یادی از یک راوی شهید لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)
تکتیرانداز از قله روبرو خیلی نمیتوانست بزند، اما تانک میزد. اگر فقط یک تانک باشد، فاصله بین گلوله گذاری تا شلیک ۲۰ ثانیه میشود. وقتیکه گلوله را زد، ما شروع کردیم به دویدن که در این فاصله ۲۰ ثانیه، از میدان دید رد بشویم. من جلوتر از همه میدویدم و مجید پشتم بود و سه نفر دیگر همپشت سرمان. آنها از لشکرهای دیگر بودند. نمیشناختمشان.
به گزارش گروه جهاد و شهادت هوران – مجید صادقینژاد در سال ۱۳۴۶ در محله دکتر هوشیار تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل را در مدرسه مفیدگذراند و در رشته ریاضی فیزیک از این مدرسه فارغ التحصیل شد. وی از نظر تحصیلی، یکی از دانش آموزان ممتاز مدرسه مفید بود. صادقینژاد از همان دوران انقلاب، در مسجد محله شان، بسیار فعال بود.
بعد از انقلاب با تشکیل بسیج مستضعفین، به بسیج پیوست و در سن ۱۷ سالگی به جبهه اعزام شد. مجید پس از عضویت در سپاه، یک بار در کسوت امدادگر در عملیات شرکت کرد. درسال ۱۳۶۳، در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد. وی پس از مدتی به دفتر سیاسی سپاه رفت و به عنوان راوی، فعالیت های خود را ادامه داد.
وی در عملیات های کربلای ۴ و نصر ۸، به ترتیب راوی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۷ ولی عصر (عج) خوزستان بود. ای او سرانجام در ۳۰ آبان ۱۳۶۶، در حالی که با مجموعه فرماندهی لشکر برای شناسایی به ارتفاعات منطقه ماووت عراق اعزام شده بود، هدف نیروهای عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید.
به روایت پدر
فرزند اولم دختر بود، سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد؛ سال ۱۳۴۶ هم مجید. محمد و محسن هم سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۹ به دنیا آمدند. مجید خیلی باهوش بود. همه میگفتند: زودتر بفرستیدش مدرسه و الا شیطون میشه و دیگه درس نمی خونه. این شد که در پنجسالگی ثبت نامش کردیم، مدرسه عزیزی (نزدیک میدان آزادی، در کوچه دادگران) که خصوصی و پولی بود. برای دبیرستان رفت مدرسه مفید. آنجا را خودش پیداکرده بود. میگفت مدرسه خوبی است.
سیره نظری و عملی مجید
مجید اینقدر سنگین بود که خدا میداند، مثل آدم هشتادساله، پرفعالیت بود و کمحرف. زرنگ، هوشیار و باادب بود. خدا شاهد است که وقتی میخواستیم باهم از در بیاییم داخل، تا من نمیآمدم داخل، نمیآمد. کارش را به بعد موکول نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت این کار باشد، بعداً انجام میدهم. خیلی آرام بود.
با خودم میگفتم: آخه جوان اینقدر سنگین و سربهزیر! شب میرفتم در اتاقش میدیدم قرآن میخواند. صبح میرفتم برای نماز بیدارش کنم، میدیدم نمازش را خوانده و دارد قرآن میخواند. شبها اول وضو میگرفت و بعد میخوابید. بازی گوشی نمیکرد. اهل بازی در کوچه و خیابان نبود.
از هفتسالگی نمازش را درست و کامل میخواند. یک سیدی بود در محلهمان، از همشهریهایمان، میگفت: واقعاً این بچه مسلمانه! چه بچهای! ماشاالله ماشاالله.
مجید به من میگفت: بابا با فلان آدم رفتوآمد نکن. آدم درستی نیست؛ نمازخوان و روزهبگیر نیست. بعد از مدتی میدیدم که درست میگوید. میگفت: فلانی مرد سبکیه؛ مرد نباید سبک باشه و همش شوخی کنه.
اگر میدید خانمی بیحجاب است یا حجاب مناسبی ندارد، به مادرش تذکر میداد که با او رفتوآمد نداشته باشد. وقتی خواهرش میخواست بیرون برود، چند بار حجاب او را کنترل میکرد. کار خانه را خودش انجام میداد. تا ناهار تمام میشد، بلافاصله ظرف ناهارش ر ا برمیداشت، میبرد آشپزخانه. در کار خانه کمکحال مادرش بود. میگفتیم: مادرت جمع می کنه. میگفت: مگه از من کم میاد که جمع کنم.
زمان انقلاب، مجید یازده، دوازدهساله بود. در تظاهرات و فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد. ما هیچوقت به او درباره شرکت کردن یا نکردن در فعالیتهای انقلابی توصیهای نمیکردیم؛ خودش تصمیم میگرفت. میگفت شرکت کردن در انقلاب، وظیفه هر مسلمانی است. فقط میگفتیم: زیاد تو شلوغی نرو؛ اما به این حرفها گوش نمیداد و میرفت. داییاش سرباز بود. میرفت پیش او تا پادگان را بگیرند یا در تجمعهای دانشگاه تهران شرکت میکرد.
دوره راهنمایی که تمام شد، مجید چند جا پرسوجو کرد تا دبیرستان مفید را پیدا کرد. میگفت: مدرسه خوبی است. از آن به بعد، بیشتر وقت مجید در مدرسه مفید میگذشت. خیلی شبها تا ساعت ۱۲ مدرسه میماندند. برنامههای فرهنگی داشتند. هفته شهدا برگزار میکردند؛ مثلاً برپایی نمایشگاه جبهه و جنگ. در مدرسه سنگر و سرباز درست میکردند. عکس شهدا را میزدند؛ الآن هم آن نمایشگاه هرسال در مدرسه اجرا میشود.
مجید کلاً خیلی اهل تفریح و بازی نبود. بعضی وقتها فوتبال بازی میکرد. همهوقتش با بچههای مفید بود. جبهه هم که خواست برود، با همین بچههای مدرسه مفید رفت.
اولین باری که رفته بود جبهه، ۱۷ سالش بود. عراق تازه فاو را گرفته بود. گفتم: هر طور صلاحته خودت عمل کن. اگر قرار باشه خطر برسه، آدم چه توی تهران باشه، چه توی جبهه باشه، میرسه. مادرش هم هیچ مخالفتی نکرد. گفت: خدا نکنه که بد بیاد، اگر بد بیاد، هرجایی اتفاق بد میافته. سال آخر ریاضی بود. مدام به او میگفتیم: درست عقب نمونه. قانعمان میکرد که: شما به درسام نگاه کنید. اگر از درسم عقب موندم، دیگه جبهه نمیرم.
دفعه اول با بسیج رفت و دو ماه جبهه ماند. وقتی برگشت تهران، رفت بیمارستان امیر المومنین (ع) در شهر آرا، آنجا دوره امداد پزشکی دید. حدود پنج، شش ماهی بسیجی امدادگر بود تا اینکه رفت سپاه. وقتی امدادگر بود، یک چیزهایی تعریف میکرد؛ مثلاً از شدت مجروح شدن رزمندهها، اما از وقتی رفت سپاه، دیگر چیزی نمیگفت. وقتی مادرش از او میپرسید که آنجا چهکار میکنی؟ میگفت: سؤالی از من نپرسید چون ممنوعه که جواب بدم. حتی به ما نگفته بود که رفته سپاه.
این موضوع را مادرش فهمید. وقتی میخواست لباسش را بشوید، کارت سپاه را در جیبش پیداکرده بود. یکبار ازش پرسیدم: مجید می خوای در سپاه بمانی؟ گفت: نه بابا جنگ که تموم بشه، کار ماهم اونجا تموم شده. تا ساعتی قبل از رفتنش هم خبر نداشتیم، کی می خواهد برود جبهه. یک وقت میآمد و میگفت من، فردا ۸ صبح میروم. بدون سروصدا لباسش را میپوشید و میرفت. میگفت هرکی پرسید مجید کجاست، بگید رفته داره درس میخونه.
ما بعد از شهادتش فهمیدیم که راوی گری میکرده و کارش در منطقه چه بوده. ظاهراً چند نفر از سپاه به دانشگاه میروند و دنبال افرادی میگردند که بتوانند این کار را انجام بدهند، مجید هم داوطلب میشود.
وداع با مادر
آخرهای آبان ماه (۱۳۶۶) بود. پدر زن دایی مجید فوت کرده بود. من هم برای مراسم ها رفته بودم یزد. مادرش تعریف می کرد که مجید وقتی می رفت، لباس سپاه پوشید. اولین باری بود که با لباس سپاه از خانه می رفت؛ همیشه با لباس شخصی میرفت، چون دوست نداشت کسی بفهمد جبهه میرود، اما این بار لباسش را در خانه پوشیده بود.
مسعود نورمحمدی آمده بود دنبالش و با هم رفته بودند. خدا رحمت کند مادر مجید را؛ میگفت: لباس فرم سپاه رو پوشید و جلوی من دراز به دراز، وسط اتاق خوابید و پرسید: وقتی میخوابم قشنگترم یا وقتی راه میرم؟
از من اگر بپرسید، میگویم میدانسته آخرین باری است که مادرش او را میبیند. من که آن روز نبودم، اما مادرش تعریف میکرد که: هیچوقت برنمیگشت نگاه کنه، اما این دفعه آخری هی برمیگشت به من نگاه میکرد و دست تکون میداد. بعدش هم گفت: من می رم اما از بابا زودتر میام. تا بابا هنوز از یزد برنگشته، من میام. برگشت یک هفته نشده. مجید جمعه شهید شد، ۳۰ آبان. جنازهاش را سه روز بعد آوردند.
به روایت مسعود نور محمدی (راوی و همرزم شهید)
مهرماه ۶۶ تازه ثبتنام کرده بودیم دانشگاه. یکی دو هفته بود میرفتیم سر کلاس که ما را خواستند. گفتند عملیاتی در پیش است، حواستان باشد، بهمحض اینکه اعلام کردیم، خودتان را برسانید. یادم هست یک روز صبح زنگ زدند به من که بیا. من بدو بدو خودم را رساندم خانه؛ یک ساک برداشتم و یکی دو تا لباس انداختم داخلش و به اهل خانه گفتم: ما رفتیم خداحافظ؛ یعنی فرصت نشد حتی خداحافظی کنیم. با ماشین دنبالمان آمدند. من میدان آزادی قرار گذاشتم. خانه مجید هم همان سمت بود. زنگ زدیم و او هم خودش را به میدان آزادی رساند.
خلاصه از میدان آزادی سوار شدیم و رفتیم سمت کردستان، از آنجا بانه و از بانه رفتیم بوالحسن و از آنجا وارد خاک عراق شدیم و در قرارگاه تاکتیکی خط به فرمانده لشکرها وصل شدیم. همان شب جلسهای در ستاد بود. فرماندهان لشکرها آمده بودند. در آنجا هرکداممان معرفی شد به لشکری. مجید به لشکر ۷ ولیعصر (عج) که فرماندهاش آقای (عبدالمحمد) رئوفی بود، معرفی شد. من به لشکر ۱۱ امیر المومنین (ع) وصل شدم که فرماندهاش محمد کرمیراد بود.
عملیات نصر ۸، قرار بود ۲۰ روز دیگر اجرا شود. گردانها داشتند طبق طرح مقرر آماده میشدند. ماهم جلسات را ضبط میکردیم، بحثها را دنبال میکردیم و وقایع را موبهمو مینوشتیم؛ اما یکمرتبه خبر رسید که عملیات لغو شده است. پانزده، بیست روزی آنجا بودیم که این خبر آمد. ما هم برگشتیم تهران، رفتیم دانشگاه. اگر اشتباه نکنم یک ماه گذشت که دومرتبه ما را خواستندکه: عملیات قرار است اجرا شود. همان نصر ۸، در همان منطقه، با همان فرمانده لشکرها و همان راویها.
زنگ زدم خانه صادقینژاد. یادم است که صادقینژاد دندانش چرک کرده بود و درد خیلی بدی داشت. گفت: حالم خوب نیست؛ خونهام. میخوام برم دندون پزشکی. ماجرا را برایش گفتم. گفت: باشه، منم حرفی ندارم. درصورتیکه وقت دکتر داشت و دندانش بهشدت درد میکرد. قرار شد بروم دنبالش. رفتیم دم خانه دنبالش. تمام مدت مسیر را از درد به خودش میپیچید. در سقز گشتیم و یکدندان پزشک پیدا کردیم. دندان مجید را معاینه کرد اما خیلی کاری از دستش برنمیآمد؛ دندان عفونت کرده بود. فقط روی دندان را تراشید و پانسمان کرد تا چرک خشک شود. آن شب را در سقز خوابیدیم و صبح راه افتادیم و خودمان را رساندیم منطقه و وصل شدیم به لشکرها. دیگر مجید را ندیدم تا سه روز مانده بود به عملیات.
ما در خاک عراق بودیم؛ استان سلیمانیه، نزدیک ماووت. مجید را در قله گردهرش دیدم، ارتفاعی که مشرفبه تپه منافقین و محل عبور کوموله ها بود. گرده رش به لحاظ استراتژیک اهمیت بسیاری داشت. گرفتن این قله به ما کمک میکرد به مسیری که عراقیها رفتوآمد داشتند و از آنجا ضربه میزدند، اشراف داشته باشیم. عملیات نصر ۸ دقیقاً با همین هدف طراحیشده بود.
صبح عملیات شده بود و هنوز قله پاکسازی نشده بود؛ درصورتیکه باید شب این اتفاق میافتاد. من با آقای کرمی، فرمانده لشکر ۱۱، رفتم بالای قله، مجید را دیدم که همراه فرمانده اش، آقای رئوفی آمده بود بالا. مجید و فرمانده اش و یک نفر دیگر پیاده آمده بودند بالا. انگار وقتی نشسته بودند، استراحت کنند، فهمیده بودند کالک را جاگذاشتهاند و حالا مجید را فرستاده بودند که برایشان ببرد.
من آنجا دیدمش، گفتم: مجید توهم اینجایی؟ کجا میری؟ قسمتهای مختلف روی قله، اسم مستقل داشت. معلوم شد مقصدمان یکی است. راه افتادیم؛ من و مجید و سه نفر دیگر. این منطقه روی نوک قله بود؛ کاملاً در دید دشمن. تکتیرانداز از قله روبرو خیلی نمیتوانست بزند، اما تانک میزد. اگر فقط یک تانک باشد، فاصله بین گلوله گذاری تا شلیک ۲۰ ثانیه میشود. وقتیکه گلوله را زد، ما شروع کردیم به دویدن که در این فاصله ۲۰ ثانیه، از میدان دید رد بشویم. من جلوتر از همه میدویدم و مجید پشتم بود و سه نفر دیگر همپشت سرمان. آنها از لشکرهای دیگر بودند. نمیشناختمشان.
چیزی نمانده بود از نقطه دید عبور کنیم که یک گلوله دیگر خورد کنار ما، در فاصله پانزده، بیستمتریمان. هر پنج تا خوردیم زمین. از این پنج نفر، فقط من بلند شدم. چون جلوتر از همه بودم و فاصلهام با جایی که گلوله خورد بیشتر بود. ترکش بهغیراز دستم به شکمم هم اصابت کرد.
من را با هلی کوپتر بردند تبریز و آنجا عمل شدم. البته کار خاصی نکردند، فقط استخوان خردهها را از شکمم درآورده بودند. فردای آن روز به دکترم، آقای سنجری، گفتم که اگر امکان دارد من را به تهران بفرستید. قبول کرد. پرونده را داد زیر بغلم و فرستاد تهران، بیمارستان امیر المومنین (ع) در ستارخان.
در این مدت کسی از من خبر نداشت. حتی مرکز تحقیقات (دفاع مقدس) هم نمیدانست من چه شدم. رفقایم دنبالم میگشتند. در ستاد تخلیه مجروحان تهران اسمم رد شده بود. برادرم چون جبهه زیاد رفته بود، زود پیدایم کرد. بلافاصله رفقا آمدند پیشم. بچههای مرکز تحقیقات هم خبردار شدند. آنجا از بچههای مرکز شنیدم که مجید شهید شده. گفتند یک ترکش، مستقیم خورده توی قلبش.
نمیخواستم قبول کنم که مجید شهید شده است؛ باورم نمیشد؛ هیچوقت دوست نداشتم شهادت رفقایم را باور کنم. اما خوب که فکر میکنم، میبینم آنها خودشان را آماده کرده بودند. آنقدر در این چند سالی که با مجید رفاقت داشتیم، باهم رفته بودیم و آمده بودیم که دیگر حالاتش را خوب میفهمیدم.
مجید در اندیشه شهادت
مجید خیلی عوضشده بود. هرچند همیشه سکون و وقار خاصی داشت، اما از آن دفعه اول که رفتیم برای نصر ۸ و لغو شد، طور دیگری شده بود. خیلی توی فکر بود. ما میگفتیم و میخندیدیم و سربهسر هم میگذاشتیم، اما مجید نه.
آن روز که در ستاد نشسته بودم و منتظر تا به فرماندهان لشکر وصل شویم، دو یا سه روز به شهادتش مانده بود، سر به سرش گذاشتم؛ گفتم: مجید خیلی ساکتی، خیلی تو فکری، به شهادت فکر میکنی؟ با یک حالت تصدیق، سری خم کرد و تکان داد. معلوم بود که از قبل دارد به این موضوع فکر میکند. ما هم حس کردیم که جور خاصی شده و آدم قبلی نیست. رفتارش قشنگ نشان میداد.
ما مسافرت زیاد میرفتیم؛ مشهد، شمال، کوه و سایر نقاط در مسافرتها عموماً کار خرید را بر عهده میگرفت. بدون اینکه به کسی بگوید، صبح زود بلند میشد و میرفت نان میگرفت؛ یا در آماده کردن غذا و سفره کمک میکرد، بدون اینکه کسی از او بخواهد. پای ثابت کارهای اینچنینی بود و بچهها هم مخصوصاً تنبلها، استقبال میکردند. آدمی بود که سعی میکرد به دیگران کمک کند.
به روایت یدالله ایزدی
یدالله ایزدی از تاریخنگاران و راویان دفاع مقدس به نقل از آقای رئوفی (فرمانده لشکر ۷ ولیعصر) نقل میکند: شب عملیات که شد، امامجمعه استان خوزستان و برخی شخصیتهای استانی آمده بودند. در حاشیه جلسه رسمی، بحثی پیش آمد. یاد نیست راجع به مباحث فقهی بود یا سیاسی اجتماعی.
افراد حاضر در جلسه، راجع به موضوع از هر دری صحبت کردند. از ظاهر صادقی نژاد به نظر نمیرسید آدم مهمی باشد، ولی این پسر ده، پانزده دقیقه، منسجم و پخته حرف زد؛ طوری که همه شخصیتهای استانی ساکت بودند و به صحبتهایش گوش میدادند و تعجب کرده بودند که: این پسر توی این جمع کیه؟ همه از یک استان بودند و همدیگر را میشناختند؛ یا مسئولان لشکر بودند یا مسئولان سیاسی و … که از استان میآمدند.
این پسر چنان متین و جذاب و منطقی صحبت کرد که همه تحت تأثیر گفتههایش قرار گرفته بودند؛ و میپرسیدند؛ این کیه؟ که من برایشان توضیح دادم به اینها میگویند؛ سیاسی، از تهران، ستاد مرکزی فرماندهی، آمدهاند و کارشان ثبت و ضبط وقایع تاریخ جنگ است.»