کد خبر:15877
پ
۱۴۰۳-۷۳۹
بچه‌های گردان/ قسمت دوم 

می‌بینی که آشکارترین آرزو در روح بچه‌ها موج می‌زند

اگه تونستی فکر بچه‌های گردان را بخوانی: قسمت دوم  می‌بینی که آشکارترین آرزو در روح بچه‌ها موج می‌زند خیلی زود صمیمی شدیم. لیوان چائی رو توپنجه هام فشردم یه جرعه داغ شدم و گفتم ببخشید می بافید اما میل بافتنی در لای انگشتان تان نمی بینم. رزمنده ای لبخندی زد و گفت: بردار نمی بافیم […]

اگه تونستی فکر بچه‌های گردان را بخوانی: قسمت دوم 

می‌بینی که آشکارترین آرزو در روح بچه‌ها موج می‌زند

خیلی زود صمیمی شدیم. لیوان چائی رو توپنجه هام فشردم یه جرعه داغ شدم و گفتم ببخشید می بافید اما میل بافتنی در لای انگشتان تان نمی بینم. رزمنده ای لبخندی زد و گفت: بردار نمی بافیم که داریم شپش می کشیم این دشمن سرسخت بعثی امان از مان گرفته است.

نویسنده: فاطمه بنی یعقوب

گروه ادبیات مقاومت هوران – نوبت به من كه رسيد آخرين نقطه اي بود كه پياده شدیم حاشيه جاده دونفربا قاطرايستاده بودند و لباس كردي داشتن و یک اسلحه تاشو کلاش،به ظاهر کرد بودند. اما بچه های بسیجی بودند که لباس کردها رو پوشیده بودند.

سلام کردیم و گفتند اینجا محور کماسی است.

و مقصد آخرنیز قله ای به همین نام، ازمسیر پرپیچ و خم عبور کردیم و روستاي بيدره را پشت سر گذاشتیم. حاشیه کوه جاده ای مال رو و پر پیچ و خمی که ما را به کوچه های روستای کوچک کماسی را با خانه های گلی سقف های بسیار تعجب بر انگیز، بعضی از خانه ها شکل گنبد بارگاهی را داشتند و از گل و کاه ساخته شده بودند از کوچه های تنگ و شنی و عاقبت رود خانه ای که باید از وسط ان می گذشتیم و راه قله کماسی را پیش می گرفتیم قله ای نه چندان بلند، از راه باریکی که بچه ها در پاکوپ کردن روی برف ها ساخته بودند شکل دو دیوار برفی بود از شیب قله بالا رفتیم.

بچه‌های گردان

در بلندای دکوه بچه ها رو به آفتاب روی تخته سنگی نشسته بوندو در تصور من چیزی می بافتند. طولی نکشید خسته از راه پیش پای بچه های افتادم. رزمنده ای با صورتی سرخ شده از سرما لیوانی چائی مهمانم کرد و همرزمان و همسنگران روز های اینده ام را به من معرفی کرد.

خیلی زود صمیمی شدیم. لیوان چائی رو توپنجه هام فشردم یه جرعه داغ شدم و گفتم ببخشید می بافید اما میل بافتنی در لای انگشتان تان نمی بینم. رزمنده ای لبخندی زد و گفت: بردار نمی بافیم که داریم شپش می کشیم این دشمن سرسخت بعثی امان از مان گرفته است.

با شنیدن شپش لیوان چائی از دستم سر خورد روی تخته سنگ و ترکید و من هق زدم و بالا اوردم.

بچه ها گفتند: بزودی عادت می کنی. تا ساعت ها نتونستم غذا بخورم. سنگر یک و نیم متری با سقفی کوتاه و روزنه ای که شب ها باید علاوه بر مراقب حمله دشمن بودن . باید هر دوساعت یکی بیدار می ماند و برف های که روزنه سنگر را می بست پس میزد تا در بی هوائی کشته نشویم بعد درین دخمه تنگ و تاریک والری بود و تجهیزات و تفنگ و البسه شخصی از همه وحشتناک تر دشمن درون سنگری مان همان شپش های شلخته و گزنده که خواب را از ما گرفته بود.

یه بار با بچه ها قدرت دشمن را در برابر قدرت شپش ها کنارهم گذاشتیم متوجه شدیم که با گلوله میشود دشمن را هدف گرفت اما چه کنیم با این شپش های سمج، عمده درگيري ما با شپش ها بود تا ضد انقلاب. اول حالم بهم مي خورد تا چند روز غذا نخوردم اگرهم مي خوردم با هزار مكافات كم كم عادت كردم و با سختي ها رفيق شديم ، داخل سنگر خنك و تاريك ولي گرم لباس هامان چرك و كثيف شده بود.

بعد من هم دچارهمان چيزي شدم كه ازش بدم مي آمد شپش، افتاده بود توي تنم و عزابم مي داد، نيمه شب که این دشمن سمج خودشان را می کشیدند حاشیه لباس هامون مگه میشد خوابید . میرفتند داخل لباسم و از بس تنم خارش مي داد نمي توانستم بخوابم به نوبت بيدار مي شديم يك قاشقي را كنار شيشه فانوس قرار مي داديم ، قاشق داغ مي شد و من قاشق را لاي درز لباسم مي كشديم حتي توي موهايم، موهاي سرم پر شده بود، يك روز توي آفتاب بيشترازعذاب شپش ها گفتم عجب دشمن خونخواري اين عراقي ها و ضد انقلاب يك طرف اين ها يك طرف، پس ما با سه دسته از دشمن روبرو هستيم.

روز های سخت کردستان پایان گرفت و ما به شهر باز گشتیم. طولی نکشید نفس هامون توی شهر بالا نمی آمد توی دلم گفتم شهربه این بزرگی وسعت اش انگار نفسی ادم را می گیرد باید برم همان دخمه های تنگ و تاریک نفس مان را بالا بیاورد.

گفتم شهرتان مال خودتان ما رفتیم. انگارپریده باشم وسط یه دشت پر لاله و گل، گفتند اینجا هفت تپه است.

طولی نکشید از بیکاری توی هفت تپه هم خسته شدیم. هفت تپه، خسته و نااميد از روزهاي كسل كننده، اسلحه ها ديگر زنگ زده بودند و پوتين ها خاك مي‌خوردند. تا دو سه ماهی به اميد يك عمليات نه مرخصي رفتيم و نه جرات بریدن از بچه‌ها، برای به یگانی دیگر ملحق شدن، آنقدر از عملیاتی که قرار است در آن شرکت کنیم، شنیده بودیم که حاضر بودیم شب‌ها و روزهای متوالی را بی آب و غذا سر کنیم.

بچه‌های گردان

خستگی را خسته کرده بودیم و تا اینکه گفتند: می‌توانید دو سه روزه بروید شهرتان و بر گردید. غفلت نکردیم که مباد از قافله باز پس بمانیم.

روزها بسيار خسته كننده شده بود، زنداني در حياط هوا خوري به اميد آزادي زنده است و گرنه خواهد مرد و عمليات براي ما آزادي بود، انسان به نيازش زنده است و نياز ما در وقت وداع بود و آماده رزم که وارد عملیات بشویم تا که اشک بریزم و عازم خط و خطر شویم. دردرون آواره، خیال مان را به باد گره زده بودیم و تکیه بر انتظار که باد کی پیک خبر رسان را برساند و پر شویم از شوق وصل و وداع شب عملیات. بچه ها به شوق کشیدن بالی به عمق اسمان شب ها را به نماز و نیایش نشسته بودند.

دل ها پي يك پرواز به بيكرانه، آيا من نيز به شهادت خواهم رسيد.

اگر می توانستی فکر بچه های گردان را بخوانی، آشکار ترین آرزو در ذهن‌ها موج می زد. همه خودشان را در برابر حقیقت وجودی خویش نظاره می کردند. میدانستیم که فردا با عظیم ترین حادثه زندگی خود رو برو خواهیم شد. حادثه ای که ما را با همه حقیقت وجودی خود در مقابل هم قرار میدهد. اگر زندگی تولدیست تدریجی فردا بعضی از همین بچه ها به تولدی دفعی دست خواهند یافت. شهادت، و این عظیم ترین واقعه را باید فردا به نظاره نشست.

پی‌گرد:

این قصه همچنان ادامه دارد از رزمنده‌ائی که نامش را نخواست بدانید.!

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید