سوریه به روایت مدافعحرم
روایتی از یاران امام حسین به یاران آخرالزمانی/قسمت اول
نویسنده: غلامعلی نسائی
اختصاصی هوران – سال ۹۲ شهید اسدالهی آمده بود کربلا بحث اسکان کاروانهای که از طرف مجموعه ـ خاتم الاوصیاء – میآیند، تو آن مقطع من توی سازمان حج و زیارت مسیر نقشه کربلا را تدوین میکردم، با هم آشنا شدیم. تا سال ۹۳ – ۹۴ که درگیر کارهای اربعین بودیم تو این حوزه شناسائی وحدت و نقشه فرهنگی داشتیم.
گروه حماسه و مقاومت هوران – آقا سید مهدی موسوی، متولد؛ ۷ مرداد ۱۳۶۱ روستای عرب از توابع شهرستان میانه تو دوران نوزادی، یکسالگی هجرت کردیم به کرج تو محلهائی که مردم انقلابی و مبارز و اهل دل بودند و حدود چهل پنجاه شهید داریم.، دو برادر بزرگم رزمنده جبهه و جنگی بودند، که یکی جانباز شد.
پدرم سید محمود مادرم سروناز با هم دختر عمو پسر عمو بودند. جد اندر جد ما از پدر بزرگهایم شهید میشودند. دو برادر که پدر و عمومی من بودند تو یتیمی بزرگ میشوند و از سادات صاحب کراماتی بودند. مزار پدربزرگهام هنوز کمردم زیادی میروند دخیل میبندند و امید به وساطت دارند نزد صاحب جدشان که مولای مان حضرت امیر المونین و سیدالشهدا باشند. مخصوصا پدر مادرم سید میرجواد از فاضلههای مشهوریست که پیرمردهای میانه زیاد ایشان را به کرمات و صاحب سخاوت میشناسند. دائیهام و پدر و عموهام از افراد انقلابی و اصحاب فدائیان اسلام بودند. پیشینه زندگی ما روی ریل مبارزه بود. آدمهای بیکار و بیعاری نبودند.
من که تازه دنیا آمده بودم یک برادر شانزده سالهام از عملیات بیت المقدس تازه زخمی بر گشته بود که میبیند من دنیا آمدم. دوران ابتدای و راهنمائی تو محله حصارک شهر کرج گذراندم. دوره دبیرستانم مدرسه نمونه شهید رجائی قبول شدم. تیپ و لباس بچههای همکلاسیام همه متمول بودند وبرای من که از یک محله شهید پرور ساده زیست آمده بودم، فضای جذابی و احساس غربت میکردم، تا اینکه وارد بسیج شدم. روبروی مدرسه عکس شهید کلهر شهید کلهر قائم مقام لشکر۲۷ سیدالشهدء نصب شده بود،
جملهائی از حضرت امام کنارش نوشته بودند؛ «ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد.»، مانوس شده بودم با این شهید و فضای بسیج و مسجد، و از آن احساس غربت بین بچهپولدارها خارج شده بودم. از دبیرستان که گذشتم سال هشتاد وارد دانشگاه سراسری خرمآباد شدم. یک دانشگاه سیاسی پر آشوب دوم خردادیهای دوران محمد خاتمی، فضای سیاسی دانشگاه روی جریان چپ و تحکیم وحدت سوار بود، شرایط ایجاد میکرد بچههای مذهبی انقلابی قویتر ظاهر بشوند. مثل فضای دهه شصت که مقابله و محاوره جریانهای فکری شدت داشت، تو دانشگاه خرم آباد پاتوق درگیری و محاوره و مقابله شدید فکری و اندیشهائی بود. فضای دانشگاه و خوابگاه و نهاد به شدت تنش میافزود باعث شد ما دوز فعالیت جریان فکری انقلابی مذهبی را شدت ببخشیم. از طرفی هم ارتباطه با دوستان همفکر بیشتر میشد،
بچهها کار تشکیلاتی بیشتری میکردند. دو تابستانی که توی دوران دانشجوئی خرم آباد بودم وارد طرحهای عقیدتی طرح ولایت شدم که ارتباط گیری با بچههای شهرهای دیگر اتفاق افتاد. تو دوره طرح ولایت با شهید «علیرضا رستمی»، آشنا شدم، مسئول واحد دفاع مقدس بسیج دانشجوئی استان تهران، شهید رستمی اهل شیراز و دانشگاه امام حسین درس خوانده بود. روی راهیان نور و دفاع مقدس خیلی قوی فعال کار میکرد، رفاقت ما که بیشتر شد.
آشنائی دوطرفه ما که تو ایام فاطمیه رخ داد، الان هم که تو همین ایام فاطمیه صحبتشه، سالگرد شهادتش است. تو این ایام من را معرفی کرد به یک دوره راویان نور، دوره روایتگری جنگ که بچههای نسل جدید را با معارف دفاع مقدس آشنا میکردند، دوره میگذاشتند، از فرمانده دوران جنگ میآوردند کلاس میگذاشتند، آخر کار هم یک دوره عملی میبرند تو منطقه جبهه و جنگی برای کاروانها روایتگری میکردند.
خیلی قویتر از اردوی راهیان نور که بچهها دو سه روز تو منطقه هستند،
دوره عملی روایتگری دو هفته تو منطقه بودیم. جزییات را میشناختند، با فضای راوی گری آشنا میشدند، حدود سال ۸۱ – ۸۲ دورهها و خود علیرضا من را خیلی وارد بحث شهدا کرد و بشدت علاقهمند شدم. تربیت شدم. میزان اطلاعاتم خیلی رشد کرد. از سال ۸۲ خود بچهها تو اتوبوسها روای شدند، راه بلد شدند من هم به عنوان راوی همراه و راوی مستقر در منطقه وارد گود شدم.
برای بچه ها روایتگری میکردیم. کمکی بودیم برای کاروانها، دهه فاطمیه ۸۲ روزهای اول سال علیرضا رستمی تو یک ماموریتی شهید شد. غمگین شدم. اولین کسی که دستم را به سوی شهدا بند کرد، خودش شهید شد و خیلی دل م را سوزاند. انرژی بیشتری گذاشتم تو این مسیر تا رسیدم اسفند۸۳ با یک کاروانی وارد منطقه راهیان نور شدم. شب شده بود و زائرین از من خواستند که به یادمان شهدای هویزه برویم، هوا تاریک بود همه هم دوست داشتند مسیر را بشناسند، چیزی که خیلی به بچهها یاد نداده بودند. فقط بحث روایتگری جنگ گفته شد، ما هم یک راهنمائی کردیم بجای اینکه کاروان را به مقصد «یادمان شهدای هویزه»، ببرم اشتباهی به شهر هویزه بردیم. توی شهر چرخیدیم. برو چپ برو راست ازین طرف به آن طرف، خیلی شرمنده شدم.
خجالت کشیدم که منطقه را خوب معرفی نکردم، زائرین شروع کردند به نق و نوق زدن، ناراحت شدندکه شما که مسیرها را بلد نیستی چرا مارا سرگردان کردید؟ توکه یاد نداری ما را بیخودی تو شهر هویزه میچرخانی، فکر کردم که حق با کاروانه و من باید یاد میداشتم. رفتم پیگیر شدم.
راهیان نور تازه راه افتاده بود، چندان چم و خم کار دستشان نبود. به مسئول و بانی راهیان نوره گفتم: باید یک نقشه راه کاربردی برای راویها تهیه کنید. نقشههای که وجوددارند خیلی واقعی نیستند، مهندس آبنیکی فارغالتحصیل دانشگاه شریف و از بچههای اطلاعات عملیات زمان جنگ بود که پیشنهاد داد. شما که روضه میخونی چرا خودت سینه نمیزنی. برو یاد بگیر نقشه کاربردی بیار ما هم استفاده کنیم. خیر ببینی برو …
گفتم: چطوری؟
گفت: نقشه کاربردی که میگی!
گفتم: من بلدکار نیستم.
گفت: برو یاد بگیر.
فکر کردم حرف بی ربطی نیست که یاد بگیرم. رفتم سراغ طراحی نقشه و تحقیق و بررسی خیلی طول نکشید. اولین نقشه راهیان نور با کمک یکی از بچهها طراحی کردیم. راهیان نور تازه چند کاروانی فرستاده بود، سالهای ابتدائی را با تجربیات گذشته بچههای جنگ میگذراند، تو آن مقطع ما کمی دیر رسیدیم و نقشه استفاده نشد، سال بعد نقشه چاپ شد و بیرون آمد، خودش میزان اعتبارش نشان داد که میتواند کاربردی باشد و ما را نشان داد که اینکارهائیم، سردار قاسمی از ما خواست که تو طراحی نقشه مکه و مدینه کمک کنیم.
دو نکته این وسط جا افتاد، تو همان دوران دانشجودی ما به واسطهی شهید رستمی به اتفاق دو سه نفر از بچهها یکی مهندس آقارضی و سفید سر که بحث کنگره شهدای دانشجو را دنبال میکردند. از طرفی هم پیگیری طرح «حاج احمد متوسلیان»، بودند. ما با این دوستان اردوهای غرب کشور را برگزار کردیم.
دورانی که خیلی بین دانشجویان این برنامهها مرسوم نبود، با بچههای طرح اج احمد که قاطی شدیم یک کمیتهائی تشکیل دادیم برای نشانهائی پیدا کردن از حاج احمد متوسلیان تا سوریه و لبنان هم رفتیم. یک دیداری با آقاسید حسن نصرالله داشتیم. بابی شد که یک آشنائی با منطقه برون مرزی هم پیدا کنیم. با سعید پارسانیا و بقیه همرزمان حاج احمد آشنا شدیم. افتادیم تو کار جستجو و تحقیق و نقشه برداری که روی اطلس فرهنگی شهر تهران کار کردیم، نقشه شهری تهران را که تهیه کردم کم کم متخصص و مامور طراحی نقشه مهندسی فرهنگی شدیم. با راهنمائی حاج سعید قاسمی نقشه مکه و مدینه را تمام که تمام کردیم آمدیم روی نقشه کربلا و نجف، پای ما باز شد به عتبات، نقشه راهنما برای کربلا نجف را که طراحی کردیم. وارد اربعین که شدیم با بچههای بیشتری دم خور شدیم.
سال ۹۲ شهید اسدالهی آمده بود کربلا بحث اسکان کاروانهای که از طرف مجموعه ـ خاتم الاوصیاء – میآیند، تو آن مقطع من توی سازمان حج و زیارت مسیر نقشه کربلا را تدوین میکردم، با هم آشنا شدیم. تا سال ۹۳ – ۹۴ که درگیر کارهای اربعین بودیم تو این حوزه شناسائی وحدت و نقشه فرهنگی داشتیم.
کاراهای دیگری هم در تهران انجام میدادیم بررسی وضعیت موجود، شناسائی فرهنگی، توزیع مکان های فرهنگی در شهر تهران خوب رخ نداده، یک منطقهائی مثل ۱۲ تهران به ازای هر ۲۰۰ خانوار یک مسجد داشت، منطقه ۳ به ازای ۲۰۰۰ هزار خانوار یه مسجد داره، رفتیم روی موضوع تمدنها و اقلیم و قومیتهای فرهنگی همینطور ما را کشید برد،
ایدهها و حرفهای من و شهید اسدالهی به هم نزدیک شد، تا سال ۹۴ سر یک جریانی خیلی جدی صحبت میکردیم. پیگیری میکردیم که خیلی از کارهای فرهنگی که در مناطق مختلف داره انجام میشه، ظاهرش کار خوبی است ولی داره آسیب میزند. زدن موکبهای ایرانی تو اربیع کار درستی نیست، سبب رقابت و حسادت میشه که خیلی از دوستان با این عقیده مخالف بودند، آخه چه اشکالی داره که موکبهای ایرانی فعالتر باشند. بعد که حضرت آقا پیام دادند که میزبانی را از عراقیها نگیرید دوستان به حرف ما رسیدند که بحث ما این بود و با ما همراه شدند. تو این مقطع بود که شهید حمید رضا اسدالهی پشت ما ایستاد و از ما حمایت کرد، حمید متولد ۶۳ یکی دو سالی از کوچکتر بود.
تو همین ایام شهید اسداللهی به من گفت: سید مهدی آماده باش که باید برویم سوریه کارهای مهمی روی زمین مانده. گفتم: باشه قراره ما کربلا اربعین همدیگه را ببینیم و تاریخ مشخص کنیم. تو کربلا اربعین من منتظر ماندم که شهید اسدالهی را ببینیم که موفق نشدیم، پیغام داد که من باید برم سوریه بعد که از اربعین برگشتید هماهنگی لازم انجام مدهیم. از اربعین که برگشتم منتظر بودم یک ارتباطی بگیریم که من بروم سوریه به هم ملحق بشویم. که یک روز غروب خبر شهادت حمید رسید. خیلی جا خوردم. تکانم داد. با خودم فکر کردم چه چیز مهمی باعث شده بود که حمید جریان اربعین که اینهمه فعال و پیگر بود رها کرد و رفت سوریه، وسط رصد کار اربعین رها کرد رفت سوریه برای من خیلی جای سوال بزرگی بود.؟ حساس شدم. غمگین و دلگیر شدم. شهادت رستمی حالا اسدالهی، این چه حکمتی است که به من راه نشان میدهند و شهید میشوند. من کجای این قصهها هستم.
ادامه دارد