کد خبر:5976
پ
۱۴۰۱-۱۳۰۸

داستان پیرترین مرد جنگ در گذرگاه بهشت

داستان پیرترین مرد جنگ در گذرگاه بهشت *نویسنده: غلامعلی نسائی جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: حاجی جان، این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت میده دیگه، بگو بله، یا علی […]

داستان پیرترین مرد جنگ در گذرگاه بهشت

*نویسنده: غلامعلی نسائی

جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: حاجی جان، این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت میده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.

گروه جهاد و شهادت هوران – بوُالحَسن، عقبه منطقه عملیاتی «کربلا۱۰» نقطه ائی در بلندی های ماهوت کردستان، محل استقرار نیروهای «لشکر ۲۵ کربلا» است.
«حاج عبدالحسین کارگر» رزمنده کهن سال مازندرانی با بیش از «۸۸ » سال سن یک روز صبح به دلش می زند که خودش را نو نوار کند.
دستی به محاسن سفید و سرش می کشد! با خودش می گوید: بروم یک صفائی بدهم، یا علی گفت و از سنگر به سمت آرایشگاه صلواتی رفت.
آرام قدم بر می داشت و با خودش گفتگوی دوستانه ائی راه انداخته بود.
ببین حاج عبدالحسین! امروز حال خوشی داری! اینطوری خوبه، هم یک صفائی به خودت می دهی، یک گپی هم با همشهری ات زدی.
آریشگاه صلواتی متعلق به حاج علیپور ساروی است، حاجی حرفه زندگی اش آریشگری است، حدود پنجاه سالی کمتر یا بیشتر می شود. روزگار چرخیده و پایش به جبهه باز شده و با خودش تجهیزاتی هم مثل: قیچی و شانه آورده، یک دکان آریشگری صلواتی در ارتفاعات ماهوت برای خودش دست و پا کرده.
پیرمرد وارد آرایشگاه می شود،
سلام علیک همشهری!
دستی به سرش می کشد،
علیپور می خندد، با احترام تحویلش می گیرد،
می گوید: حاجی اولین مشتری من، اولین شهیده عصر امروزه، بیا بنشین جانا که با تو حرف ها دارم.
طبع آرایشگر صلواتی ارتفاعات بوالحسن گل می کند!
صندلی آرایشگاه جعبه مهمات رنگ رو رفته ائی است.
آرایشگاه همه چیزش جنگی است!
علی پور، چفیه ائی به رسم پیش بند، دور گردن حاج عبدالحسین گره می زند، هدایت اش می کند به سمت صندلی آرایشگاه، قیچی اش را دو سه بار «قریچ قریچ» صدا می آورد، یک دستی به موهای حاجی می کشد، قدری آب می پاشد، موها خیس می شوند. آرام شانه می زند، یک رزمنده چاق و تپل وارد می شود، دو نفری نگاهی به قد و بالای مرد جوان درشت اندام می اندازند، نرم و ملایم، اما نامحسوس لبخند می زنند در گوشی به هم می گویند: اگه این پسر تیر بخوره و ناکار بشه، هفت تا بلانکارد باید بهم چفتش کنند تا جا بگیری، جوان خوبی است، می نشیند. جعبه مهمات می خواهد ترک بردارد.
علیپور به رزمنده جوان می گوید: شاهد باش!
جوان رزمنده می گوید: شاهد چی؟
علی پور می گوید: صبر کن تا ببنی! ؟
چند رزمنده دیگر وارد می شوند.
علیپور مشغول اصلاح سر عبدالحسین است.
جوان ها سلام می گویند و می نشینند.
علی پور یک مرتبه و نیمه کاره، اصلاح سر عبدالحسین را رها می کند، به عبدالحسین می گوید: حاجی بیا یک شرطی با هم ببندیم. پ
تو شهید شدی، من را بهشت شفاعت کن، باشه، قول بده.
عبدالحسین می گوید: ای بابا، من کجا، شهادت کجا!؟ شهید شدن از این جوان هاست. اشاره می کند به جوان ها…
علی پور قیچی و شانه را می گذارد؛ گوشه ائی می نشیند، من سر حرفم هستم، بله را بگو تا من بلند بشم.
ماجرا واقعا جدی می شود.
جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: حاجی جان، این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت میده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.
حاج عبدالحسین می گوید: جانم به فدایت، من کجا!؟ شهادت کجا،!؟ شهید شدن، مال این جوان هاست، من و چه به این حرفها!؟ ای استاد سلمانی، همشهری جان بیخیال من بشو، بیا سرم را بزن که برم داخل کانتینر حمام روبراست.
استاد سلمانی کوتاه نیامد که نیامد.
عاقبت عبدالحسین دل به دریا زد و قبول کرد، بیا جانم قبول. علیپور گفت: بهشت یادی از من می کنی؟
حاج عبدالحسین گفت: بله قبوله، حالا که دلت را خوش کردی به شهادت و شفاعت من، تو سرم را بزن، من هم تو را شفاعت می کنم.
علیپور سر حاجی را خیلی خوشگل اصلاح کرد، بعد گفت: حاجی! رفتی حمام غسل شهادت یادت نره، حاجی گفت: حتما، باز هم اگر سفارشی چیزی آن ور دنیا داری، بگو، اگر امری هست بفرمائید، علیپور حاجی را بوسید و گفت: انشالله شفاعت یادت نره، فقط همین دیگر ملالی نیست.
حاج عبدالحسین رفت.
جنب آرایشگاه یک کانکس بود، داخل کانکس حمام بود. حاج عبدالحسین رفت داخل کانکس که خودش را شستشو داده، غسل شهادت بکند.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود، صدای دلخراش آژیر بلند شد.
همه از سنگر ها بیرون پریدند، علیپور و مشتری هاش به سمت پناهگاه دویدند. هنوز بچه ها به پناهگاه نرسیده، یک هلی کوبتر به سرعت باد از آسمان رسید، روی باند نشست، در آن حوالی یک باند هلی کوبتر بود.
خلبان با عجله از داخل کابین بیرون پرید.
فریاد کشید.
اهای! همه به پناهگاه برید، هواپیمای عراقی بزودی می رسه، هواپیما دنبال منه، من خودم راگم کردم، شما به پناهگاه برید! زود باشید، عجله کنید.
هلیکوبتر به سرعت پرید، ناپدید شد.
هنوز یک دقیقه نگذشته بود، هواپیمای عراقی رسید، حاج عبدالحسین زیر دوش حمام داخل کانکس است و با خیالی آسوده دارد غسل شهادت می کند.
هواپیما عراقی فرود آمد آمد چند متری زمین، کانکسی که حاج عبدالحسین داخلش بود را زد و گم شد. فقط همین یک کانکس را هدف گرفت.
کانکس رفت هوا، هر تکه از بدن حاج عبدالحسین، به سوئی ناپدید شد.
لحظاتی بعد وضعیت عادی که شد، همه از پناهگاه بیرون آمدند.
علی پور، مقابل کانکس ایستاد، با خودش فکر کرد، همین چند دقیقه قبل با حاج عبدالحسین چه قراری گذاشته بود.
اشک هاش نرم نرم جاری شد و بغض کرد.
پسر حاج عبدالحسین مسئول تدارکات لشکر بود.
یک ساعتی بعد آمد سراغ پدرش را گرفت، فهمید که به چه نحوی شهید شده، رفت سراغ علیپور و گفت: من با چه روئی حالا برگردم خانه، به مادرم چی بگم، دست خالی، نه جنازه ائی نه تابوتی!؟
علیپور گفت: بیا این اطراف را جستجو کرده، شاید تکه های تنش را پیدا کنیم.
چند متر آن طرف تر، یک پائی لای سنگ ها پیدا شد.
کف پا هنوز سالم بود!
علی پور پای حاج عبدالحسین را شناخت.
به پسرش گفت: بیا این پای مقدس، پای پدرتان است.
پسر حاج عبدالحسین گریه افتاد و گفت: چگونه ثابت بشه که این پای پدر منه؟
علیپور گفت: بابات همسنگر منه، مدتی با هم هستیم. پدرت همین دیشب کف پاش را حنا گذاشته بود. بیا ببین، این پای مقدس حنا شده، بچه های دیگر هم دنبال تکه های تن حاج عبدالحسین پیرمرد ۸۸ ساله می گشتند.
یکی از بچه ها تکه ائی از پوست سر حاجی را پیدا کرد، نشان آرایشگر داد، علیپور به پسر حاجی گفت: بیا این هم متعلق به پدرته، من همین یک ساعت قبل سر پدرت را اصلاح کردم، ببین این پوست سر تازه اصلاح شده!
پسر عبدالحسین، هر تکه بدن پدرش را که بچه ها پیدا می کردند، ابتدا علیپور شناسائی می کرد، او کنار هم، داخل یک پلاستیک می چید، تکه ائی دست، تکه ائی سر، یک لنگه شکسته پا، یک کلاه، یک عینک شکسته، شکل یک جنازه کامل شد.
بچه ها با پیکر مظلوم پاره پاره شده پیرمرد مقدس وداع کردند.
علی پور، استاد سلمانی صلواتی، دست گذاشت روی جنازه، قرارشان را برای آخرین بار با حاج عبدالحسین شهید تازه کرد. پسر جنازه پدر شهیدش را با خود به شمال کشور، شهرستان ساری برد. دیگر دست خالی نبود، با تابوتی از پدر به خانه بازگشت.
اشاره:
شهید عبدالحسین کارگر بتاریخ: یکم اردیبهشت ۱۳۶۶ در ارتفاعات ماهوت شهید شد، حاج عبدالحسین کارگر متولد: ۱۲۸۸ بوده که در سن ۸۸ سالگی مسن ترین شهید شمالی است.

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید