خاطراتی از خانم فرجوانی؛ مادر دو شهید و یک جانباز
پایگاه خبری هوران – شهادت «حاجاسماعیل فرجوانی» پس از ۸ بار مجروحشدن و مفقود بودن پیکر ایشان و همچنین بازگشت پیکر بیسر «شهید ابراهیم فرجوانی»، ما را به شیر زنی میرساند که نرسیده به دهه چهارم زندگی، دو فرزندش را تقدیم دفاع از حریم ولایت کرد. پای صحبتش که مینشینی از شنیدن گفتهها و خاطراتش سیر نمیشوی. مادر شهیدان فرجوانی شیرزنی است که با روحیه وصف ناشدنی از برنامههایش برای آینده میگوید.
سرویس دفاع مقدس هوران – گاه از خاطرات فرزندان شهیدش میگوید، گاه از زندگی خود و گاهی با خواندن سرودههایش که بیشتر در وصف پسران شهیدش است، نم اشکی پشت شیشههای عینکش نمایان میشود. مادری که اگر چه گاهی از نبود فرزندانش مردمک چشمانش میلرزد و چشمه اشکش میجوشد اما تا به حال هرگز دست و دلش نه در جبهههای نبرد حق علیه باطل لرزیده و نه هنگام در آغوش کشیدن پسر بیسرش. حالا پای خاطرات چنین شیرزنی نشستهایم؛ شیرزنی که همچنان خدمات ارزندهای به این انقلاب دارد.
دوران کودکی؛ هم کشاورزی و هم درس خواندن
اصالت من به «باغ بهادران» برمیگردد. باغ بهادران روستایی بکر است که ۲۰ دقیقه تا اصفهان فاصله دارد و از نظر جغرافیایی بین ذوبآهن و «فرخ شهر» قرار گرفته است. در خانه چهار دختر و چهار پسر بودیم و اسامی همه مذهبی و زیبا بود. اغلب مادرم اسامی را میگذاشت. پدر و مادرم همه بچهها را دوست داشتند اما نسبت به من یک جور دیگری بودند که من فکر میکنم علتش غربت من بود. در همان باغ بهادران به مکتب رفتم. در آن زمان کودکی دعای کمیل، زیارت عاشورا و… را استاد یکبار که میخواند دیگر ما یاد میگرفتیم و از همان کودکی بلد بودم این دعاها را بخوانم. کم بودند کسانی که بتوانند این دعا را بخوانند.
بههمینخاطر من را مثل خانمهای بزرگ دعوت میکردند برای درس دادن. اعتماد به نفس خوبی داشتم. مثلاً من کلاس دوم ابتدایی بودم ولی با این حال پایه اول ابتدایی را درس میدادم. در بین خواهرها و برادرها تنها من بودم که به پدرم در کار کشاورزی کمک میکردم و هیچ کدام را نه پدرم به آنها میگفت نه خود آنها میآمدند؛ توانایی این کار را هم نداشتند.
البته در کارهای خانه و نظافت واینجور کارها فعال بودند و جبران میکردند. پدرم با رفتن من به مدرسه مخالف بود. با معلمم صحبت کرده بودم و بعضی مواقع که پدرم کار کشاورزی داشت و از آمدنم به مدرسه جلوگیری میکرد، از معلم میخواستم که سختگیری نکند و قول میدادم درسهایم را خوب بخوانم و خوب بنویسم. این شد که هم علفها را میبردم و هم کتاب دستم بود.
*دوران نوجوانی؛ خواستگاری، نامزدی، عقدکنان و عروسی
ازدواج در خانواده ما آزاد بود. هرکس هر سالی برایش خواستگار میآمد ازدواج میکرد. ولی من باغ بهادران را دوست نداشتم؛ چون شغل دیگری بجز کشاورزی نداشتند. دوست داشتم به شهر بزرگ بیایم و در همان دعای جوشن کبیر شب ۱۹ماه رمضان وقتی دیدم همه گریه و ضجه و ناله میکنند از خدا چیزی میخواستند من با اینکه بچه هم بودم، نگفتم یک همسر پولدار، نگفتم یک همسر خوشتیپ، فقط در ذهنم آمد کسی را از خدا بخواهم که من را به شهر بزرگی ببرد و اینکه ایمان داشته باشد. این را از خدا خواستم و خدا هم شوهری با تمام محسنات به من داد. هم ثروت داشت هم زیبا بود و هم مومن بود. یازده سالم بود که در باغ بادران خواستگاری برایم آمد.
با پدرم حرفها را زدند و شرط و شیربها را بریدند و بعد رفتند عاقد آوردند. همان جلسه اول، عقد کردیم. کلاً دختربینی و نامزدکنان و عقدکنان و عروسی همه چهار ساعت طول کشید؛ از ساعت چهار بعدازظهر تا ساعت هشت شب که برق هم نبود؛ ظلمات بود.
من حاجآقا را ندیدم تا فردا که آفتاب زد بیرون، حاجآقا را دیدم. الان نزدیک به شصت سال است که با هم زندگی میکنیم. ثمره این ازدواج پنج تا اولاد گرانبها و کمنظیر، سه تا دختر و دو تا پسر، به نامهای اسماعیل، ابراهیم و نسرین، ندا و نادیا که الحمدلله ربالعالمین هم از نظر تحصیلاتی هم از نظر فرهنگی به درجات عالیه رسیدند. دو تا پسرم که به شهادت رسیدند، این دو دخترم هم خیلی خوب هستد؛ کمتر از شهید و شهادت نیستند. هر دو در زمینههای فرهنگی کار میکنند.
دائم الوضو ؛ شروع زندگی مشترک در اهواز
دقیقاً سه روز بعد از ازدواج حرکت کردیم و به اهواز آمدیم. هوا آنقدر گرم بود انگار در تنور داریم نان میپزیم. هوا به شدت شرجی و گرم بود و خیس عرق شده بودیم. به خانه رسیدیم. خانهای که من را در آن بردند حدوداً دو هزار متر بود. زندگی جدید را با حاجآقا شروع کردم. چند وقت بعد همسایه دیوار به دیوارمان قرآن درس میداد. دختر «حاج سیداحمد حکیم» در خانه ما یکی از مستاجرهایمان بود. گفت: من دارم میروم اینجا برای قرآن. مادرشوهرم و خواهرشوهرم گفتند تو هم اگر میخواهی بروی برو. من هم رفتم مثل همان مکتب باغ بادران خودمان…. مدتی گذشت و حوصلهام در آن خانه بزرگ سر میرفت.
یک روز به حاجآقا گفتم یک مرغ و یک خروس برای من بخر. گفت: باشد. حاجآقا بیرون رفت و یک مرغ و یک خروس برای من خرید. وقتی مرغ کُرچ شد، تخم مرغها را زیر پای مرغ گذاشتم و جوجهها درآمدند. یک دفعه نگاه کردم دیدم دویست تا مرغ و خروس دارم. روزی کلی تخممرغ میفروختم.
یک سال و نیم گذشت که من اسماعیل را باردار شدم. صبح به صبح برای نمازمان بلند میشدیم وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم بعد هم وضو میگرفتیم و سر کلاس قرآن مینشستیم تا اینکه دوباره وضو میگرفتیم نماز ظهر و عصر را میخواندیم. چشم را بهم میزدیم وضو میگرفتیم برای نماز مغرب و عشا. در این دوران بارداری همهاش دائم الوضو بودم و هم مفاتیح الجنان را، هم صحیفیه سجادیه و هم نهجالبلاغه را میخواندم. شاگرد زرنگی هم بودم.
*اسماعیل و ابراهیم؛ پسرانی سالم و صالح و شیرین
از همان بچگیهایم خیلی حجب و حیا داشتم. من ازدواج کرده بودم و باردار بودم. پدرم خانۀ ما آمده بود و در این دو روز که پدرم خانه ما بود من تکان نخوردم و در رختخوابم بودم. وقتی بابایم بیرون میرفت بلند میشدم آبی چیزی میخوردم دوباره بابام که میآمد زیر پتو میرفتم و میخوابیدم. به خاطر اینکه شکمم بزرگ بود و خجالت میکشیدم که من را ببیند.
با بچه درون شکمم سی و نه کیلو بودم. وقتی حاج اسماعیل متولد شد شش کیلو وزنش بود. آن وقتها مثل امروز سونوگرافی نبود که کسی بداند بچهاش پسر است یا دختر؛ ناقص است یا سالم. خداوند اسماعیل را به من عنایت کرد سالم و صالح، بدون قابله، بدون ماما، بدون دکتر، شکرلله، با شش کیلو وزن، نزدیکهای اذان صبح بود که اسماعیلم متولد شد.
با اسماعیل زندگی شیرین را شروع کردم و خودم تمامی کارهای او را انجام میدادم و باز اینجا هم خیلی زرنگی میکردم؛ مثلاً شلوار اسماعیل را اگر کوچک بود خودم برایش میدوختم. نمیرفتیم از بازار بخریم. کمکم به خیاطی هم سررشته پیدا کردم. خلاصه با اسماعیل با هم بزرگ شدیم و با همدیگر بازی میکردیم. بعضی وقتها کلاس قرآن میرفتم با خودم میبردم و بعضی وقتها خودش دنبالم میآمد. تا اینکه اسماعیل دو سالش شد. سر ابراهیم باردار شدم و همچنان کلاس قرآنم را میرفتم. همچنان مرغها را داشتم.
کلاسهای قرآن را هم میرفتم. علاوه بر این مادر شده بودم. خیلی فرق کرده بودم؛ هم از نظر فرهنگی و هم عقلانی رشد کرده بودم. خیلی به زندگی خودم میبالیدم. در همان حین که ابراهیم هم شاید یک سالش نشده بود سر نسرین دخترم باردار شده بودم. پس تا این سه تا بچه من هم دائمالوضو بودم و هم دائم قرآن یا صحیفیه سجادیه یا نهج البلاغه دستم بود و بیکار نبودم؛ با خودم هم خیاطی کار میکردم. یواش یواش لباسهای همسایهها که مستاجرمان بودند میگفتم بیاورید تا برایتان مجانی بدوزم. بعد به مدرسه رفتم و در مدرسه مهر درسم را شروع کردم.
*شروع از صفر ؛ خرید خانه با تخممرغ فروشی
سال ۱۳۴۷ یک سیل بسیار عظیمی در اهواز آمد نصف اهواز را آب برد و خانه ما تخریب شد. ما نمیدانستیم چه کنیم. اصلاً زندگیمان رفت، هر چه داشتیم و نداشتیم. خراب شد هیچی برای ما نماند. یعنی صفر شدیم اسفند ۱۳۴۷ بود، باز من سر ندا دخترم باردار بود. من را بیمارستان بردند دیگر از بیمارستان که برگشتم به آن خانه نرفتیم. یک زمینی داشتیم که با همان پول تخممرغها خریده بودیم. آنهم آب در آن آمده بود ولی تخریب نشده بود؛ تازهساز بود. آبها کمکم فرود آمده بود که به این خانه رفتیم. در و پنجره نداشت؛ ولی در آن نشسیم تا در و پنجره و این چیزها را زدیم؛ اما زندگی خوبی را داشتیم.
دیگر کمکم اسماعیل باید به مدرسه میرفت. اسماعیل نمازش را بلد بود و تمام غسلها و این چیزها را بهش یاد دادم. به همه بچههایم، دخترها و پسرها، به آنها یاد میدادم.
درسم را ادامه دادم و نسرین را داشتم؛ که پنج شش سال بعدش دیپلم را گرفتم و وارد دانشگاه هم شدم؛ ولی ادامه ندادم. در آن زمان هیچکس تلویزیون و رادیو نداشت. برای کسب اخبار مسجد میرفتیم و خبرهای مذهبی را همیشه از مسجد میگرفتیم. مردم به ما نگاه به عنوان یک فرد مذهبی میکردند. مثلاً سوالی داشتند میآمدند از من سوال میکردند. اصلاً دخترها را پیش من برای کلاس قرآن میفرستادند. ضمن اینکه شیرینی خنجرواری میپختم؛ جوجهخروس داشتم؛ بعد خیاطی هم داشتم. کلاس های درسی بهصورت کمک آموزشی هم برای بچههای ابتدایی در خانه گذاشتم. سال ۴۲ شوهر خواهر حاجآقا من را برای گواهینامه ثبت نام کرد و خود حاجآقا تمرین رانندگی به من داد. دیگر وقتی میخواستیم به اصفهان برویم، پشت فرمان مینشستم.
*زندگیانقلابی؛ آشنایی من با انقلاب اسلامی از طریق اسماعیل
به همین منوال میگذشت و بچهها بزرگ شده بودند و مدتی بود که رفت و آمد اسماعیل نامنظم شده بود. بعد فهمیدم که وارد کارهای انقلابی شده است. اسماعیلم عضو کتابخانه حوزۀ علمیۀ قم بود و کتابهای مذهبی، احکام و… را برای ما میآورد که بخوانیم؛ یا اعلامیه میآمد. «مرگ بر شاه»ها از سال ۵۶شروع شد؛ که یواشیواش بود. دستهجات هنوز راه نمیافتاد. در شهرهایی مثل شهر ری، تبریز، اصفهان و شیراز یک همچین حرکتی کردند که همهجا پیچید. راهپیمایی کوتاهی انجام دادند و ساواک ریخت و آنها را گرفت. کمکم شیوع پیدا کرد و در همۀ شهرها راه افتاد و «مرگ بر شاه» میگفتند.
اسماعیل هم طبیعتاً در مرگ بر شاهها بود. ما را هم با خودش میبرد. آشنایی من نسبت به انقلاب اسلامی و امامخمینی(ره) از طریق اسماعیل صورت گرفت. او من را در این مسیر هدایت کرد و حامی من بود. ما تا قبل از او، امامخمینی (ره) و انقلاب را نمیشناختیم. او امام و راهش را به ما نشان داد. او راه زندگی درست را به ما نشان داد. فعالیتهای خود را از حضور در تجمعات و تظاهرات تا چاپ و نصب اعلامیه و… به همراه دوستانش ادامه داد. بارها هم مورد تعقیب نیروهای ساواک قرار گرفتند. با شهادت یکی از دوستانش به نام «صالح» گروهشان به نام صالح به کار خود ادامه داد.
بعد اسماعیل به من میگفت: «مامان شما که ماشین دارید و راننده هستید کسانی که از راه دور برای مرگ بر شاه میآیند نزدیک بیاور و به راهپیماییها ملحق کن». یک مدتی همین کار را میکردم و ابراهیم هم یکبار چرخهای ماشین را پنجر کرد که نروم. اتفاقاً شهادت دکتر بهشتی بود و بعد ابراهیم انقلابی درونش بوجود آمد. آمد و گفت:«من دلم میسوزد این چه گناهی کرده بود که اینطور شهیدش کردند.»
دیگر با تمام قدرت میگفت مرگ بر شاه و دیگر ابراهیم هم انقلابی شد. از همان اول راهپیماییها، در تمام راهپیمایی ها حضور داشتم. انقلاب به پیروزی هم رسید. نقش خیلی خوبی داشتم. نقشهایم این بود که اول برای اعتصاب کردن تشویق میکردم که سر کار نروند و بعداً که انقلاب به پیروزی رسید باز تشویق میکردیم که به سر کار برگردند و همینجور هم که گفتم اولین زنی بودم که در کمیتهها فعالیت میکردم و هم کمیتۀ پیشاهنگی بودم.
*شروعجنگ؛ زندگی در دوران پس از انقلاب
اسماعیل پانزده سالش شده بود و ابراهیم هم دوازده سالش بود که شاه رفت و بچهها جشن گرفتند. سپس سپاه تشکیل شد؛ بسیج ۲۰میلیون نفری تشکیل شد؛ جهاد سازندگی تشکیل شد؛ نهضت سوادآموزی تشکیل شد. خودم و اسماعیل عضو جهاد سازندگی شدیم؛ سپس رفتیم عضو سپاه شدیم.
هنوز شهر شور و حال خودش را پیدا نکرده بود که یک سیل شدیدی آمد. این سیل روستاها را برد. خودم پشت ماشین دَهچرخ مینشستم و سنگ میبردیم و آقایان سیلبند درست میکردند. اصلاً وقتی آقایان مثلاً من را پشت ماشین بزرگ میدیدند تعجب میکردند.
علاوهبراین برای اینکه خیاطی یاد بدم و کار تولیدی یاد بدهم یک تولیدی بزرگی زدم و زنان بیسرپرست را سرپرستی کردم. همۀ تلاشمان را در انقلاب ادامه دادیم تا رسیدیم به جنگ و دفاع. آغاز کار ما هم از ۱۷مهر سال۱۳۵۹ آغاز شد. بعد از آموزش و یادگیری، اسماعیل با اولین گروه عازم جبهههای جنوب شد. آن زمان هم بنیصدر خائن اجازه نمیداد بین نیروهای مردمی اسلحه پخش شود و اسلحه دست آنها برسد.
نسرین دخترم هم در بمباران هوایی در مسجد جوادالائمه اهواز مورد اصابت قرار گرفت که از ناحیه فک و صورت، سمت راست بدنش به شدت آسیب دید که به مدت پنج سال در ایران و در آلمان به مداوا پرداخت؛ تا اینکه توانست با جراحی پلاستیک تا حدودی درمان کند. ما میرفتیم ملاقاتش سر بهش میزدیم.
همچنان گرفتاری جنگ را داشتیم؛ اما سرکشی هم میکردیم. آن روزها اهواز تخلیه شد هر کسی به هر راهی که باز بود، پیاده و سواره میرفت. بعضیها با تریلی میرفتند. ما در همین خانه بودیم که ایران وارد جنگ شد. همین ستاد پشتیبانیِ جنگزدهها را به آشپزخانه تبدیل کردیم و من هم زنان بیسرپرست را برداشتم و به همان آشپزخانۀ شهید چمران برای کمک بردم.
*زنِ رزمنده؛ فعالیتها و اقدامات در دوران جنگ
حضور من هم از همان ابتدای انقلاب آغاز شد، پا به پای بچهها تا رسیدیم به جنگ. در همۀ عرصهها هم حضور داشتم. دشمن وارد خانه ما شده بود. باید میماندیم ومبارزه میکردیم. من از همان ابتدا کارم را با پشتیبانی آغاز کردم. اول کارم هم با شستوشوی لباس بچهها بود. آن اوایل هم تنها بودم تا اینکه بعد از مدتی تنها بُرشکار اهواز بودم. لباس رزمندگان را با قیچی برقی برش میزدم.
ابتدای جنگ هم ستاد پشتیبانی جنگ همان انبار ریسندگی بود که در انتهای خیابان امامخمینی(ره) قرار داشت؛ که جنگزدههای بستان، هویزه، آبادان، خرمشهر و… را مورد حمایت خود قرار میدادیم. شبها برای بچهها عدس، لوبیا و باقالی میپختم و صبحها با آقای کلاهدوز به خط مقدم میرفتیم و برای آنها صبحانه میبردیم. تا آخر جنگ هم مسئولیت پشتیبانی داشتم؛ اما نقشهایم عوض میشد. آن زمان من مسئول کانون «سمیه» بودم.
این کانون مسئولیت حمایت از زنان بیسرپرست را عهدهدار بود که با آغاز جنگ سعی کردیم از کمک این عزیزان هم استفاده کنیم؛ تا آنها هم بتوانند در کار خیر به ما کمک کنند. از پاککردن برنج گرفته تا هرکاری که از دستشان بربیاید، برایمان انجام میدادند.
بعد از مدتی فعالیت، به همراه مهین به بیمارستان صحرایی عشیره طالقانی یا همان درمانگاه گل بهار رفتیم و آن سالها ابراهیم شهید شده بود؛ من را هم با عنوان مادر شهید ابراهیم میشناختند. ۱۰روز قبل از شهادت ابراهیم آمد خانه. آن روز ما به برادران سپاهی و رزمندگان ولیمه عروسی اسماعیل را که مدتها پیش ازدواج کرده بود میدادیم. به او گفتم امیر چه روز خوبی آمدی (او را امیر صدا میکردم. امیری و فرماندهی برازندهاش بود). تبسمی کرد و بعد قهقههاش تمام خانه را پر کرد و گفت: مامان کجای کاری؟! شما هنوز فکر ولیمهای که فرماندهان آمدهاند و که آمده. بیا جبهه ببین چه خبر است. بیایید جبهه وخدا را ملاقات کنید. ما در جبهه خدا را ملاقات میکنیم.
*مادر شجاع؛ چگونگی شنیدن خبر شهادت فرزندان
ابراهیم هفده ساله و محصل بود که به جبهه رفت. در دومین اعزام سال ۱۳۶۰ در عملیات «فتح الفتوح» در بستان به شهادت رسید. جسد بی سر و دست او را با شکم دریده، بعد از ۴۵ روز خودم شناسایی کردم. دوستان یا همرزمانش میگفتند که شب عملیات قدس، ابراهیم آنقدر شاد بود؛ آنقدر قهقهه میزد؛ آنقدر میخندید؛ بعد تانک را در مقابل دید و گفت: الان من این را میزنم تانک را زد اما یکدفعه از طرف مقابل سرش را میزنند و دوستانش میگفتند که همینطور بدون سر میدوید.
در بهشت زهرا بودم که خبر شهادت ابراهیم را شنیدم، یکدفعه از جایم بلند شدم، دست و پام را گم کردم و نمیدانستم چکار کنم. هی گفتم الهی شکر، الحمدلله ربالعالمین، هی خودم به خودم دلداری میدادم که فقط به خانه برسم. با حاجآقا به سردخانه رفتیم. در که باز شد، اصلاً بدون اینکه اینور و آنور را نگاه کنم، گفتم آن از آخری دومی بچۀ من است. اصلاً نمیدانستم که سر ندارد. دست کردم زیر شانهاش دیدم آخ بچهام سر ندارد. بیرون آوردند و روی کف بیمارستان گذاشتند. من و حاج آقا نشستیم بالای سرش زیارت عاشورا را خواندیم و مثل بچگیاش گرفتمش توی بغلم. جایی را که اصلاً بوسیدنی نبود، قشنگ این رگهای گلوی بریدهبریده شده را بوسیدم؛ دست به سر و بدنش کشیدم؛ همۀ هیکلش را از بالا تا پایین هی بوسیدم؛ هی بوسیدم؛ هی دست به بدنش میکشیدم؛ روزِ بعد ابراهیمم را تا بهشت شهدا تشییع کردیم و کلنگ قبرش را خودم زدم. بعد مردم از دستم گرفتند و قبر را حفر کردن.
*همچناناستوار؛ حماسه و ایثار زنان در جنگ
بعد از شهادت ابراهیم به کار خود ادامه دادم. جنگ، ما را همهکاره کرده بود. اکثر مواقع هم کارم برش لباس بود و هم تهیۀ غذا و هم پخش آنها. یادم است عملیات شوش بود، برای صحبت و سخنرانی با بچهها به سنگر رفتم با رزمندگان حرف میزدم و روحیۀ آنها را تقویت میکردم. ما هر چه آموختیم از خواهر شهید رجایی بود. ما در محضر ایشان تلمذ کردیم و به تفسیر قرآن و سخنرانی پرداختیم. بعد از صحبتِ ما و مداحی حاجصادق آهنگران، عملیات انجام شد. ما توانستیم در این عملیات سایتهای ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ را تصرف کنیم. اولین کسی هم که از آنها بالا رفت، خودم بودم. ما در چایخانه سنتی اهواز با شستوشوی لباسهای رزمندگان، ترمیم و دوخت آنها، اتو کردن و تمیز کردن آنها شاید میلیونها تومان در آن زمان به نفع دولت فعالیت کردیم. تا آنجا که میشد لباس بچهها را وصله میزدیم و ترمیم میکردیم. پوتینها را داخل حوضچهها ریخته، میشستیم و تمیز میکردیم. کلمنها که شیرهایش خراب میشد را ترمیم کرده و میفرستادیم برای جبهه. پتوها را میآوردیم و میشستیم و بعد از نظافت کاملش برای استفاده بچهها میفرستادیم.
برای همین بسیار حیف است که کسی حماسه این زنان و ایثارشان را نداند. مثل این روزها نبود که کسی به فکر نباشد. همه، تمام زندگیشان شده بود جنگ و هر چه داشتند برای حفظ کشور آورده بودند. رزمندگان در جبهه و ما هم در پشت جبهه. ما که لباس رزمندگان را آماده میکردیم نوشتههایی هم داخل جیبشان میگذاشتیم. مینوشتیم خسته نباشی دلاور، لبخند بزن بسیجی، خدا قوت رزمنده، وطن را روی بال فرشتگان کشاندی و… از این نوع چیزها تا وقتی بچهها میخوانند روحیه بگیرند. بحمدالله هم مؤثر بود. ما همزمان با رساندن مواد غذایی و پوشاک به بچهها نامه و عکسهای بچهها را هم به پشت خط انتقال میدادیم. شبهای عملیات، چادر به چادر سراغ بچههای رزمنده میرفتم، برایشان صحبت میکردم پیامشان را ضبط میکردم و فردای عملیات، پیام آن دسته از بچهها را که شهید شده بودند، به خانوادههایشان میرساندم.
اسماعیلم هشت بار مجروح شد و شوهرم هم در جبههها بود. من اصلاً گیر بودم؛ قلبم گیر بود؛ دلم گیر بود. اگر میخواستم سرکشی کنم بایستی اول میرفتم اسماعیلم در بیمارستان نمازی شیراز و نسرین دخترم در بیمارستان مصطفی خمینی تهران که بستری بودند را میدیدم. دو تا دختر هفتساله و دَهسالهام در خانۀ پدرم، اصفهان بودند و باید از شیراز میرفتم تهران بعد اصفهان و سپس به اهواز برمیگشتم.
*عیالالله؛ چشم انتظار فرزند جاویدالاثر
اسماعیل در آخرین روزهای زندگی خود در این دنیای مادی خطاب به من گفت، اگر دیدی دست مادر و پسری در دست هم است، اشک چشمت جاری نشود و نگویی من دو پسر داشتم و برای خودم نگه نداشتم. حاجاسماعیل قبل از شهادت، من را بیرون برد و به من گفت: هر وقت دلت تنگ شد این را به یاد بیاور که نه شاه میماند و نه گدا و آنچه ابدی است، خداوند متعال است.
وقتی این را به من گفت فهمیدم در این دنیای فانی فقط خداوند ابدی است و یاد گرفتم وقتی بخواهم برای پسرم گریه کنم به یاد خدا باشم. اسماعیلم در هفدهسالگی ازدواج کرد و اوایل ۲۵ سالگی به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد. او دو فرزند دختر و یک پسر دارد. فرزندان دختر به دلیل تأثیر مواد شیمیایی، هر دو قطع نخاع به دنیا آمدند.
حاجی از ابتدای جنگ تا کربلای چهار در جبهه بود. اسماعیلم، شب یلدا ساعت ۵/۸ وارد خانه ما شد. حالم اصلاً خوش نبود. دستش را به طرفم دراز کرد و با شعف و سرمستی گفت: «من می خواهم بروم، تو چرا نورانی شدی؟» گفتم: «مادر… ماندم با یتیمان تو چه کنم؟ شادمانه گفت: «یتیمان من؟ از شما بعید میدانم. یتیمان هر شهید «عیالالله» هستند». بچههای من هم «عیالالله» هستند.
شب شهادتش، از او خواستم نصیحتی به من بکند و او چند بار گفت: این پیام رسول خدا را به گوش بگیر که فرمود: «قولوا لاالهالاالله تفلحوا». بعد از موافقت من، در شط، غسل شهادت کرد. لباس سبز سپاه و پوتینهای نو پوشید، خودش را معطر کرد و اولین کسی بود که در شروع عملیات بر شط زد. هنوز هم پیکر مطهرش در آن سوی شط باقیست. اسماعیل شهید شد. هجده سال در هر کوی و برزنی دنبالش گشتم؛ هجده سال.
یکبار در خیابان از دم مسجد جوادالائمه تا شهرداری منطقۀ یک دنبال یک جوانی دویدم؛ دویدم و گفتم این شبیه اسماعیلِ من است. حتماً اسماعیل من است. صدایش کردم جواب نداد، برگشت، نگاهش که کردم دیدم نه اسماعیل من نیست. همانجا ماندم شاید نیم ساعت لبۀ پیادهرو بلکه بیشتر نشستم. هجده سال دنبال حاجاسماعیلم بودم تا اینکه یک پلاک و یک نصف جمجمه برایم آوردند.
وقتی پیکرهای مطهر را از در امالرصاص عراق تفحص کردند، آنها را به باغ بهادران اصفهان بردند. روزی که پیکر را برای تشییع به باغ بهادران برده بودند، خواهرم به من زنگ زد و گفت: پیکر یکی از این شهدا انگار پیکر حاجاسماعیل است و من خیلی دور تابوت او گشتم. دو روز بعد از تلفن خواهرم به من زنگ زدند و خبر پیدا شدن اسماعیل را دادند. حاجاسماعیل به من گفته بود که جفت پلاکی که به تو دادم را بر روی گردن خودم انداختم و از این پلاک پیکر مرا شناسایی کنید.
ابراهیم خیلی شوخ بود. من را که جثۀ ضعیفی داشتم روی دستانش بلند میکرد و میگفت؛ مامان از دهات پا شدی اومدی اینجا جای دختر شهریها را اشغال کردی! امیرم بود و فرماندۀ خانهام. اسماعیلم را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان و خوشخلق بود. امیدم بود؛ هم در این دنیا و هم آن دنیا. نوزده سال بیشتر نداشت که فرماندۀ گردان شد. آنها راه صدساله را یکشبه طی کردند و رفتند. من غبطه میخورم. جای خالیشان هم دلتنگی و دلگرفتگی دارد؛ چرا نه! اما به آیات قرآن و ادعیه که میرسم ایمان میآورم که آنها «عند ربهم یرزقون»اند.