کد خبر:11981
پ
۱۴۰۲-۷۵۱۹
شاگرد نجار لشکرکربلا – قسمت سوم

عروس هفت هشت روزه بودم که رفت جبهه و سه ماه دیگر برگشت

عروس هفت هشت روزه بودم که رفت جبهه و سه ماه دیگر برگشت هیچ وقت جلوتر از بزرگترها راه نمی‎رفت یا توی اتاق جلوی پدر مادرها و بزرگترها پایش را دراز نمی‎کرد، خیلی اهل ادب و معرفت بود. با فامیل مهربان بود، هربار که از جبهه می‎آمد، می‌رفت حال و احوال عمه‌اش که یک روستا […]

عروس هفت هشت روزه بودم که رفت جبهه و سه ماه دیگر برگشت

هیچ وقت جلوتر از بزرگترها راه نمی‎رفت یا توی اتاق جلوی پدر مادرها و بزرگترها پایش را دراز نمی‎کرد، خیلی اهل ادب و معرفت بود. با فامیل مهربان بود، هربار که از جبهه می‎آمد، می‌رفت حال و احوال عمه‌اش که یک روستا پائین‌تر بودند. می‎پرسید.

نویسنده: محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هوران: هاجر محمدی، همسر پاسدار شهید موسی‌الرضا خراسانی، جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا – آشنائی من و موسی‌الرضا از طریق خودش اتفاق افتاد. توی روستا همه با هم فامیل هستند. روستای قلی‌آباد گرگان، از مسجد که بر می‎گشنم موسی‌الرضا من را دید، آمدند خواستگاری، من همیشه آرزو داشتم سهمی از انقلاب و جنگ داشته باشم. خانواده می‌گفتن زن پاسدار بشوید، آخر عاقبت‌شان شهادت است، گفتم: پاسدارها هم برای من و شما می‎روند جنگ، اگر این‌ها نبودند که ما آرامش و زندگی نداشتیم. آب پاکی را ریختم رو دست‌شان.

شهید موسی‌الرضا خراسانی

بعد از ازدواج موسی‌الرضا به من‌گفت: یک روز عصر توی کوچه دیدمت، چادری و سر به زیر و با حجب و حیا به نظرم آمدی، در لحظه به دلم نشستی، شب رفتم خانه به مادرم گفتم که دختری دیدم که دلم را برده، می‌خوام تو هم بری ببینی و بریم خواستگاری. مادرم گفت: تو که همه وقت توی جبهه هستی و زن می‎خوای چکار؟ گفتم: امام گفته که زن ببرید. من هم می‌خوام به دستور امام زن بگیرم، تشکیل خانواده بدهم.

موسی‌الرضا توی بسیج محل مشهور بود. یک شب آمدند خواستگاری‌ام. من قبولم شد. برادرها و مادرم قبول نکردند.گفتند: موسی‌الرضا که هیچ وقت خانه نیست.؟ یا جبهه است، از جبهه هم که میاد، باز می‏رود سپاه و توی مسجد است. این‌جور آدم‌ها آخر عاقبت هم ندارند، یا شهید و اسیر می‏شوند، یا زخمی و جانباز می‎شوند. تو می‎خواهی چه کنی؟ گفتم: من بچه که نیستم. از روی شناخت انتخاب می‎کنم. موسی‌الرضا را قبول دارم، همیشه آرزو داشتم که همسرم مومن و حزب‌الهی و اهل جبهه باشد. من و موسی‌الرضا دو سال اختلاف سن داشتیم، موسی‌الرضا ۲۰ ساله بود. من ۲۲ سالم بود. بله را گرفت و رفت. جنگ بود و صدای آژیر و آهنگ نوای آهنگران، هر روز بچه‌ها جبهه می‎رفتند و از جبهه مرخصی می‎آمدند.

شهید موسی‌الرضا خراسانی

اسفند دود می‌کردند و چاوشی کربلا می‎خواندند. روستا و شهر بوی شهادت می‎داد و عروسی ما دو تائی، برای «یکی»، شدن ما، خیلی ساده برگزار شد. من با مانتو شلوار و چادر سفید گُل‎گُلی بودم. موسی‌الرضا پیراهن سفید دامادی تن کرد. با تکبیر و سلام و صلوات رفتم خانه بخت و زندگی جهادی ما دو تائی برای یکی شدن آغاز شد. روز هشتم عروسی، موسی‌الرضا با پیراهن سفید دامادی، دست‌های حنا بسته رفت جبهه و خانواده‌ام آمدند و گفتند: دیدی موسی‌الرضا دست‌ تو را گذاشت توی پست گردو و رفت جبهه. گفتم: ما با هم توافق کردیم. من هم سهمی از جنگ دارم.

رفت و نامه داد، جواب می‎دادم و باز نامه می‎داد. سه ماه گذشت و آمد مرخصی، تعریف می‎کرد که وقتی رسیدیم جبهه حاج غلام صادقلی کفری شده بود و کلی سرم داد زد که چرا زودی عروس هشت روزه را تنها گذاشتی آمدی جبهه، هر کدام از بچه‌ها هم می‎پرسیدند چرا پیراهن سفید پوشیدی آمدی، چرا دستت را حنا بستی، تو مگه داماد شدی. اگر دادماد شدی چرا این‌جائی؟ گفتم: بله من تازه هشت روزه عروسی کردم آمدم جبهه، چون امروز جنگه، باید می‎آمدم. سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم و سال ۱۳۶۶ موسی‌الرضا شهید شد. تمام زندگی ما فقط چهار سال بود که به اندازه ۴۰۰۰ سال خاطره شد.

شهید موسی‌الرضا خراسانی

عروس هفت هشت روزه بودم که رفت تا سه ماه دیگه برگشت و فقط ده روز اولین مرخصی بعد ازدواج ما شد. رفتیم ماه عسل و برگشتیم، رفت جبهه، رفت که رفت، هر بار ۴۵ روز تا سه چهار پنج ماه می‏رفت که می‏رفت. عملیات که تمام می‏شد، زخمی و تیر و ترکش خورده بر می‎گشت. زندگی چهار ساله که می‌گویم. از تاریخ عقد تا شهادت موسی‌الرضا بود.

این‌که همه زمان چهار سال را با هم بوده باشیم نبود. همه روزها را کنار هم بگذاری، گمانم شش هفت ماه کمتر می‎شد. موسی‎الرضا که از جبهه آمد، رقیه تازه به دنیا آمده بود و سه چهارماهه بود. پدرش را نمی‏شناخت. بغلش می‎کرد و نازش می‎کرد. باز هفت هشت روز که خانه بود می‌رفت جبهه. دخترش وقتی حرف آمد پدرش را عمو صدا می‎زد.

هر بار مرخصی می‎آمد تا می‏رفتم به خلق و خوی موسی‌الرضا آشنا بشوم می‏رفت جبهه.

توی مدت کوتاه مرخصی ما را گردش و تفریح می‏برد. سرِزمین می‎رفت و کمک دست پدرش بود. توی لباس پوشیدن نظم خاصی داشت. حتما باید اتو کشیده و منظم می‎پوشید. لباس درهم و پرهم تن نمی‏کرد. توی کارهای خانه کمک می‎کرد، دیر وقت که می‏آمد، غذای خودش را گرم می‏کرد و سفره می‎انداخت و می‎خورد. می‏گفت؛ تو استراحت کن. برای بچه‌ لالائی می‎خواند. بغل می‎کرد، تاب می‎داد. شب‌های که خانه بود، کنار گهواره می‎خوابید و بچه را تاب می‎داد. می‎گفت: تو راحت بخواب. خوش خلق و مهربان بود. هیچ وقت به من دستور نمی‎داد. مرد جنگ بود، هر بار رفقای جبهه‌ائی را دعوت می‎کرد و دورهمی داشتند. خانوادگی می‎رفتیم مهمانی، دوست و رفیق‌های زیادی داشت که بسیجی و پاسدار بودند.کینه توز نبود. آرام بود. نمازش را خیلی زیبا و با حوصله می‎خواند. با خانواده من و خودش، هر دو مهربان بود. فرقی نمی‎گذاشت. مادرم را خیلی دوست داشت، جلوی پدر مادرم بلندحرف نمی‎زد، هر رفتاری که با خانواده خودش داشت، با خانواده من هم مثل خانواده خودش بود. همه را عزیز می‎داشت.

هیچ وقت جلوتر از بزرگترها راه نمی‎رفت یا توی اتاق جلوی پدر مادرها و بزرگترها پایش را دراز نمی‎کرد، خیلی اهل ادب و معرفت بود. با فامیل مهربان بود، هربار که از جبهه می‎آمد، می‌رفت حال و احوال عمه‌اش که یک روستا پائین‌تر بودند. می‎پرسید.

اهل دل بود و با غریبه و فامیل یک‌نواخت برخورد می‎کرد.

تو ذاتش مهربانی بود. فرزند اول خانواده بود، همه دوستش داشتند، آخرین باری که آمد مرخصی برادر کوچک‌ترش را برده بود بیرون کبابی و تفریح کردند. هر بار یکی از برادرها را می‎برد تفریح، آخرین بار که می‎خواست برود. حال و رفتارش خیلی متفاوت‌تر بود. با خانواده‌اش جوری خداحافظی کرد که دیگه بر نمی‎گردم. انگار آخرین وداع بود.

شب آخری دیدم قاب عکس دوستان شهیدش را آورد و زد زمین شکست، تعجب کردم، چرا این‌کار کردی موسی‌الرضا؟ اشک روی گونه‌اش غلطید و بغض‌ش ترکید و گفت: چندین سال با هم بودیم، هفت هشت سال با هم بودیم، آن‌ها شهید شدند و من ماندم، همه عهد بسته بودیم که هرکدام شهید شدند، دیگری را ببرند. الان من مانده‌ام. ما با هم جنگیدیم. آن‌ها شهید شدند و من… این واقعا ظلم نیست!؟ گفتم: خودت اذیت نکن، چرا ظلم باشه، ایشالاصد سال سایه‌ات روی سرما باشد، همه‌چی دست خداست. ایشالا عاقبت بخیر می‎شوید. از من می‎خواست دعا کنم که شهید بشود. مگه می‏شود که آدم برای عزیزترین خودش دعا کن که از هم جدا بشوند.

همیشه با احترام و گشاده رویی ما را ترک می‌کرد، به جبهه می‌رفت. با ما بسیار عاطفی برخورد می‌کرد. به پدر و مادرش احترام فوق العاده‌ای می‌گذاشت و لحظه‌ای از آنان غافل نبود. افراد خانواده و دوستان را به نماز اول وقت توصیه می‌کرد. از درآمد ماهیانه خود درصدی را به فقرا و درماندگان اختصاص می داد. در اوقات فراغت مطالعه می‌کرد. گاهی به ورزش می‌پرداخت و یا به زیارت اماکن مقدسه می‌رفت. ما را هم می‎برد، هیچ‌گاه اوقات خودش را بیهوده تلف نمی‌کرد. یک‌بارم سوال کردم در جبهه چه مسئولیتی داری؟

گفت: در آشپز خانه پیاز پوست می‌کنم. گفتم: این را قبلا به مادر گفتی، برای من بگو شغلت چیه؟ خندید و گفت: کفش واکس می‎زنم. یک بارم از جبهه برگشت، زخمی شده بود. درد و ناراحتی نمی‎کرد، هر بار هم که تیر و ترکش می‎خورد، شیمیائی می‏شد، مخفی نگه می‎داشت. تا جائی که می‌توانست آسیب‌های جزئی و کلی را از دیگران مخفی می‌کرد، مخصوصا از خانواده و پدر و مادرش، حتی از من، گفتم: از من مخفی نکن، تا دردت را درمان کنم. می‎خندید و می‎گفت: تو همه زندگی من هستی. داوای درمی، تو خودت شفای من هستی. چند سالی که جبهه بود، من در کنار مادر شوهرم بودم و مدیریت خانه هم با خودم بود. از جبهه که بر می‎گشت بچه مریض می‏شد، می‎گفت؛ خودت ببرش دکتر، من دل ندارم. دلش نمی‎آمد بیماری بچه را ببیند.

خیلی دل نازک بود. یک بار برای خرید خانه صحبت شد، ما تو یک اتاق نه متری زندگی می‎کردیم.

گفتم: مادرت برای خرید زمین می‎خواد کمک کنه، قبول نکرد.

گفتم: تو که نیستی یک سرپناه داشته باشیم. گفت: خدا خودش کارسازه، از سپاه زمین دادند ولی قبول نکرد. گفت: حق رزمند‌های است که شهید شدند. نه مثل من که هنوز نه به دارم و نه به بارم. حق من نیست. نگرفت. گفتم: من طلا دارم دارم بیا بفروشیم و زمین بخریم، کمک کسی را قبول نداری. ده بیست بارگفتم وگفتم تا قبول کرد. رفتیم طلا فروشی قیمت گرفتیم و دادیم وزن کرد.

خواست پول طلا‌ها را بشمارد، موسی‌الرضا طلا را برداشت و از طلا فروش عذرخواهی کرد. گفت: ببخشید آقا منصرف شدیم. دستم را گرفت و بیرون آورد. گفت: من دل ندارم. طلای تو را بفروشم که زمین بخریم. خدا بزرگه. خودش درست می‎شود. زمینی که قرار بود بخریم در کنار رودخانه بود. بهتر که قبول نکرد. اصلا جای خوبی نبود. خدا به دلش انداخت که آن زمین را نخریم. رفت جبهه و دوباره که برگشت پدرش از شرکت تعاونی روستا زمین گرفت که ما هم خانه بسازیم. زمین را که گرفتیم باز رفت جبهه و سه چهار ماه شد نیامد، شنیدیم زخمی شد، حالا جاتی خودش را هم نمی‎گفت برویم ملاقات. از بیمارستان رفت جبهه، وقتی برگشت گفتم: چرا بخودت اهمیت نمی‎دهی؟

گفتم؛ حالا پس بمان و خودت را درمان کن، بدنش ضد ضربه شده بود. سطح تحملش بالا بود.

گفت: همین که تو هستی خودت دوا و شفا، خودت مرهم من هستی. موسی‌الرضا با الهام از پیام‌های امام خمینی با گروهک‌های ضد انقلاب بشدت درگیر و آشتی ناپذیر بود، آن‌ها را خوارج می‌دانست. مدتی هم که خانه بود، درگیر منافقین بود. گفتم؛ تو را آخر یا منافقین ترور می‎کنند. یا تو جبهه شهید می‏شوی. حداقل بیشتر پیش ما باش. می‎خندید و می‎گفت: ایشالا بهشت منتظرت می‎مانم.

یک مدت خناسان شکم پرست ضد انقلاب جوسازی کرده بودند که موسی‎الرضا خراسانی، پسر غلامعلی برای یخچال و پنکه جبهه می‎رود. خیلی می‎خندید و می‎گفت: دلم برای این آدم‌های گمراه هوس باز نادان خیلی می‏سوزد. خداوند هدایت‌شان کنه، که بدجوری گمراه هستند. جبهه جز تیرو ترکش و گاز‌های شیمیائی دشمن چی داره؟

من فقط برای رضای خدا به جبهه می‌روم نه این‌که وسیله جمع کنم. من که پدرم چهارتا دامدام داشت، برای دیدن جبهه از تلویزیون گوسفندشان را فروختند، این ابلهان چی می‎گویند.

ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید