سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو/ قسمت اول
لالائی خواندم؛ درت بجانم پسرم آرام بگیر و بخواب…
*نویسنده – غلامعلی نسائی
سه شبانه روز توی پائیز سرمای گلزار شهدای سفید چال کنارش نشستم و لالائی خواندم و خوابش کردم. گفتم: درد داری جان پسر، روی خاک خیس و سرد، روی قبر دست میکشیدم و اشک میریختم. درت بجانم پسرم بگیر آرام بخواب…
گروه حماسه و مقاومت هوران – رویاءها چیزهای نیستند که فقط آنها را در خواب میبینیم، بلکه چیزهای هستند که خواب را از چشم ما میگیرند، رویاءها و آرزوهای پاک انسانی قطعاتی از آیندهاند که باید با امید آنها را بسازیم. وقتی دل بهخدا میدهیم، خدا را بخودت نزدیک نگه میداری، تو را نیز هدایت میکند.
از نا امیدی استفاده کن و هرگز نا امید نشوید، از چیزی که درونت داری استفاده کن که خداوند قصههای زیادی برای تو مینویسند. خاطرات شگفت «اسفندیار خادملو»، داستان زندگی حضرت موسی را دنبال می کند.
گاهی وقتها باید برای پیدا کردن روشنایی به عمیق ترین نقاط تاریکی بروی، حکایت اسفندیار قصه ما نیز اینگونه است، ما همه تحت مشقتها و سختیها و رنجها شکوفا میشویم، تلاش میکنیم تا به کمال انسانی خود برسیم. راه حقیقت و عشق که راه خداوند و انبیاء الهی است، همیشه زنده است و توراه هدایت می کند. هر تحولی در زندگی انسان، باید با امید بهخدا، به آهستگی و آرامی رخ بدهد، در نهایت طوفانی برپا کند و جهانی انسانی بسازد.
این اثر نیز قطعاتی خواندنی از سرگذشت شگفت رزمنده پاسدار انقلابی شهید گلستانی است. تا تو نیز یاد بگیری در این سیاره سرگردان آسمانی، دراین سیاره رنج، چگونه پا به عرصه به صدرالمنتهی بگذاری….
روایت – زهرا کلبادی نژاد مادر شهید – خودم برادر نداشتم، اسفندیار که به دنیا آمد نامش را گذاشتم «بِرارقُلی»، توی شناسنامه «اسفندیار» گذاشتیم. هم پسرم بود. برادرم و همه زندگی من شد. توی مراسم دسته و عزاداری محرم به دو سه سالگی که رسید، گریه میکرد و میگفت: پیراهن سیاه و زنجیر بگیر که میخوام زنجیر بزنم.
رفتم پیراهن سیاه و زنجیر گرفتم، توی دسته و مراسم عزاداری با پیراهن مشکی میبردم و زنجیر میزد. با همه مهربان بود و از کسی نمیترسید. نسبت به زمان و مکان زندگی ما در دوره رژیم طاغوتی، مردم وضعیت مالی مناسب معیشتی خوب و مناسبی نداشتند.
حتی از امکانات ابتدائی یک زندگی سطحی معمول برخوردار نبودند. نه بهداشتی، نه آب و برق و گاز، مردم به سختی و مشقت زندگی میکردند. بسیاری از نوزادان و بچههای دو سه ساله بر اثر یک بیماری جزئی از دنیا میرفتند. هر خانواده باید پنج شش تا بچهمیآورد تا بتواند دو سه بچه را زنده نگه دارد و به عرصه برساند. مدارس درست و حسابی نبود. مردم نه لباس درست حسابی داشتند، نه پوشاک و تغذیه که مناسب آدمیزاد باشد، روستاها و شهرهای کوچک و دور دست که خیلی به ذلت و مشقت فراوان گذران زندگی میکردند.
برارقلی را با کارگری و به سختی بزرگش کردم و فرستادم دبستان، اول و دوم ابتدائی را که خواند، توی مدرسه بچهها به هم حرف زشت و ناپسند و نامربوط میزدند، یک روز با گریه، هقهق کنان آمد خانه و گفت: بچهها به من حرف زشت زدند. با هم دعوا میکنند و به مادرشان فحش میدهند. من اصلا دوست ندارم، مدرسه نمیروم.
دفتر و کتابهای درسی را گذاشت زمین و ترک تحصیل کرد.
هرکاری کردم. گفت: دوست ندارم.
تو سن شش هفت سالگی برای خرید مایحتاج خانه با هم به شهر گلوگاه میرفتیم. از زنهای بیحجاب و لختی بدش میآمد. به من میگفت: چرا این زنها بیحیا هستند. نسبت به سن و سالی که داشت، من خیلی تعجب میکردم. خودم نسبت به حجاب و عفاف خیلی حساس بودم. حتی یک لاخهی موی من را کسی ندید، همیشه خدا، «پیشانیبند» میزدیم. یک نوع چارقد گُلگُلی قرمز رنگ محلی مازندرانی که روی آن روسری میانداختند.
توی سن هفت هشت سالگی، فرستادم خانه خواهرش «امالبنین»، که توی بندرگز زندگی میکردند. دامادم، خیلی مرد شریف و با خدائی بود، با محبت و مهربانی اسفندیار را از من گرفت به عرصه رساند، مثل پسر خودش مراقبت میکرد. هر هفته یا ده پانزده روز یکبار میرفتم بندرگز و شب میماندم. خیلی به من وابستگی داشت، اگر دیرتر میرفتم، خودش به تنهائی میآمد گلوگاه خانه من، میگفتم: برارقلیجانم فدایت بشود، تنها نیا، خیابان خطر داره، نمیترسی؟ میگفت: مگه خیابان سگ داره که من بترسم. من از هیچ چیزی نمیترسم. دل بزرگی داشت و از بچهگی روی پای خودش ایستاد.
تا کلاس پنجم ابتدائی رفت مدرسه، ترک تحصیل کرد و افتاد به کارگری و در آوردن نان حلال و پاک، هیچ وقت لقمه حرام توی شکمش نکردم.
از نوزادی بود که پدرش ما را ترک کرد، کارگری کردم تا به هفت هشت سالگی رسید. نان حلال و غذای پاکیزه خورد. ده دوازده ساله که شد، رفت روی تراکتور کارکرد و شد کمک دست شوهر خواهرش. رفت نجاری، جوشکاری و در و پنجرهسازی و قفسه میساخت، شانزده هفده ساله که شد، رفت تهران و کرج و تبریز کار کرد تا به سن سربازی رسید. دو سال خدمت کرد. از سربازی که برگشت، تحویل روحی ناگهانی پیدا کرد. هر وقت میرفتم بندرگز میدیدم رفته مسجد، نمازش هیچ وقت ترک نشد.
از مسجد برمیگشت برای من قرآن میخواند.
باسواد کمی که داشت رفته بود و مکتبخانه و قران را فرا گرفته بود.
بیشتر از سن و سال و سوادش صحبت میکرد. دوستهای مذهبی پیدا کرده بود. میگفت: تمام دانش دنیا در قرآن است. دانشمندم که باشی از قرآن فهم نداشته باشی باز هیچ سوادی نداری و بیسواد هستی.
وقتی درس و سواد برای خدا نباشد. با شیطان همکلام و همنفس و همراه میشوی، از امام حرف میزد، عکس شاه و فرح را یک روز رفت توی کتابهای درسیاش در آورد و همه را آتش زد.
توی تظاهراتها شرکت میکرد. شب روزش شده بود انقلاب و مسجد، اعلامیههای امام را میآورد گلوگاه و توی مسجدها توزیع میکرد.
انقلاب که پیروز شد. رفت عضو بسیج و پاسدار انقلاب شد.
بیشتر توی بسیج و سپاه بود.
جبهه میرفت و برمیگشت میآمد دست بوسی من، بیخبر میآمد، دو سه نیمه شب در میزد، وارد می شد. از جبهه برای من نامه میفرستاد.
من که سواد نداشتم بخوانم، میرفتم همسایهها نامه را میخواندند. همیشه از من میخواست دعا کنم راه کربلا باز بشود.
زخمی که از جبهه برمیگشت، زخم ترکش و تیر را پنهان میکرد. پنج شش بار تیر و ترکش خورد و شیمیائی شد.
به زن و بچهاش خیلی دلبسته و علاقه مند بود.
اول علیرضا به دنیا آمد. جلوی من بچه را بغل میکرد، لالائی میخواند، میبوسید. رسم بود که پسرها جلوی بزرگترشان بچهی نوزاد را بغل نمیکردند. عروسها پرده میکردند و صدایشان را نامحرم نمیشنید.
کنار گهواره مینشست و تاب میداد.
فاطمه که دنیا آمد خیلی ذوق زده شده بود.
دختر دوست داشت.
دلش تا هفت هشت تا بچه قد و نیم قد میخواست.
از گلوگاه وسیله میخریدم و میبردم.
شب پیش عروسم میخوابیدم. هیچ وقت تنها نبود.
پسرم که جبهه بود هر شب من و دخترها و خواهرهای خودش، پدر و مادر عروسم همه به نوبت میرفتیم تا از تنهائی در بیایند.
عروسم خیلی زن صبوری بود.
بچهها را به دندان کشید و بزرگ کرد.
خبر شهادت برارقلی را از خواهرش «امالبنین»، شنیدم.
داغ نشست روی دلم.
پشت من را شکست و خم کرد.
وصیت کرده بود، هر گجا مادرم بخواهد. من را دفن کنند.
گفتم: «گلزار شهدای سفید چال»، مراسم تشیع جنازه که تمام شد.
توی گلزار شهدای سفید چال آرام گرفت.
بدن خسته از جنگش، بدن زخمی و تیر خوردهاش، بدن نازنین پسرم، بدن رستم من، اسفندیارم را گذاشتیم توی خاک، توی غسالخانه بغلش کردم. انگار نه انگار که شهید شده، میخندید و لبش به خنده باز بود.
پسرم پهلوان و قهرمان بود.
مردم که رفتند.
تنهائی سه شبانه روز توی گلزار شهدای سفیدچال سر قبرش ماندم، سرم را گذاشتم روی قبرش و های های گریه کردم. صحبت کردم و نماز خواندم. نماز را خیلی دوست داشت.
سه شبانه روز توی پائیز سرمای گلزار شهدای سفید چال کنارش نشستم و لالائی خواندم و خوابش کردم. گفتم: درد داری جان پسر، روی خاک خیس و سرد، روی قبر دست میکشیدم و اشک میریختم. درت بجانم پسرم بگیر آرام بخواب…
دست نوشته شهید اسفندیار خادملو