کد خبر:6495
پ
۱۴۰۱-۱۵۷۲۱۰۱
سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو/ قسمت اول

لالائی خواندم؛ درت بجانم پسرم آرام بگیر و بخواب…

سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو/ قسمت اول  لالائی خواندم؛ درت بجانم پسرم آرام بگیر و بخواب… *نویسنده – غلامعلی نسائی سه شبانه روز توی پائیز سرمای گلزار شهدای سفید چال کنارش نشستم و لالائی خواندم و خوابش کردم. گفتم: درد داری جان پسر، روی خاک خیس و سرد، روی قبر دست می‏کشیدم و اشک می‌ریختم. […]

سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو/ قسمت اول 

لالائی خواندم؛ درت بجانم پسرم آرام بگیر و بخواب…

*نویسنده – غلامعلی نسائی

سه شبانه روز توی پائیز سرمای گلزار شهدای سفید چال کنارش نشستم و لالائی خواندم و خوابش کردم. گفتم: درد داری جان پسر، روی خاک خیس و سرد، روی قبر دست می‏کشیدم و اشک می‌ریختم. درت بجانم پسرم بگیر آرام بخواب…

گروه حماسه و مقاومت هوران – رویاءها چیزهای نیستند که فقط آن‌ها را در خواب می‎بینیم، بلکه چیزهای هستند که خواب را از چشم ما می‎گیرند، رویاء‌ها و آرزوهای پاک انسانی قطعاتی از آینده‌اند که باید با امید آن‌ها را بسازیم. وقتی دل به‌خدا می‏دهیم، خدا را بخودت نزدیک نگه می‎داری، تو را نیز هدایت می‎کند.

سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو

از نا امیدی استفاده کن و هرگز نا امید نشوید، از چیزی که درونت داری استفاده کن که خداوند قصه‌های زیادی برای تو می‎نویسند. خاطرات شگفت «اسفندیار خادملو»، داستان زندگی حضرت موسی را دنبال می کند.
گاهی‌ وقت‌ها باید برای پیدا کردن روشنایی به عمیق ترین نقاط تاریکی بروی، حکایت اسفندیار قصه ما نیز این‌گونه است، ما همه تحت مشقت‌ها و سختی‌ها و رنج‌ها شکوفا می‏شویم، تلاش می‎کنیم تا به کمال انسانی خود برسیم. راه حقیقت و عشق که راه خداوند و انبیاء الهی است، همیشه زنده است و توراه هدایت می کند. هر تحولی در زندگی انسان، باید با امید به‎خدا، به آهستگی و آرامی رخ بدهد، در نهایت طوفانی برپا کند و جهانی انسانی بسازد.
این اثر نیز قطعاتی خواندنی از سرگذشت شگفت رزمنده پاسدار انقلابی شهید گلستانی است. تا تو نیز یاد بگیری در این سیاره سرگردان آسمانی، دراین سیاره رنج، چگونه پا به عرصه به صدرالمنتهی بگذاری….

روایت – زهرا کلبادی نژاد مادر شهید – خودم برادر نداشتم، اسفندیار که به دنیا آمد نامش را گذاشتم «بِرارقُلی»، توی شناسنامه «اسفندیار» گذاشتیم. هم پسرم بود. برادرم و همه زندگی من شد. توی مراسم دسته و عزاداری محرم به دو سه سالگی که رسید، گریه می‎کرد و می‎گفت: پیراهن سیاه و زنجیر بگیر که می‎خوام زنجیر بزنم.
رفتم پیراهن سیاه و زنجیر گرفتم، توی دسته و مراسم عزاداری با پیراهن مشکی می‎بردم و زنجیر می‏زد. با همه مهربان بود و از کسی نمی‏ترسید. نسبت به زمان و مکان زندگی ما در دوره رژیم طاغوتی، مردم وضعیت مالی مناسب معیشتی خوب و مناسبی نداشتند.

حتی از امکانات ابتدائی یک زندگی سطحی معمول برخوردار نبودند. نه بهداشتی، نه آب و برق و گاز، مردم به سختی و مشقت زندگی می‎کردند. بسیاری از نوزادان و بچه‌های دو سه ساله بر اثر یک بیماری جزئی از دنیا می‌رفتند. هر خانواده باید پنج شش تا بچه‌می‎آورد تا بتواند دو سه بچه را زنده نگه دارد و به عرصه برساند. مدارس درست و حسابی نبود. مردم نه لباس درست حسابی داشتند، نه پوشاک و تغذیه که مناسب آدمی‌زاد باشد، روستاها و شهرهای کوچک و دور دست که خیلی به ذلت و مشقت فراوان گذران زندگی می‎کردند.
برارقلی را با کارگری و به سختی بزرگش کردم و فرستادم دبستان، اول و دوم ابتدائی را که خواند، توی مدرسه بچه‎ها به هم حرف زشت و ناپسند و نامربوط می‎زدند، یک روز با گریه، هق‌هق کنان آمد خانه و گفت: بچه‌ها به من حرف زشت زدند. با هم دعوا می‌کنند و به مادرشان فحش می‎دهند. من اصلا دوست ندارم، مدرسه نمی‎روم.
دفتر و کتاب‎های درسی را گذاشت زمین و ترک تحصیل کرد.
هرکاری کردم. گفت: دوست ندارم.

سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو

تو سن شش هفت سالگی برای خرید مایحتاج خانه با هم به شهر گلوگاه می‎رفتیم. از زن‌های بی‎حجاب و لختی بدش می‎آمد. به من می‎گفت: چرا این زن‎ها بی‎حیا هستند. نسبت به سن و سالی که داشت، من خیلی تعجب می‏‎کردم. خودم نسبت به حجاب و عفاف خیلی حساس بودم. حتی یک لاخه‌ی‌ موی من را کسی ندید، همیشه خدا، «پیشانی‎بند» می‌زدیم. یک نوع چارقد گُل‏گُلی قرمز رنگ محلی مازندرانی که روی آن روسری می‌انداختند.
توی سن هفت هشت سالگی، فرستادم خانه خواهرش «ام‎البنین»، که توی بندرگز زندگی می‌کردند. دامادم، خیلی مرد شریف و با خدائی بود، با محبت و مهربانی اسفندیار را از من گرفت به عرصه رساند، مثل پسر خودش مراقبت می‎کرد. هر هفته یا ده پانزده روز یک‌بار می‏رفتم بندرگز و شب می‎ماندم. خیلی به من وابستگی داشت، اگر دیرتر می‎رفتم، خودش به تنهائی می‎آمد گلوگاه خانه من، می‎گفتم: برارقلی‌جانم فدایت بشود، تنها نیا، خیابان خطر داره، نمی‌ترسی؟ می‌گفت: مگه خیابان سگ داره که من بترسم. من از هیچ چیزی نمی‌ترسم. دل بزرگی داشت و از بچه‌گی روی پای خودش ایستاد.
تا کلاس پنجم ابتدائی رفت مدرسه، ترک تحصیل کرد و افتاد به کارگری و در آوردن نان حلال و پاک، هیچ وقت لقمه حرام توی شکمش نکردم.
از نوزادی بود که پدرش ما را ترک کرد، کارگری کردم تا به هفت هشت سالگی رسید. نان حلال و غذای پاکیزه خورد. ده دوازده ساله که شد، رفت روی تراکتور کارکرد و شد کمک دست شوهر خواهرش. رفت نجاری، جوشکاری و در و پنجره‌سازی و قفسه می‎ساخت، شانزده هفده ساله که شد، رفت تهران و کرج و تبریز کار کرد تا به سن سربازی رسید. دو سال خدمت کرد. از سربازی که برگشت، تحویل روحی ناگهانی پیدا کرد. هر وقت می‌ر‏فتم بندرگز می‎دیدم رفته مسجد، نمازش هیچ وقت ترک نشد.
از مسجد برمی‎گشت برای من قرآن می‏خواند.
باسواد کمی که داشت رفته بود و مکتب‎خانه و قران را فرا گرفته بود.
بیشتر از سن و سال و سوادش صحبت می‌کرد. دوست‌های مذهبی پیدا کرده بود. می‎گفت: تمام دانش دنیا در قرآن است. دانشمندم که باشی از قرآن فهم نداشته باشی باز هیچ سوادی نداری و بی‎سواد هستی.
وقتی درس و سواد برای خدا نباشد. با شیطان همکلام و هم‎نفس و همراه می‌شوی، از امام حرف می‎زد، عکس شاه و فرح را یک روز رفت توی کتاب‎های درسی‌اش در آورد و همه را آتش زد.
توی تظاهرات‌ها شرکت می‎کرد. شب روزش شده بود انقلاب و مسجد، اعلامیه‌های امام را می‎آورد گلوگاه و توی مسجدها توزیع می‎کرد.
انقلاب که پیروز شد. رفت عضو بسیج و پاسدار انقلاب شد.
بیشتر توی بسیج و سپاه بود.
جبهه می‏رفت و برمی‎گشت می‏آمد دست بوسی من، بی‎خبر می‌آمد، دو سه نیمه شب در می‎زد، وارد می شد. از جبهه برای من نامه می‎فرستاد.
من که سواد نداشتم بخوانم، می‌رفتم همسایه‎ها نامه را می‏خواندند. همیشه از من می‏خواست دعا کنم راه کربلا باز بشود.
زخمی که از جبهه برمی‎گشت، زخم ترکش و تیر را پنهان می‏کرد. پنج شش بار تیر و ترکش خورد و شیمیائی شد.
به زن و بچه‎اش خیلی دل‌بسته و علاقه مند بود.
اول علیرضا به دنیا آمد. جلوی من بچه را بغل می‎کرد، لالائی می‎خواند، می‌بوسید. رسم بود که پسرها جلوی بزرگترشان بچه‌ی نوزاد را بغل نمی‎کردند. عروس‎ها پرده می‎کردند و صدای‌شان را نامحرم نمی‏شنید.
کنار گهواره می‏نشست و تاب می‏داد.
فاطمه که دنیا آمد خیلی ذوق زده شده بود.
دختر دوست داشت.
دلش تا هفت هشت تا بچه قد و نیم قد می‌خواست.
از گلوگاه وسیله می‎خریدم و می‏بردم.
شب پیش عروسم می‎خوابیدم. هیچ وقت تنها نبود.
پسرم که جبهه بود هر شب من و دخترها و خواهرهای خودش، پدر و مادر عروسم همه به نوبت می‏رفتیم تا از تنهائی در بیایند.
عروسم خیلی زن صبوری بود.
بچه‌ها را به دندان کشید و بزرگ کرد.
خبر شهادت برارقلی را از خواهرش «ام‎البنین»، شنیدم.
داغ نشست روی دلم.
پشت من را شکست و خم کرد.
وصیت کرده بود، هر گجا مادرم بخواهد. من را دفن کنند.
گفتم: «گل‎زار شهدای سفید چال»، مراسم تشیع جنازه که تمام شد.
توی گل‌زار شهدای سفید چال آرام گرفت.
بدن خسته از جنگش، بدن زخمی و تیر خورده‌اش‎، بدن نازنین پسرم، بدن رستم من، اسفندیارم را گذاشتیم توی خاک، توی غسالخانه بغل‎ش کردم. انگار نه انگار که شهید شده، می‏خندید و لبش به خنده باز بود.
پسرم پهلوان و قهرمان بود.
مردم که رفتند.
تنهائی سه شبانه روز توی گلزار شهدای سفیدچال سر قبرش ماندم، سرم را گذاشتم روی قبرش‎ و های های گریه کردم. صحبت کردم و نماز خواندم. نماز را خیلی دوست داشت.

سه شبانه روز توی پائیز سرمای گلزار شهدای سفید چال کنارش نشستم و لالائی خواندم و خوابش کردم. گفتم: درد داری جان پسر، روی خاک خیس و سرد، روی قبر دست می‏کشیدم و اشک می‌ریختم. درت بجانم پسرم بگیر آرام بخواب…

دست نوشته شهید اسفندیار خادملو 

شهداء همانند نور فانوس‌دریائی هستند تا تو را در تاریکی مطلقِ مطلاطم اقیانوس زندگی، بسوی ساحل امن زندگی خدائی هدایت کنند. باشد که با تبرک این اثر خواندنی و روایت‌‎های شیرین و جذاب زندگی سردار شهید اسفندیارخادملو رستگار شوید. «آمین». من نیز با همه التهابات درونم و برنامه‌های تنظیم شده زندگیم، با همه وابستگی به خانواده‌ام، با سرگردانی سرتاسر عمرم که یک مادرم، همه وجودم و بودنم در تمام عمرم بود. همه را در یک جمله و آن هم اطاعت از امام معاوضه می‎کنم و امروز پس از یک‎سال که به سپاه آمدم، همه آرزوی من این بود که به جبهه بروم و برای خدا جان‌فشانی کنم که به آرزوی خود رسیدم. – 

ادامه دارد

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید