عروس هفت هشت روزه بودم که رفت جبهه و سه ماه دیگر برگشت
هیچ وقت جلوتر از بزرگترها راه نمیرفت یا توی اتاق جلوی پدر مادرها و بزرگترها پایش را دراز نمیکرد، خیلی اهل ادب و معرفت بود. با فامیل مهربان بود، هربار که از جبهه میآمد، میرفت حال و احوال عمهاش که یک روستا پائینتر بودند. میپرسید.
نویسنده: محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران: هاجر محمدی، همسر پاسدار شهید موسیالرضا خراسانی، جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا – آشنائی من و موسیالرضا از طریق خودش اتفاق افتاد. توی روستا همه با هم فامیل هستند. روستای قلیآباد گرگان، از مسجد که بر میگشنم موسیالرضا من را دید، آمدند خواستگاری، من همیشه آرزو داشتم سهمی از انقلاب و جنگ داشته باشم. خانواده میگفتن زن پاسدار بشوید، آخر عاقبتشان شهادت است، گفتم: پاسدارها هم برای من و شما میروند جنگ، اگر اینها نبودند که ما آرامش و زندگی نداشتیم. آب پاکی را ریختم رو دستشان.

بعد از ازدواج موسیالرضا به منگفت: یک روز عصر توی کوچه دیدمت، چادری و سر به زیر و با حجب و حیا به نظرم آمدی، در لحظه به دلم نشستی، شب رفتم خانه به مادرم گفتم که دختری دیدم که دلم را برده، میخوام تو هم بری ببینی و بریم خواستگاری. مادرم گفت: تو که همه وقت توی جبهه هستی و زن میخوای چکار؟ گفتم: امام گفته که زن ببرید. من هم میخوام به دستور امام زن بگیرم، تشکیل خانواده بدهم.
موسیالرضا توی بسیج محل مشهور بود. یک شب آمدند خواستگاریام. من قبولم شد. برادرها و مادرم قبول نکردند.گفتند: موسیالرضا که هیچ وقت خانه نیست.؟ یا جبهه است، از جبهه هم که میاد، باز میرود سپاه و توی مسجد است. اینجور آدمها آخر عاقبت هم ندارند، یا شهید و اسیر میشوند، یا زخمی و جانباز میشوند. تو میخواهی چه کنی؟ گفتم: من بچه که نیستم. از روی شناخت انتخاب میکنم. موسیالرضا را قبول دارم، همیشه آرزو داشتم که همسرم مومن و حزبالهی و اهل جبهه باشد. من و موسیالرضا دو سال اختلاف سن داشتیم، موسیالرضا ۲۰ ساله بود. من ۲۲ سالم بود. بله را گرفت و رفت. جنگ بود و صدای آژیر و آهنگ نوای آهنگران، هر روز بچهها جبهه میرفتند و از جبهه مرخصی میآمدند.

اسفند دود میکردند و چاوشی کربلا میخواندند. روستا و شهر بوی شهادت میداد و عروسی ما دو تائی، برای «یکی»، شدن ما، خیلی ساده برگزار شد. من با مانتو شلوار و چادر سفید گُلگُلی بودم. موسیالرضا پیراهن سفید دامادی تن کرد. با تکبیر و سلام و صلوات رفتم خانه بخت و زندگی جهادی ما دو تائی برای یکی شدن آغاز شد. روز هشتم عروسی، موسیالرضا با پیراهن سفید دامادی، دستهای حنا بسته رفت جبهه و خانوادهام آمدند و گفتند: دیدی موسیالرضا دست تو را گذاشت توی پست گردو و رفت جبهه. گفتم: ما با هم توافق کردیم. من هم سهمی از جنگ دارم.
رفت و نامه داد، جواب میدادم و باز نامه میداد. سه ماه گذشت و آمد مرخصی، تعریف میکرد که وقتی رسیدیم جبهه حاج غلام صادقلی کفری شده بود و کلی سرم داد زد که چرا زودی عروس هشت روزه را تنها گذاشتی آمدی جبهه، هر کدام از بچهها هم میپرسیدند چرا پیراهن سفید پوشیدی آمدی، چرا دستت را حنا بستی، تو مگه داماد شدی. اگر دادماد شدی چرا اینجائی؟ گفتم: بله من تازه هشت روزه عروسی کردم آمدم جبهه، چون امروز جنگه، باید میآمدم. سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم و سال ۱۳۶۶ موسیالرضا شهید شد. تمام زندگی ما فقط چهار سال بود که به اندازه ۴۰۰۰ سال خاطره شد.








