمات شلیک کنند و همه چیز از دست برود.
با این تصمیم، صبح روز بعد شروع به کار میکنند و مهمات را به سمت دیگر مدرسه میبرند و در کلاس دیگری جا میدهند. بعد، چون آستین همت بالا زده بودند و تنشان گرم بود، میگویند بیایید مطبخ خانه مقر را هم بزرگتر کنیم و یک تیغه از دیوارهایش را برداریم. همین کار را هم انجام میدهند. تا ظهر مشغول کار بودند و تصمیم میگیرند ناهار را در گوشهای از اتاق بخورند.
گلوله مخصوص
ساعت ۱۴ عصر ناهار آماده میشود و بچهها پای سفره مینشینند. اما یکی از رزمندهها میگوید من اول نمازم را میخوانم بعد پای سفره میآیم. او سجادهاش را در راهرو روی یک تخت پهن میکند. بچهها هم کمی آن طرفتر در ورودی اتاق و مشرف به راهرو نشسته بودند. در همین حین ضد انقلاب به تصور اینکه زاغه مهمات هنوز سر جای قبلی است، یک گلوله آر پی جی به پنجره کلاس شلیک میکند.
زمان جنگ به دلایل امنیتی تمام پنجرهها حفاظ داشتند. گلوله از بین دو حفاظ پنجره عبور میکند، اما بخشی از موشک آر پی جی به حفاظ میخورد و تغییر مسیر میدهد. بعد به ستون وسط اتاق میخورد و زاویه ۹۰ درجه میگیرد. میآید و برای بار سوم به چارچوب در میخورد و باز تغییر مسیر میدهد. نهایتاً میآید داخل راهرو و صاف میخورد به سر این رزمندهای که داشت نماز میخواند و هنگام قنوت بود! موشک منفجر میشود و سر این بنده خدا را متلاشی میکند. قطرات خون و تکههای سر شهید به سر و صورت همرزمانش میپاشد و همه را شوکه میکند.
همه متفقالقول بودند که آن گلوله، مخصوص این شهید بود. آمده بود او را شهید کند. وگرنه امکان نداشت موشک آر پی جی سه بار تغییر مسیر دهد. من آن روز دقت کردم. این موشک آرپیجی از زاویه شلیکش ۱۳۰ درجه تغییر مسیر داده بود تا از داخل اتاق خارج شود و در راهرو درست به سر شهید اصابت کند! خدا میداند او حین ذکر قنوت چه با خدایش میگفت که سعادت شهادت هنگام نماز نصیبش شد و به لقاءالله پیوست.
ترس از عملیات
شب عملیات والفجر ۸ بود. (البته آن شبی که قرار بود گردان ما وارد عملیات شود.) من آن موقع در گروهان مسئولیت داشتم. یکی از دوستان همرزم آمد و گفت فلانی خیلی میترسم وارد این عملیات شوم! گفتم خب ترس طبیعی است، حالا منظورت چیست؟ گفت امکان دارد همراهتان نیایم؟ گفتم هیچ اشکالی ندارد. اگر فکر میکنی نمیتوانی همراه ما بیایی، خب نیا و برگرد خانه… از آنجایی که تجربه شرکت در عملیات مختلف را داشتم، حال او را درک میکردم. به هرحال انسان در حالتهای مختلف میتواند احساسات متضادی را تجربه کند. شاید این بنده خدا در شرایط دیگر شجاعت بیشتری به خرج میداد، اما به هرحال اینجا خوف به دلش افتاده بود و نمیتوانست وارد عملیات شود.
مرخصی شهری
آن شب نماز مغرب و عشا را که خواندیم، دوباره ایشان پیشم آمد و گفت یک حال غریبی دارم، هم میترسم وارد عملیات شوم و هم از روی بچههای دیگر خجالت میکشم. نمیخواهم کسی بداند که من ترسیدهام و به این دلیل نمیخواهم در عملیات شرکت کنم. گفتم تو نگران نباش. اوضاع را طوری مدیریت میکنیم که کسی متوجه نشود. گفت مثلاً چه کار کنیم. گفتم ما معمولاً وقتی به خط مقدم میرویم، سبکبال میرویم. من میتوانم به بهانه آوردن ساک و وسایل بچهها تو را در مقر نگه دارم و خودمان به عملیات برویم. جلوی بچهها هم میگویم که فلانی مانده تا وسایل را بیاورد.
دیدم هنوز نگران فهمیدن بچههاست و نخواستم اذیت شود. رفتیم پیش مسئول بالاترمان و بدون اینکه کسی بداند برایش مرخصی گرفتم و او هم به اصفهان برگشت. گردان ما روز بعد به سمت خط مقدم حرکت کرد. آن روز عملیات ما لغو شد. برگشتیم و چند روز بعد که اسفند ۶۴ میشد، رفتیم در منطقه کارخانه نمک و درگیری سنگینی با دشمن پیدا کردیم. گردان ما آنجا تلفات بسیار سنگینی داد و تا حد انهدام پیش رفت.
مجروحیت شدید
من در همین عملیات به شدت مجروح شدم، طوری که نمیتوانستم از حال خودم به خانواده اطلاع بدهم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم. در همین زمان به صورت اشتباهی خبر شهادتم را به اطلاع خانواده رسانده بودند. من هم بیخبر از همه جا، در بیمارستان دوران نقاهت را پشت سرمیگذاشتم. ۲۰ روزی در بیمارستان بودم و بعد مرخصم کردند. وقتی به خانه برگشتم که عید نوروز سال ۶۵ از راه رسیده بود. تا آن موقع نمیدانستم نام مرا به عنوان شهید رد کردهاند. آمدم خانه و مادرم به محض اینکه مرا در چارچوب در دید، غش کرد!
خلاصه به چشم برهم زدنی دور و برم شلوغ شد و همه از اینکه میدیدند زنده هستم خوشحال بودند. چند روزی در خانه ماندم و اطرافیان به عیادتم میآمدند. حالم هم هنوز کاملاً خوب نشده بود. کمی که سرحال شدم، از خانه زدم بیرون تا گشتی در شهر بزنم. همین طور که داشتم میرفتم دیدم اعلامیه یک متوفی روی دیوار نصب شده و عکس مرحوم خیلی آشناست. جلو رفتم دیدمای دل غافل، ایشان همان دوست رزمندهای است که شب عملیات میگفت ترس به دلم افتاده است!
چهلم مرحوم
روی اعلامیه نوشته بود مراسم چهلم مرحوم برگزار میشود. خیلی تعجب کردم. گفتم ایشان کی برگشته و کی مرحوم شده که الان چهلمش از راه رسیده. رفتم و از اقوامش پرس و جو کردم. گفتند ایشان وقتی به مرخصی آمده بود، ساکش را میگذارد و همان روز یا فردایش موتور را برمیدارد و به خارج از شهر میرود، اما در حومه شهر یک ماشین از پشت سرمیآید و به او برخورد میکند و به رحمت خدا میرود.
حساب و کتاب که کردم، دیدم زمان فوت ایشان تقریباً مصادف با ورود ما به عملیات میشد. اگر ایشان در منطقه میماند احتمالاً با شهادت از این دنیا میرفت. اما برگشت و متأسفانه مرحوم شد. به هرحال هر کس قسمتی دارد. شاید این بنده خدا کاسه عمرش لبریز شده بود و باید از این دنیا میرفت. اگر میماند میتوانست شهادت را انتخاب کند که مرگی آگاهانه و داوطلبانه است. خدا رحمتش کند. نوع فوت ایشان تلنگری برای همه ما بود.