کد خبر:20416
پ
نمایه—صادق
مردان جنگ/5

عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی تا بهم بیائید!

عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی تا بهم بیایید! سه چهار نفری رفتیم خرید. توی راه عروس آرام آرام قدم بر می‌داشت. صادق خیلی تند راه می‌رفت. در گوشی گفت: به عروس خانم بگید تندتر بیاید. بگو الان تو دیگه با چریک ازدواج کردی. خندیدیم و گفتم: عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی […]

عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی تا بهم بیایید!

سه چهار نفری رفتیم خرید. توی راه عروس آرام آرام قدم بر می‌داشت. صادق خیلی تند راه می‌رفت. در گوشی گفت: به عروس خانم بگید تندتر بیاید. بگو الان تو دیگه با چریک ازدواج کردی. خندیدیم و گفتم: عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی تا بهم بیایید!

نویسنده: فاطمه بنی یعغوب

گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء: خوشحال برگشتم خانه و برنامه ریزی کردیم. به صادق هم خبر دادیم حالا بیا وقت رفتن رسیده زودی بیا. صادق مرخصی گرفت و آمد. من و صادق و خواهرم بابام و مادرم و دختر دائی‌ام رفتیم ورامین به محله پیشوا دید و بازدید و احو پرسی و «دختردیدنا» آن‌ها هم صادق را دیدند و ما هم عروس را دیدیم.

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

صادق همان نگاه اول دختر را پسندید. یواشکی آمد در گوش من گفت: به نظرت الان من باید با دختر حرف بزنم. من به بابام گفتم: صادق می‌خواهد با دختر اقای اعلائی صحبت کند. پدرم با آقائی اعلائی صحبت کرد.

اعلائی گفت: اشکالی ندارد با هم حرف بزنید.

اگر توافق کردید من همین امروز این‌جا «صیغه‌شرعی» را می‌خوانم با هم محرم بشوید.

عروس خانم خیلی محجوب بود.

نمی‌شد درست و حسابی جلوی مردها صورتش را دید.

صادق هم باید حداقل کاری که میکرد «صورت عروس‌خانم را ببیند.».

عروس خانم کم سن و سال بود و خجالتی.

گفت: من تنهائی خجالت می‌کشم با دادشت تنهائی حرف بزنم.

تو هم باش. گفتم: عروس خانم، شما باید با هم خصوصی حرف بزنید. من که نباید باشم.

صادق گفت: اشکالی ندارد فضه‌جان تو هم باش. من و عروس‌خانم و صادق با هم گپ زدیم.

چند دقیقه گذشت یخ‌شان باز شد.

من تنهای‌شان گذاشتم. صادق و عروس‌خانم صحبت‌های‌شان را کردند، حدود یک ساعتی طول کشید. با لبخند بیرون آمدند.

دو طرف قاعده‌های زندگی را قبول کردند. صادق گفت: من یک پاسدار انقلابم، زندگی جهادی است. همراهی کنید برای خدا باشیم. عروس‌خانم گفت: غیر از این بود نمی‌خواستم. این‌که برای خدا کار کنید. که شما خداجو هستی. من یواشکی پرسیدم داداش قبولت شد؟

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

صادق گفت: همان چیزی که من دنبالش بودم من رسیدم. عروس چون تک دختر خانواده اعلائی بود تا بله را نگفته باشد، من باز دل به شک بودم. به مادرم گفتم: تو قبولت شد؟ مادرم و بابام گفتند: هیچ دختری توی دنیا به پای عروس ما نمی‌رسد. دعا کنیم بگویند بله.

گفتم: عروس‌خانم با صحبت‌های که شد راضی هستی؟

عروس خانم ساکت ماند.

گفتم: با اجازه بزرگترها آقای اعلائی و مادرس عروس خانم.

مادر عروس گفت: من تنها دخترم اس،  چطوری باید این همه راه بیایم گرگان و برگردم. برای من که خیلی سخته.

صادق گفت: من پاسدار امام‌زمان(عج) هستم، همیشه توی گرگان هم نیستم، عهد می‌بندم دخترتان را خوشبخت کنم. زندگی من با دخترتان همیشه یک‌جا نیست. من شاید رفتم زاهدان، خرمشهر و کردستان و تهران و گرگان. هر گجا باشیم انشالله عاقبت بخیر می‌شوند.

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

پدر عروس قران را آورد و صلوات بلندی فرستاد.

گفت: توکل بخدا. من یک تک دختر داشتم می‌دهم به یک پاسدار اسلام، انشالله عاقبت بخیر بشوند.

مادر عروس گفت: هر چه آقای اعلائی بگویند. ما دختری داشتیم که دادیم به یک پاسدار اسلام. من هم راضی هستم، انشالله عاقبت بخیر بشوند.

پدرم گفت: برویم حلقه یا انگشتری برای عروس و داماد بخریم.

مادرم گفت: روسری هم برای عروس خانم بگیریم.

صادق گفت: خیلی هم عالیه، همین الان که وقت داریم، برویم خرید کنیم.

سه چهار نفری رفتیم خرید. توی راه عروس آرام آرام قدم بر می‌داشت. صادق خیلی تند راه می‌رفت. در گوشی گفت: به عروس خانم بگید تندتر بیاید. بگو الان تو دیگه با چریک ازدواج کردی. خندیدیم و گفتم: عروس و ببر آموزش نظامی و چریکی تا بهم بیایید!

گفت؛ صبر کن خواهرجان یک روزه می‌خواهی چریک بشه، عروس شنید و خندید.

گفتم: خانم اعلائی تندتر راه بیا که ببین داداش چه می‌گوید؟

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

گفت: چی گفته؟ گفتم: می‌گوید که تندتر راه بیاد. خانم من شجاع باشد. باید چریک باشد.

صادق بسیار شوخ طبع و خنده رو بود. تا وقتی «مَحرم» نشده بودند. لام تا کام حرم نمی‌زد. زیر چشمی نگاه می‌کرد. خانم اعلائی گاهی خجالت می‌کشید. می‌خندید، کم حرف و با متانت بود.

صادق سر شوق آورده بودش و می‌خندید. رفتیم داخل یک طلا فروشی کوچک توی محله پیشوای ورامین هر چه نشان عروس دادیم از حلقه و انگشتر قبول نکرد. صادق خندید و گفت: ربابه خانم یک حلقه انتخاب کن ما بدانیم به عنوان نامزدی یک چیزی گرفتی.

قبول داری مارا.

عروس خانم گفت: من هیچی نمی‌خواهم. یک قران برای من بگیرید.

صادق گفت: قرآن که اول است ولی باید عروس خانم حلقه و انگشتری بگیرد تا نشان شده باشد.
من مداخله کردم و گفتم: خانم اعلائی این‌طوری که نمی‌شود باید یک حلقه یا انگشتر بگیریم دستت کنی، عروس ما هستی و ما نشان کرده باشیم. رسم ماست. نمی‌تونی قبول نکنی.

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

خانم اعلائی گفت: پس اول شما بگیرید.

صادق گفت: بابا من پاسدارم چطوری یک حلقه و انگشتری دستم کنم. برای من زشت است. من هیچی نمی‌خواهم باید برای تو بگیریم. با خواهش و اصرار زیاد صادق، عروس خانم یک حلقه بسیار معمولی و ارزان قیمت «۳۷۵ تومان» قبول کرد. خرید کریم آمدیم خانه و مراسم ساده برگزار شد. آقائی اعلائی مداح اهلبیت بود «خطبه محرمیت» را خواند. شیرینی خوردیم و تمام شد. خداحافظی کردیم آمدیم از پیشوا به ورامین، رفتیم ترمینال سوار اتوبوس بشویم، صادق خیلی خوشحال بود.

گفتم: داداش خیلی شاد و خوشحالی؟

گفت: خوشحالم آن‌چه از خدا می‌خواستم نصیبم شد.

گفتم: سلیقه‌ات را گرفت حالا راضی هستی؟

گفت: خیلی خانواده خوبی هستند.

صادق شوخی می‌کرد. مادر و پدرم یک صندلی نشسته بودند. من و صادق با هم نشستیم و تا گرگان حرف زدیم و خندیدیم. دلش می‌خواست از خانواده اعلائی و عروس حرف بزنیم.

گفتم: الان نامزد شدید از امشب خوابت نمی‌برد؟

گفت: چه نامزدی!؟ من فردا باید بروم سیستان و بلوچستان باز گجا باید همدیگر را ببینیم.؟

گفتم: حالا از نامزدت شماره تلفن گرفتی؟

خندید و گفت: بله گرفتم.

گفتم: شب ها تلفنی با هم صحبت کنید تا به هم برسید.

خندید و ساکت شد. رفت توی فکر…. وقت نهار ظهر اتوبوس ایستاد به نماز و نهار. صادق از عجله‌ائی که داشت گفت: حالا چه ایستادنی ساعت سه چهار به گرگان می‌رسیم. برای چی ایستاد؟

گفتم: داداش تو عجله داری زود تر برسی از خوشحالی اشتها نداری.

گفت: نه اصلا اینطوری نیست.

گفتم: حالا که من پادرمیانی کردم، برای من شیرینی چی داری؟

گفت: بروم زاهدان هر چی بخواهی می‌فرستم.

رسیدم گرگان، روستای محمدآباد و رفتیم خانه. نزدیک غروب فامیل آمدند مبارکباد. خانه حاج صفر مکتبی سر شوق امده بود. حلیمه اسفند دود می‌کرد و حاج صفر صلوات می‌فرستاد. صادق خیلی ذوق زده و خوشحال بود پسری که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده، دنیائی از تجربه را پشت سر گذاشته است. زندگی را همزمان با جنگ دارد تجربه می‌کند. صادق یکی دو روزی خانه ماند.

پی‌نوشت:

قسمت اول| خواهرجان من آرزوی شهادت دارم

قسمت دوم| یک ساعت دیگر منتظرم باش…

قسمت سوم| از فرماندهی عملیات زاهدان تا فرماندهی جنگ

قسمت چهارم|از سیستان و بلوچستان تا سه راهی فاو

قسمت پنجم| 

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید