کد خبر:5975
پ
۱۴۰۱-۱۴۰۱
سردار شهید موسی الرضا خراسانی

موسی الرضا در شب یلدای«۴۲»، در روستای قلی آباد گرگان بدنیا آمد

سردار شهید موسی الرضا خراسانی موسی الرضا در شب یلدای«۴۲»، در روستای قلی آباد گرگان بدنیا آمد *نویسنده: غلامعلی نسائی مادر امام گفته مجردین باید ازدواج کنند. دختر یکی از اقوام را قبول کرد، بنام«زهرا محمدی» توی همان مجلس خواستگاری گفت: من باید بروم جبهه، شاید شهید بشوم. گروه حماسه و مقاومت هوران – خانم […]

سردار شهید موسی الرضا خراسانی

موسی الرضا در شب یلدای«۴۲»، در روستای قلی آباد گرگان بدنیا آمد

*نویسنده: غلامعلی نسائی

مادر امام گفته مجردین باید ازدواج کنند. دختر یکی از اقوام را قبول کرد، بنام«زهرا محمدی» توی همان مجلس خواستگاری گفت: من باید بروم جبهه، شاید شهید بشوم.

گروه حماسه و مقاومت هوران – خانم خدیجه خراسانی مادر شهید موسی الرضا خراسانی می گوید: موسی الرضا در شب یلدای«۴۲»، در روستای قلی آباد گرگان بدنیا آمد. پدرش آقا غلامعلی کشاورز بود. با تنگ دستی موسی الرضا را بزرگ کردیم، روزگار مردم آن سال ها خیلی سخت بود. موسی الرضا را می بستم روی کولم، می رفتم نشاگری می کردم.

کارگری می کردم. از سر کار که بر می گشتم، همان روی کولم نهار می پختم، نهار ما مگه چی بود، گوجه را پته می کردیم، توی روغن، با نان می خوردیم. مردم روستا آن سال ها همه اینطوری زندگی می کردند. زندگی خیلی حلال بود. بچه هام را با لقمه پاک و حلال بزرگ کردم.

همین که موسی الرضا را از روی کولم پائین می گذاشتم، دادش به آسمان می رفت. روی کولم که بود، غذا می پختم، حیاط را آب جاور می کردم. بشدت دوستش داشتم. پاره تن من بود. همه وجودم بود.

موسی الرضا پنج شش ساله که شد، همراه پدر بزرگش رفت دنبال گوسفند. موقع مدرسه اش که شد، پدر بزرگش نگذاشت که برود درس بخواند. موسی الرضا پای گوسفند ها ماندگار شد، شد چوپان گله، ده ساله که شد، پدر بزرگش از دنیا رفت، موسی الرضا را فرستادم مدرسه تا سواد یاد بگیرد. چون سن اش خیلی زیاد بود قبول نکردند. گفتند باید بفرستید اکابر درس بخواند. بردمش کلاس شبانه«پیکار با بی سوادی» روزها توی یک نجاری شاگردی می کرد، شب ها می رفت درس می خواند.
خواندن و نوشتن را که یاد گرفت، رفت مکتب خانه، علاقه خاصی به قرآن داشت. با وجود این که دیر شروع کرد، اما با هوش بالائی که داشت، خیلی زود سواد دار شد.
با اوج گیری انقلاب از روستا به شهر می رفت، اعلامیه امام خمینی را می آورد توی روستا پخش می کرد.

در تظاهرات شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب رفت بسیجی شد، جنگ که شروع شد، اولین کسی بود که از روستای قلی آباد رفت جبهه. تا شروع جنگ، تلویزیون نداشتیم. خیلی از روزگار بیرون از روستا حالیمان نمی شد. موسی الرضا که رفت جبهه، من خیلی دلم برایش تنگ شد، به پدرش گفتم: باید بروی چندتا گوسفند را بفروشی، با پولش رفتیم یک تلویزیون سیاه و سفید خریدیم، تا اگر موسی الرضا را توی جبهه تلویزیون نشان داد ببینیم.آن چند گوسفند تمام زندگی ما بود. اما موسی الرضا همه وجود من بود. مدتی رفت کردستان، چند ماهی نه نامه داد، نه مرخصی آمد. هر چی توی تلویزیون نگاه کردم، نبود.

وقتی آمد یک جور دیگر شده بود. تمام تنش کبود بود.گفتم: هرچی توی تلویزیون نگاه کردم نبودی پسر م. پس تو کجای جبهه بودی. خندید و من محکم بوسیدم اش…
مدتی گذشت، دوباره رفت جبهه، چند ماهی گذشت، از جبهه آمد. این بار که آمد گفت: مادر امام گفته مجردین باید ازدواج کنند. دختر یکی از اقوام را قبول کرد، بنام«زهرا محمدی» توی همان مجلس خواستگاری گفت: من باید بروم جبهه، شاید شهید بشوم.

شاید زخمی. زهرا قبول کرد. خیلی ساده ازدواج کردند. بعد از عروسی، ده روز بیشتر در منزل نماند. رفت جبهه، همین طور می رفت و می آمد. مدتی گذشت، سال «۱۳۶۳» خدا به موسی الرضا و زهرا یک دختر داد. نامش را گذشتند«رقیه»
رقیه ده روزه که بود، باباش از جبهه آمد. مدتی ماند و دوباره رفت جبهه، چند ماه گذشت، سخت شیمیائی شد. یک مدت به خاطر عوارض شیمیائی نتواست جبهه برود. چند ماهی گذشت، یک ذره که بهتر شد رفت جبهه، مرتب جبهه بود، گاهی هم مرخصی می آمد.

سال«۱۳۶۵» خدا بهشان یک پسر داد، نامش را گذاشتند کاظم. موسی الرضا جبهه بود. زنش نامه نوشت که بیا، تا رفت بیاد دو سه ماه طول کشید.
کاظم سخت بیمار شد. موسی الرضا هم آمد مرخصی، بردنش بیمارستان، دکتر به موسی الرضا گفت: تو شیمیائی هستی؟
گفت: بله چند بار شیمیائی شدم.
دکتر گفت: پسرت به علت عوارض ناشی از شیمیائی، دچار «سرطان خون» شده. هر چی دارو درمان کردیم، تهران بردیم. هر کجا بردیم، گفتند بیخودی بچه را این طرف و آن طرف نبرید.
بچه شش ماهش که بود از دنیا رفت. موسی الرضا گفت: راضی ام به رضای خدا و رفت جبهه.
وقتی که داشت می رفت، گفت فکر حضرت زینب باشید. ما یک رقیه داریم. صبر کنید برای خدا.
در عملیات «کربلای ۴» جانشین تسلیحات و مهمات لشکر بود، ما که ازین حرف ها سر در نمی آوردیم، توی روستا رزمنده های که جبهه می رفتند و می آمدند به ما می گفتند که پسرتان فرمانده است.
وقتی از خودش سوال می کردم تو جبهه چکاره هستی؟
می گفت: کفش رزمنده ها را واکس می زنم. توی آشپزخانه پیاز پوست می کنم. اصلا نگفت فرمانده ام.
می گفتند: در عملیات «کربلای ۵» دست موسی الرضا تیر می خوره، می برنش بیمارستان اهواز، شبانه فرار منی کنه، میاد خط مقدم.
چند سالی گذشت و موسی الرضا دائم جبهه بود، هربار که می آمد، یکی از برادرانش «مسلم یا عقیل» را هم با خودش می برد جبهه، چند بار هم پدر پیرش را همراه خودش به جبهه برد. پدرش خیلی مشتاق جبهه بود. موسی الرضا حبیب ابن مظاهر صدایش می کرد.
پس از شش سال حضور در جبهه و فرماندهی جنگ در عملیات نصر چهار موسی الرضا در منطقه ماهوت در سال«۱۳۶۶» به آرزوی خود رسید و شهید شد.
چهار ماه بعد شهادتش در هجده اسفند همان سال خدا به «زهرا» یک فرزند دیگر داد که بنام پدرش نامش گذاشتند«موسی الرضا» بچه چهار ماهه که شد، مثل کاظم شش ماهه؛ دچار بیماری«سرطان خون» شد، ما توی نسل اندرنسل مان، همچنین زنش زهرا و طایفه ما هیچکدام سابقه بیماری خاص، مثل«سرطان خون» هرگز نداشتیم. بچه را هر کجا که بردیم گفتند: دچار عوارش خاص شده«سرطان خون» موسی الرضای شش ماهه در بیمارستان تهران بر اثر عوارض شیمیائی پدر شهیدش از دنیا رفت. داغ بزرگکی بر دلمان گذاشت.
«رقیه» تنها دختر موسی الرضا یک روز آمد سرش را گذاشت توی بغلم و گفت: مادر بزرگ، سرنوشت من هم مثل حضرت رقیه(س) است. وقتی سه ساله بود، پدرش امام حسین(ع) شهید شد، من هم لیاقتش را داشتم که در سه سالگی، دو برادرم را از دست بدهم. پدرم شهید بشود. من خوشحالم از اینکه فرزند شهید هستم. همنام دختر «سیدالشهداء» و سرنوشتی شبیه دختر بهترین موجود عالم هستی را دارم.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید