کد خبر:6078
پ
۱۴۰۱-۱۴۵۴
بسیجی شهید حسین خان احمدی

به حضرت فاطمه (س) بگو نام مادر من هم فاطمه است

بسیجی شهید حسین خان احمدی به حضرت فاطمه (س) بگو نام مادر من هم فاطمه است *نویسنده: غلامعلی نسائی  گفت: رفته بودم گرگان، رفتم بسیج و برای جبهه ثبت نام کردم. خندید و سرم را بوسید گفت: نگاه کن لباس بسیجی، چفیه را انداخت دور گردنش و پوتین را پوشید و چرخی زد گفت: مادر […]

بسیجی شهید حسین خان احمدی

به حضرت فاطمه (س) بگو نام مادر من هم فاطمه است

*نویسنده: غلامعلی نسائی 

گفت: رفته بودم گرگان، رفتم بسیج و برای جبهه ثبت نام کردم. خندید و سرم را بوسید گفت: نگاه کن لباس بسیجی، چفیه را انداخت دور گردنش و پوتین را پوشید و چرخی زد گفت: مادر من دیگر بسیجی شدم.

گروه حماسه و مقاومت هوران – مادرشهید می‌گوید: روزعاشورای سال ۱۳۴۸ نوزاد بدنیا آمد، پدرش او را در آغوش گرفت، نامش را حسین گذاشت، درگوش حسین اذان گفت. هنگامی که اذان می‌گفت، اذان ظهر عاشورا در دل و جان حسین طنین اندازشد.

حسین درمیان بچه‌های دیگر یک جور دیگر بود، همه بچه‌ها را دوست داشتم. حسین آخرین بچه و بسیار خاص بود. حتی یک بارهم بیمار نشد. رنگ دوا و دکتر را هرگز ندید. بسیار محجوب به حیا بود. درس خواند و همپای برادرهایش در صحرا کار کرد. روزگار گذشت و حسین هفده ساله شد و من و حاج تقی پدر حسین برای مکه ثبت نام کرده بودیم، اما معلوم نبود، چه وقت نوبت به ما برسد. هر بار که صحبت رفتن مکه می‌شد. حسین می‌گفت: مادر برای من یک «اورکت آمریکائی» بیاور، هنوز جبهه نرفته بود و سن و سالی هم نداشت.

تا اینکه خدا قسمت کرد و گفتند: نوبت شما هم رسیده، در تکاپوی رفتن به مکه بودم. ظهر بود. من داشتم نماز می‌خواندم. نشست پای سجاده امو منتظر شد تا من نمازم را سلام بدهم. یک بسته هم کنارش بود. توی یک پلاستیک، نماز را که سلام دادم، سلام کرد، نگاهی به بسته انداختم، لباس خاکی رنگ چفیه و پوتین بود، سرش را بوسیدم و گفتم: کجا بودی؟

گفت: رفته بودم گرگان، رفتم بسیج و برای جبهه ثبت نام کردم. خندید و سرم را بوسید گفت: نگاه کن لباس بسیجی، چفیه را انداخت دور گردنش و پوتین را پوشید و چرخی زد گفت: مادر من دیگر بسیجی شدم.

دیگر رفتی مکه اورکت آمریکائی نمی‌خوام. آمریکا هم‌دست صدام است و به کشور ما حمله کرده من از اورکت آمریکائی بیزارم.

 گفتم: پس چی برات بیارم؟

گفت: دعا کن من شهید بشوم.

اشک تو چشم‌هام حلقه زد و دلم لرزید!

مگر مادر می‌تواند دعا کند پسرش کشته بشود.

انگار دلم را خوانده باشد!

گفت: نه مادر من کشته نمی‌شوم.

من شهید می‌شوم.

دیگر طاقت نیاوردم و گریه افتادم.

به غیرحسین که بچه کوچک ترم بود. صفر و یحیی هم برادرهای حسین هستند. اول صفر رفت جبهه بعد یحیی بعد حسین که هفده سالش شده بود رفت جبهه، همیشه خدا همه پسرها با هم جبهه بودند.

در عملیات کربلای پنج هر سه با هم بودند. چند روز که از عملیات گذشته بود. دیدم ناگهانی یحیی از جبهه آمد.

اول صبح بود.

گفتم: یحیی‌جان پس برادرهایت کجا هستند؟

چرا تنها برگشتی، مگر هر سه با هم نبودید؟

گفت: می‌آیند مادر بعد چند دقیقه که نشست بلند شد و رفت. چشم‌هایش سرخ و خسته بودند.

مدتی بعد برگشت و گفت: بابا کجاست؟

کلید مسجد را می‌خواهم. پدرشون کلید دار و خادم مسجد روستا بود.

 نگران شدم گفتم: حسین شهید شده و تو به من دروغ می‌گویی. قسم خورد که حسین تا ظهر خواهد رسید. هنوز ظهر نشده پدرشان از صحرا برگشت. دیدم یک حالی دیگر دارد. پدر و پسر با هم رفتند مسجد. از خانه بیرون رفتم به سمت مسجد، دیدم مردم به من یک جور دیگر نگاه می کنند!

حسین شهید شده بود.

از نگاه مردم فهمیدم، رفتم داخل مسجد دیدم چند نفر دیگر هم هستند.

عکس حسین را هم بزرگ قاب گرفته بودند و زیر عکس نوشته بود: بسیجی شهید حسین خان محمدی

سرم گیج رفت و دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت.

وقتی داشتند حسین را توی قبر می‌گذاشتند، صورتش را بوسیدم و در گوشش‌گفتم: سلام من را به حضرت فاطمه(س) برسان و بگو نام مادر من هم فاطمه است.

«شهید حسین خان محمدی، متولد: ۱۳۴۸ شهادت: عملیات کربلای پنج در شلمچه،«۲۰ /۱۰/۱۳۶۵» نوع شهادت: ترکش به قلب، رسته: بسیجی، تک تیرانداز، جمعی لشکر ویژه خط شکن ۲۵ کربلا، تنها شهید روستای ۲۵۰ خانواری اتراچال گرگان»

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید