کد خبر:5979
شهيد علي اکبر ملک
به سوي قربانگاه/ خاطرهاي از آخرين لحظات زندگي شهيد علي اکبر ملک
به سوي قربانگاه/ خاطرهاي از آخرين لحظات زندگي شهيد علي اکبر ملک نویسنده: غلامعلی نسائی رفتم زير پتو. تا چشمهايم را روي هم گذاشتم، يکي پريد توي سنگر. چنان سلام و عليکي کرد، که هول کردم. پتو را كنار زدم و نگاه کردم. گفتم: اي بابا! تويي علياکبر؟ اگر گذاشتي يك چرت بخوابم. پتو را […]
جهاد و شهادت هوران – عصر بود. بيسيم زد: زودي بيا! گفتم: چه خبر شده؟ عمليات است؟ ول کن بابا، بيخيال؟ كي ميآيد اين همه راه را؟ گفتم: گير داديها! گفت: حالا تو بيا! نماز مغرب را که خواندم، راه افتادم. نيمهشب. خسته و خوابآلوده رسيدم به مهران، مقر شهيد «هادي». مهران تازه آزاد شده و رزمندهها تازه از خط برگشته بودند. چند تا گوسفند چاق و چله را بسته بودند جلوي مقر. چه يال و کوپالي داشتند براي خودشان. با خودم گفتم: پس بگو چرا علياكبر هي ميگويد، بيا، بيا! نگو عيد دارند فردا. دَمتتان گرم بچهها! پس بخور، بخور است فردا. چه شود فردا!
رفتم زير پتو. تا چشمهايم را روي هم گذاشتم، يکي پريد توي سنگر. چنان سلام و عليکي کرد، که هول کردم. پتو را كنار زدم و نگاه کردم. گفتم: اي بابا! تويي علياکبر؟ اگر گذاشتي يك چرت بخوابم. پتو را از رويم کشيد. بلند شدم و غر زدم: آخر تو ديگر از کجا پيدايت شد؟
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه