کد خبر:19814
پ
صادق مکتبی
مردان جنگ - سردار شهید صادق مکتبی

صادق که توی خاش و جبهه، دختره تو ورامین و پیشوا، ما روستای محمد آباد گرگان!؟

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء صادق که توی خاش و جبهه، دختره تو ورامین و پیشوا، ما روستای محمد آباد گرگان!؟ مادرم نگران بود، گفت: ربابه تک دختر خانواده است. فکر نمی‌کنم اصلا به ما بدهند. چون صادق که توی خاش است و آنها ورامین و پیشوا ما روستای محمد آباد. از پدرم […]

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

صادق که توی خاش و جبهه، دختره تو ورامین و پیشوا، ما روستای محمد آباد گرگان!؟

مادرم نگران بود، گفت: ربابه تک دختر خانواده است. فکر نمی‌کنم اصلا به ما بدهند. چون صادق که توی خاش است و آنها ورامین و پیشوا ما روستای محمد آباد. از پدرم پرسیدم به بابای دختر نگفتی؟

نویسنده: فاطمه بنی یعغوب

گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – قسمت چهارم –  خداحافظی کردیم و رفتم خانه، باشوق و ذوق با مادرم و پدرم در میان گذاشتم. پدرم آدم مذهبی و سنتی بود. دوست داشت صادق زود ازدواج کند. رسم بود پسر قبل از سربازی زن بگیرد. خبرش توی فامیل پیچید که برای صادق می‍‌خواهیم «زن» بگیریم. دائی «حاج رجب مکتبی» برادر پدرم گفت: صادق اگر زن می‌خواهد، من یک دختر خوب سراغ دارم حتما مورد قبول است. خانواده «اعلائی» اهل پیشوای ورامین با ما هم رفت آمد خانوادگی داشت. فکر کردیم خیلی هم خوب است.

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

خانواده آقای اعلائی همه موم مذهبی و برادرش پاسداره، آقای اعلائی خودش مداح و شاعر اهلبیت و انقلابی است. قرار شد «ربابه اعلائی» را به صادق معرفی کنیم. دختر آقای اعلائی مومن و چادری به صادق هم می‌خورد. رفتیم زنگ زدیم به صادق و گفتیم: دختر آقای اعلائی، مشخصات خانواده را دادیم. دختر خیلی خوبیه، خدا آفریده برای تو برادر خوب من. صادق خوشحال و خندان پرسید شما دیدی حالا، اسمش چیه؟

گفتم: «ربابه اعلائی» خیلی هم بهت میاد. برادرش محمد مثل خودت پاسداره. (شهید شد.)

گفت: قبوله پس با خانواده مشورت کنید و بابا در جریان باشد و بروید دختر را ببینید. من قبول دارم.

گفتم: من اگر بروم قبول کنم تو چی می‌گوید؟

گفت: قبولت دارم.

خدا حافظی کردم، آمدم به پدرم گفتم که صادق زن می‌خواهد.

پدرم با تعجب گفت: دخترجان پسرم هنوز خیلی مانده زن بگیره.گفتم: بابا خودش خواسته است. صادق الان پاسداره و خودش گفته من زن می‌خواهم.

تا اسم دختر آقای اعلائی را بردم. بابام راضی شد. با خوشحالی گفت: صادق دختر آقائی اعلائی را ندیده از گجا قبول کرده است. تو دیدی؟

گفتم: من دختر آقای اعلائی را دیدم به صادق پیشنهاد کردم و قبول کرد.

گفت: صبر کنید مشورتی با مادرت داشته باشم. یرویم ورامین تا دختر را ببینیم.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پدر و مادرم با خواهرم کوچکترمان حلیمه رفتند ورامین دو سه روزی ماندند. خوشحال برگشتند. عجب دختر خوبی است نصیب صادق شد.

مادرم نگران بود، گفت: ربابه تک دختر خانواده است. فکر نمی‌کنم اصلا به ما بدهند. چون صادق که توی خاش است و آنها ورامین و پیشوا ما روستای محمد آباد. از پدرم پرسیدم به بابای دختر نگفتی؟

گفت: با اعلائی صحبت کردم اگر قسمت بشود برای یک امر خیری خدمت شما برسیم. برای پسر بزرگم صادق که پاسداره شما راضی هستی؟
گفت: هر چی خدا بخواهد.

من خوشحال شدم. رفتم مخابرات زنگ زدم. صادق‌‎جان دادش مُشتلق بده که ننه بابا با حلیمه رفتند و دیدند. خیلی خوشحال شدند. دختر «اعلائی» را پسندیدند. صادق خندید و گفت: شماره تلفنی از خانه «اعلائی» نگرفتی من با دخترشان صحبت کنم. یک رابطه‌ائی داشته باشیم که حرف بزنیم. خندیدم و گفتم: نه دادش‌جان شماره تلفنی نگرفتیم. الان خیلی زود است باید صبر کنی فعلا مقدمات کار انجام بشود. یک رسم و رسوماتی هست بردارجان.

گفت: نامه چی؟ من می‌توانم نامه بدهم با دختر مکاتبه داشته باشم.

گفتم: دادش‌جان این را هم نمی‌توانیم. بیا مرخصی با هم می‌رویم دختر را ببین صحبت می‌کنیم. قبولت شد. پسندیدی، آن‌ها راضی بودند و قبول کردند، همان‌جا تمام

می‌کنیم. آن‌جا هم شماره بگیر هم آدرس… الان هول نشو، فقط مرخصی بگیر و زودی بیا.

گفت: این‌جا خیلی مرخصی نمی‌دهند. من وقت ندارم. اگر بیایم باید عقد کنیم. خرید عروسی و…

گفتم: داداش تو بیا با هم می‌رویم.

گفت: من خیلی سریع می‌آیم.

گفتم: پس منتظر باش تا خبرت کنم که انشالله کی بیای.

ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید