کد خبر:15938
روایتی از سردار شهید مکتبی/1
خندید و گفت: نه خواهرجان من آرزوی شهادت دارم
سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) خندید و گفت: نه خواهرجان من آرزوی شهادت دارم غروب شد صادق نیامد. شب شد. حدود ساعت ده یازده شب پدرم خیلی دلواپس شد، رفت توی کوچه و منتظر ماند. خیلی از مردم روستا دلواپس خانواده خود بودند. نیمه شب که شد. صادق آمد. پدرم ناراحتی کرد […]
سردار شهید صادق مکتبی
صادق پرید پائین، من خواستم پیاده بشوم. وانت حرکت کرد، صادق پرید من را هل داد سمت داخل وانت، خودش پشت در کابین ایستاد که من پائین پرت نشوم.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه