کد خبر:6079
پ
۱۴۰۱-۱۴۴۵
شهید اسرافیل نوروزی

روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود «متولد شهادت»

روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود «متولد شهادت» *نویسنده: غلامعلی نسائی کم سن و سال، چهارده ساله که بود، چند بار پریده بود، تو اتوبوس جنگ و انداخته بودنش پائین، شناسنامه داداش بزرگه‌اش رو دست‌کاری می‌کنه، فهمیده بودند. روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود: «اسرافیل نوروزی» متولد: پنجاه، مجرد، محصل، مینودشت از «لشکر ۲۵کربلا» گروه […]

روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود «متولد شهادت»

*نویسنده: غلامعلی نسائی

کم سن و سال، چهارده ساله که بود، چند بار پریده بود، تو اتوبوس جنگ و انداخته بودنش پائین، شناسنامه داداش بزرگه‌اش رو دست‌کاری می‌کنه، فهمیده بودند. روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود: «اسرافیل نوروزی» متولد: پنجاه، مجرد، محصل، مینودشت از «لشکر ۲۵کربلا»

گروه حماسه و مقاومت هوران – صبح آخرین روز زمستان شصت و شش بود. تو گرگ و میش هوا، تو خاک عراق، در جبهه خرمال. توی سنگر، در عمق خوب‌ام. اسرافیل سقلمه‌ای زد به پهلوم و گفت: پاشو، پاشو نمازه، هی تنبل‌خان. تازه از خط برگشته بودم. خواب ریخته بود توی تنم. پهلو به پهلو شدم. گفتم: «باشه اسرافیل، برو وضو بگیر، برای منم بگیر.» فتیله فانوس را  بالازد. سنگر تاریک و روشن شد.

نور چشمم را زد. غر زدم و یک لگد محکم تو پهلویم کوبید. از سنگر زد بیرون. سرم را از کیسه خواب زدم بیرون و داد زدم هی اون تیر بخوره به پهلویت اسرافیل، پهلوم و شکستی، دوباره سرم و کردم تو کیسه خواب. خواب امانم را بریده بود.

هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که صدای گلوله و فریاد: «یا حسین شهید» صدای رگبار، بر خورد گلوله با تانکر آب، بعد صدای اذان «مثل یک سمفونی غریبانه زیر باران» از تو کیسه خواب نیم خیزکشیدم بیرون، اسرفیل دست‌هاش و گذاشته بود روی  پهلوش و مثل بید مجنون می‌لرزید.

سنگ شده‌ام نه صدائی نه تکانی نه حرکتی فقط زل زده‌ام به خون که از پهلوی اسرافیل می‌چکید. می‌خواهم فریاد بکشم اما صدائی از حنجره‌ام خارج نمی‌شود. از جا کنده می‌شوم. مثل اینکه برق همه شهر را بهش وصل کرده باشند، تنش می‌لرزید.

با کله می‌خورم زمین هنوز توی کیسه خوابم. تقلا می‌کنم. از دور و نزدیک بچه‌ها می‌دوند سمت تانکر آب و من خودم را خلاص می‌کنم. حرکت که می‌کنم چند متری اسرافیل‌ام، گلوله‌ائی دیگر به شانه اسرافیل اصابت می‌کند. بچه‌ها همه آمده‌اند. آستین‌های اسرافیل تا آرنج بالاست. هر دو دست‌اش خیس آب و خیس خون، بعد پیکرش را می‌کشیم از تیر رس دشمن و خارج می کنیم. زانو می‌زنم روی سرش و پیشانی‌اش را می‌بوسم. بچه‌ها دورش حلقه زده‌اند. بغض گلویم را گرفته است. آرام در گوشی چیزی می‌گویم. محرمانه ….

کم سن و سال، چهارده ساله که بود، چند بار پریده بود، تو اتوبوس جنگ و انداخته بودنش پائین، شناسنامه داداش بزرگه‌اش رو دست‌کاری می‌کنه، فهمیده بودند. روی جیب لباس بسیجی‌اش نوشته بود: «اسرافیل نوروزی» متولد: پنجاه، مجرد، محصل، مینودشت از «لشکر ۲۵کربلا»

سفارش شهید “اسرافیل نوروزی” حفظ حجاب زینبی بود
شهید نوروزی در آخرین دیداری که با خاله خود داشت او را به حفظ حجاب زینب گونه سفارش کرد. در ادامه متن کامل این خاطره را می خوانید.
به گزارش نوید شاهد گلستان؛ شهید اسرافیل نوروزی، یکم تیر ۱۳۵۰ در روستای دوزین از توابع شهرستان مینودشت به دنیا آمد. پدرش نورمحمد، کارگر بود و مادرش حوریه (فوت۱۳۵۳) نام داشت. دانش آموز اول متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم بهمن ۱۳۶۶ در خرمال عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

خاله شهید نقل می کند: شهید وقتی دو ساله بود مادرش را از دست داد. به همین دلیل من او را نزد خودم آوردم و مثل بچه هایم از او مراقبت کردم. وقتی نوجوانی بیش نبود در مراسمات عزاداری سرور و سالار شهیدان شرکت می کرد. یک دوربین عکاسی داشت و از تعزیه ها عکس می گرفت. اسرافیل همیشه نمازش را سر وقت می خواند. چون به عکاسی خیلی علاقمند بود تمام دیوار اتاقش پر از عکس های حضرت ابوالفضل«ع» بود.
وقتی چهارده ساله شد شناسنامه برادرش را که دوسال از او بزرگتر بود برداشت و به جبهه رفت. مدت سه ماه در منطقه کردستان بود. روز آخر نزد من آمد و گفت: خاله جان از شما یک خواهش دارم. من به قصد شهادت به جبهه می روم. شما را به حفظ حجاب زینبی سفارش می کنم. او رفت و مدتی بعد به شهادت رسید.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید