کد خبر:5550
پ
۱۴۰۱-۱۰۹۳
بسیجی شهید ابوطالب جلالی کوهستان

رزمنده شمالی که خودش را به کوسه ها سپرد تا عملیات لو نرود

رزمنده شمالی که خودش را به کوسه ها سپرد تا عملیات لو نرود بسیجی شهید ابوطالب جلالی کوهستان هشتاد روز قبل عملیات «والفجرهشت» از بین نیرو‌های گردان یارسول(ص) دست‌چین شدیم. این حرکت عجیب، همه ما را شُکوه کرد. از خط مقدم جبهه به سمت دریای خزر حرکت کردیم. هیچ کسی از آخر قصه با خبر […]

رزمنده شمالی که خودش را به کوسه ها سپرد تا عملیات لو نرود

بسیجی شهید ابوطالب جلالی کوهستان

هشتاد روز قبل عملیات «والفجرهشت» از بین نیرو‌های گردان یارسول(ص) دست‌چین شدیم. این حرکت عجیب، همه ما را شُکوه کرد. از خط مقدم جبهه به سمت دریای خزر حرکت کردیم. هیچ کسی از آخر قصه با خبر نیست.

بسیجی شهید ابوطالب جلالی کوهستان

گروه جهاد و شهادت هوران – نویسنده: غلامعلی نسائی – «فرمانده‌ ما شهید حاج حسین بصیر است.» چهل روز در «دریای‌خزر» آموزش غواصی دیدیم. بچه‌ها با هم شوخی می‌کردند که قراره برویم دریای عمان با اسرائیل بجنگیم.

سختی‌های آموزش غواصی توی پائیز دریای خزر، واقعا طاقت فرسا بود. به همین خاطر بعضی از بچه‌ها بریده بودند.
گردان دوباره سازماندهی شد. از آن جا یک‌راست به جبهه اروندکنار رفتیم. آنجا که رفتیم، متوجه شدیم که این جا آخر خط است.
روستای چوبده تخلیه شده بود. جوری سازماندهی شدیم که اگر ماهواره‌های جاسوسی آمریکا می‌خواست برای صدام جاسوسی کند. یک سری اطلاعاتی را مخابره می‌کرد. انگار مردم عادی دارند آنجا زندگی می‌کنند.
به فرماندهی حاج بصیر فرمانده «تیپ‌یکم‌کربلا» در خانه‌های قدیمی روستا مستقر شدیم، منطقه کاملا قفل شد، نه می‌توانیم نامه بدهیم، نه تلفن، هیچ کسی حق بیرون رفتن از منطقه را ندارد.
«گردان‌شکن» هستیم، همه بین بیست تا بیست‌وپنج سال سن داریم. از لحاظ پزشکی چک شدیم که کسی مشکل گرفتگی پا نداشته باشد. شنا کردن در رودخانه بهمنشیر برای هر کسی امکان‌پذیر نیست.
این موضوع دشمن را و ماهواره‌های جاسوسی آمریکا را نیز به غفلت کشاند. اصل ماجرا این که خدا بود که چشم دشمن را کورکرد.
ما خودمان هم هیچ نمی‌دانیم قرار است کجا و چه عملیاتی انجام بشود. زمستان شده است و هوا بشدت سرد و سوزناک، آموزش شروع شد. رودخانه بهمنشیر به شدت سرد و استخوان شکن است.
از هشت صبح می‌زدیم به آب تا هشت شب، ما بچه های شمال اهل دریا و جنگل و باران هستیم.
رودخانه بهمنشیر وحشی است، با آب‌های رونده و متلاطم، مگر عقل ما می‌پذیرفت که در همین رودخانه باید بزنیم به دل سیاه دشمن و این برای ما باورپذیر نبود.
توی نخلستان‌های چوبده باید لباس غواصی را می‌پوشیدم، راه طولانی را با تمام تجهیزات طی می‌کردیم تا برسیم کنار نهر.
هر شبانه روز باید، با لباس غواصی و تجهیزات کامل به وزن چهل تا پنجاه کیلو، توی گل‌ ولای راه می‌رفتیم تا برسیم کنار رودخانه بهمنشیر، تا آنجا که می‌رسیدم اصلا دیگر رمقی باقی نمی‌ماند. هر قدم که بر می‌داشتیم. کلی انرژی مصرف می‌شد. کنار رودخانه کمی استراحت می‌کردیم تا انرژی دوباره بگیریم. می‌زدیم به آب وحشی. باید عرض رودخانه را به مقیاس دویست‌متر برویم و بر‌گردیم.
چند دقیقه که می‌گذشت، دندان‌های ما به شدت می‌خورد به هم. مغز استخوان ما زوزه می‌کشید. آنقدر بدن مان سرد می‌شد.
گاهی من خودم حس می‌کردم در آن وضعیت دچار ایست قلبی خواهم شد.
برای مدتی تمام بدن‌مان بی‌حس و بی‌حرکت می‌شد. عصب‌های حسی از کار می‌افتاد. آب یخ یخ بود.
اگر یک دقیقه ساکن می‌شدیم. بدن‌مان از حرکت می‌ماند. خون توی رگ‌های ما منمجد می‌شد.
چیزی که ما را حرکت می‌داد، قوت می‌داد. گرم می‌کرد. داغ داغ می‌شدیم. توکل به خدا بود. عشق به امام حسین و این عشق ما را از حیاط مادی جدا می‌کرد. «پرستو می‌شدیم»
آب دریا ساکن است، رودخانه بهمنشیر جریان تندی دارد. وحشی است و باید دو سه بار عرض رودخانه را با آن آب‌های رونده و شیب دار و سرد و تگری را می‌رفتیم و بر می‌گشتیم. باید فین زدن و نفس کشیدن زیر آب و شنا کردن و جنگیدن را کار بلد می‌شدیم.
بچه‌های تخریب، باید خنثی کردن مین‌ها را زیر آب آموزش می‌دیدند. هر کسی بنا به رسته‌ای که داشت، یکی امدادگر بود. یکی آرپیچی‌زن، یکی قناسه داشت، تک تیرانداز و تیربارچی با آن وزن سنگین، هر کسی به فرارخور حالش و به اندازه ظرفیت‌اش.
از آب که بیرون می‌آمدیم. نای راه رفتن نمی‌ماند، بااین احوال خیس و خسته با تن کرخ شده می‌رفتیم به مقصد و آنجا بچه‌های تدارکات توی بشکه‌های بزرگ آب جوش می‌آوردند. هر کدام از ما که می‌رسیدیم. دست و پای‌مان را آب گرم می‌زدند. چون دست‌های‌مان بی‌حس می‌شد. توان بیرون آوردن لباس غواصی را از تن نداشتیم. بچه‌های تدارکات ما را با آب داغ پذیرایی می‌کردند.
بعد حال که می‌آمدیم، حاج بصیر خودش با کاسه عسل می‌آمد. یکی‌یکی توی دهان ما عسل می‌ریخت. لیوان چائی را می‌داد به دهن‌مان، حسابی قبراق و سرحال می‌آمدیم. تا روز بعد، کاملا انرژی دوباره می‌گرفتیم.
حدود هفتاد روز بدون وقفه آموزش دیدیم و در این مدت ریزش هم داشتیم.
واقعا آموزش سختی بود. این فقط یک آموزش بود و ما باید شب عملیات دویست متر تا سیصد‌متر با تجهیزات کامل و لباس غواصی در تاریکی شب و سرما، در گل و لای، پیاده برویم تا لب رودخانه که بزنیم به قلب اروند.
تله‌های انفجاری موج‌های وحشی و تحمل سرمای گزنده آب، تازه اگر وسط رودخانه درگیری پیش نیاد. وقتی رسیدیم آن طرف رودخانه باید بجنگیم.
از بین گردان، بعضی‌ها می‌بریدند، مریض می‌شدند، وقتی می‌خواستند، آنها را از گردان خط شکن جدا کنند. مثل کودکی را می‌ماند که دارند او را از آغوش مادر در حین شیر خوردن از مادرش جدا می‌کنند.
زار زار گریه می‌کردند. گریه‌های شان قلب زمین را خراش می‌داد. دل آسمان را پریشان می‌کرد. آموزش سخت و طاقت فرسایی بود. عملیاتی که در پیش بود سخت‌تر، «ابوطالب جلالی» بچه کوهستان بهشهر، رباط پای راستش پاره شده بود.
رفتم در گوشی بهش گفتم: پسر تو با این وضع در شب عملیات، دست و پا گیر می‌شوی. اخم‌های ابوطالب چنان بهم پیچید، چون اروند متلاطم شد.
وقتی ابوطالب متوجه شد که ما متوجه گرفتگی پای راستش شدیم، رفت بهداری، پایش را جراحی کرد و دو سه روز بعد برگشت.
رفتم خدمت سردار بصیر و موضوع را گفتم.
گردان به صورت گروه‌های پانزده نفره سازماندهی شده بود. من سر تیم گروه بودم. یحیی خاکی فرمانده گردان یارسول و حاج بصیر فرماندهی کل عملیات را به عهده داشت. به حاجی موضوع ابوطالب را خبر دادم.
حاج بصیر ابوطالب را خواست. ابوطالب که آمد گفتم: ببین حاجی این پسر از دست من ناراحت شده و رباط پایش صدمه دیده است.
شب عملیات دردسر می‌شود، اشکالی ندارد که می‌تواند با نیروهای مرحله دوم عملیات با قایق گروه دوم غواص‌ها در قالب آبی خاکی عملیات بیاد.
ابوطالب آنجا گریه افتاد. گفت: حاجی قسم می‌خورم که هیچ دردسری برای نیروها بوجود نمی‌آورم. اگر پام بگیره خودم را خفه می‌کنم، اما ناله نخواهم کرد که عملیات لو برود. وقتی با آن صراحت با حاج بصیر حرف زد، خودم را خفه می‌‌کنم. حاجی رنگ به رنگ شد، اشک حاجی را ابوطالب در آورد.
مگه حاجی دلش آمد که به ابوطالب با آن عشق و صلابتی که داشت بگوید با گروه غواص‌های خط شکن نباشد.
بچه‌ها تا آنجا که می‌توانستند دردهای خودشان را نگه می‌داشتند، تا کسی متوجه نشود.
آموزش تمام شد. شب وداع رسید. عملیات بزرگ والفجر هشت باید کار بزرگی را انجام بدهیم. دل امام و دل شهدا، دل خانواده‌های شهیدان و ملت را شادکنیم.
غروب شب عملیات حال غریبی ریخت تو دل بچه‌ها، یکی نماز می‌خواند، یک گریه می‌کرد، یکی می‌خندید. یکی بند پوتین‌هایش را محکم می‌کرد، یکی سربند یا زهرا می‌بست.
در طول تمام عملیات‌های که دیده بودم، امشب سربند یازهرا غوغا می‌کرد. گردان حمزه سیدالشهداء به فرماندهی سردار رشید «شهید صادق مکتبی»بود.
روی پیشانی هرکدام از بچه‌ها را که نگاه می‌کردی، سربند یازهرا بود.
خدایا امشب چه اتفاقی مگر قراراست بیفتد. بعضی هم روی سینه‌هاشون نوشته بودند، یازهرا(س) قربانت برم بی بی دوعالم، تو چه کرده‌ای با دل ما.
هرکس به فراخورحالش حالی غریبانه داشت، دست به دست هم داده بودیم وگریه می‌کردیم و زیارت عاشورا می‌خواندیم.
گریه می‌کردیم و خاطره می‌ساختیم.
گریه به بچه‌ها امان نمی‌داد. شب وداع امام حسین بود.
حاج حسین بصیر آمد.
شروع کرد به صحبت کردن، فضا تاریک و چشم و دل بچه‌ها باریدن گرفت.
حاج حسین گفت: امشب شب عاشورای امام حسین است.
ما آمده‌ایم که ثابت کنیم از نسل همان حسینیم، پس امام‌حسینی بجنگیم، امام حسینی شهید بشویم.
هرکسی‌که منتظر دارد. چشم به راه دارد. گرفتاری دارد. این جا هم تاریک است و چشم چشم را نمی‌بیند.
یک نفر نگفت چشم به راه دارد و گرفتاری دارد. یک نفر به امام حسین آن شب پشت نکرد. مردانه ماندند. دنیایی عجیب از مهر و انس و عشق و وفا و مردانگی یکجا جمع شده بود.
حاجی‌که اتمام حجت‌کرد. نوبت خدا حافظی رسید. بچه‌ها هم را بغل می‌کردند. گریه به کسی امان نمی‌داد. بچه‌ها با حاج حسین یک جور دیگر خدا حافظی می‌کردند.
گریه کردیم و همدیگر را بغل زدیم و بوسیدیم و بوئیدیم.
حلالیت طلبیدیم و از زیر طاق قرآن ردشدیم. قران را بوسیدیم. انگار بچه‌ها داشتند با خود خدا هم توی این دنیا خداحافظی می‌کردند.
آخر خدای این عالم با خدای آن عالم خیلی فرق داشت.
کار خداحافظی‌که تمام شد. کوله بار دل را هم بستیم و «یاعلی‌مولا» خواندیم و به طرف اروند راه افتادیم.
حالا تمام نیروهای زرهی، تانک‌ها و توپخانه در مسیر استتار شده، گوش به فرمان در انتظارهستند. آرام و بی‌قرار از کنارشان عبورکردیم.
طولی نکشید با ذکر و توسل به فاطمه زهرا(س) رسیدیم کنار نهراروند.
پیش‌بینی‌که برای اروند کرده‌اند. آب آرام است و در حالت مدقرار دارد. ساکن و طغیان ندارد.
در این وضع ما راحت می‌توانیم رد بشویم. بچه‌ها طناب‌ها را انداختند و هر گروه پانزده نفره باید روی یک طناب حرکت کنند، داخل آب به سمت مقصد تعین شده برای عملیات.
یکی دو تا از بچه‌ها داشتند طناب‌کشی می‌کردند. ساعت یازده و اندی از شب رفته است. یک عده مدام رکوع می‌رفتند و بلند می‌شدند.
گفتم: شما چه بسیجی‌های هستید. مگر تو مکتب امام درس نخوانده‌اید.
حالا این چه نمازیه چرا نماز مغرب و عشا را اینقدر دور انداختید.
یکی از بچه‌ها که داشت سلام می‌داد گفت: این نماز مغرب و عشا نیست.
گفتم: پس این چه نمازی است که هنوز شب از نیمه شرعی هم نگذشته که شماها می‌خوانید.
گفت: آخه می‌ترسم الان که وارد اروند بشوم. نتوانم نماز شبم را بخوانم.
تیر بخوریم و شهید بشویم و از نماز شب بیفتیم.
از خجالت سرم را انداختم پائین و رفتم. نگاه کردم دیدم طناب انداختند. بچه‌ها را آماده کردند که بزنیم به اروند. بچه‌ها از قبل حسابی توجیه شده بودند.
برای هر گروه پانزده نفره آن طرف اروند با یک بیسیم‌چی در مقصدهای تعین شده از طرف فرماندهان عملیاتی مستقر بشویم. تا رمز عملیات خوانده شود.
حالا می‌خوایم وارد آب بشویم، باید به فاصله بچه‌ها از نفر اول که گره اول طناب است را بگیرند وارد آب بشوند. نفر اولی که پرید جلو گره طناب را چسبید ابوطالب بود، بقیه بچه‌ها به او حسودی‌شان شد. آخه نفر اول که جلو باشد. احتمال این‌که به سیم تله‌های انفجاری گیرکند از بقیه که به ستون در پشت سرش حرکت می‌کنند، شهید بشوند خیلی بیشتر بود.
هرکدام از بچه‌ها دوست داشتند که گره اول را بگیرند، دیدیم داره بین بچه‌ها دعوا می‌شه، یک سربند یازهرا(س) بستیم به گره اول طناب. بچه‌ها وقتی دیدند نفر اولی حضرت فاطمه زهرا(س) است دیگه هیچ حرفی نزدند، وارد اروند شدیم.
وارد آب که شدیم آب آرام است. هوا صاف و هنوز ده متری وارد آب نشده بودیم که آب ناگهان به هیجان افتاد. هوای روی سرما را یک لایه عظیم از مه پوشاند.
دانه‌های ریز شبنم دانه دانه روی صورت بچه‌ها می‌نشست. به طرز وحشتناکی هوا بهم پیچید، رودخانه وحشی شد. توی دلم گفتم: خدایا این آب دارد با بچه‌ها چه کار می‌کند. در طول تمام مدت آموزش هفتاد روزه من رودخانه و هوا را این گونه وحشی ندیدم.
آب به طلاطم افتاد و بچه‌ها را می‌برد زیرآب و می آورد بالا، هر لحظه امکان داشت همه غرق بشویم.
طولی نکشید که صدای انفجار هم از دور و نزدیک در فضای طوفانی اروند درهم پیچید.
با صدای انفجار تله‌های انفجاری، همان لحظات اولیه کار عملیات را تمام شده حدس زدیم.
گفتیم: دیگر لو رفتیم و مثل سرنوشت عملیات کربلای‌چهار که ماهوراه‌های جاسوسی آمریکای لعنتی عملیات را لو داد، کار عملیات تمام است.
کم‌کم جنازه بعضی از بچه‌ها یکی‌یکی روی آب شناور می‌شد. به عمق رودخانه که رسیدیم، امواج طوفانی آب اروند حالا آغوش بازکرده است.
بچه‌های حضرت فاطمه(س) را به آغوش می‌گیرد.
مه غلیظ سطح رودخانه را پوشانده است. نرم‌ نرم دارد می‌بارد.
توگویی رودخانه دارد به حال بچه‌ها گریه می‌کند.
دست بچه‌ها دارد از گره‌ها کنده می‌شود و روی آب همین‌طور شناور اسـت.
بچه‌های که از طناب‌های دیگر کنده شده‌اند دارند از بین ما شناور روی آب جنازه‌های‌شان را آب می‌برد. با یک دست نگه داشتم. یک رزمنده شانزده ساله‌ای بود که نمی‌شناختم. نگه داشتم و دیدم شهید شده، آرپیچی‌اش را محکم توی بغل‌ش گرفته و دارد آب وحشی اروند او را به طرز غربیانه‌ای به روزگار«گمنامی» می برد.
دیدم ابوطالب جلالی آرام آرام صدایم می‌زند! رفتم نزدیک ابوطالب.
گفت: من دیگر کارم تمام است، دستش را چسبیدم اشک توی چشمانم حلقه شد، ابوطالب از گروه ما سومین نفری بود که داشت به گمنامی می‌رفت.
خودم دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود. با این حال دستش را محکم چسبیدم.
گفتم: با من بیا، خودش را رها کرد. آرام فریاد زد. نه نه، دستم و رها کن آخه من عهد بستم با حاج بصیر که دست کسی را نگیرم.
تا جایی که توان داشتم با خودم کشیدمش بردم یک دستش را انداختم توی گره اول کنار سربند حضرت فاطمه(س) در گوشش‌گفتم: ابوطالب دست‌تو دادم به دست‌های حضرت فاطمه‌زهرا(س) و خودم را به خط عملیاتی رساندم.
ابوطالب جلالی کوهستان مفقود الاثر شد و نشانی اش را به گمنامی حضرت فاطمه(س) گره زد.

در خصوص زندگی شهید بیشتر بدانید 

هوران – شهید ابوطالب جلالی (۱۳۴۸ بهشهر _ ۱۳۶۴ اروندرود) متولد روستای زیبای کوهستان شهرستان شهید پرور بهشهر استان مازندران است. ابوطالب جلالی در خانواده‌ای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه ‌السلام متولد شد ، مادرش فاطمه صغری قاجار و پدرش حسن نام داشت.

ابوطالب جلالی در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، تحصیلات را در مقطع دیپلم با موفقیت پایان رسانید .شهید بزرگوار مجرد و فرزند دوم خانواده بود.

ابوطالب جلالی در عضویت بسیجی و در لشکر ۲۵ کربلا به اسلام خدمت می کرد که در۱۳۶۴/۱۱/۲۲ هجری شمسی در منطقه اروند رود و در عملیات والفجر هشت شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت . پیکر پاک شهید جلالی پس از سالها مفقودالاثر بودن سرانجام در مورخه ۱۳۷۶/۴/۱۲ تشییع و در گلزار شهدای روستای کوهستان به خاک سپرده شد. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید