کد خبر:15212
پ
۱۴۰۳-۵۱۴
خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) - قسمت ۶

اگر تو را نمی‌گرفتم، الان تو و کلاه‌ آهنی‌ات قورمه سبزی می‌شدید!

خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) – قسمت ۶ اگر تو را نمی‌گرفتم، الان تو و کلاه‌ آهنی‌ات قورمه سبزی می‌شدید! نویسنده: غلام‌علی نسائی مهرداد «آرپیچی‌زن» بود، توی مسیر به هم خوردیم و کنار هم حرکت می‌کردیم. از یک جاهای بچه‌ها همدیگر را گم می‌کردند، یا بهم می‌رسیدند. راه همین‌طور کشدار می‌شد، می‌رفتیم و می‌افتادیم […]

خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) – قسمت ۶

اگر تو را نمی‌گرفتم، الان تو و کلاه‌ آهنی‌ات قورمه سبزی می‌شدید!

نویسنده: غلام‌علی نسائی

مهرداد «آرپیچی‌زن» بود، توی مسیر به هم خوردیم و کنار هم حرکت می‌کردیم. از یک جاهای بچه‌ها همدیگر را گم می‌کردند، یا بهم می‌رسیدند. راه همین‌طور کشدار می‌شد، می‌رفتیم و می‌افتادیم روی زمین، چند ثانیه از نفس در می‌آمدیم.

حماسه و مقاومت هوران – در همین لحظات به «نقطه رهایی» رسیدیم. ارتفاعات دزلی، باید از ارتفاعات به سمت پایین، به طرف نقطه‌رهایی برویم. هیچ کسی نمی‌داند که چقدر باید پیاده برویم، تا برسیم به محور عملیاتی، مسیر صعب العبور و کوهستانی، در تاریکی شب و هوای برفی، سنگلاخ‌های لغزنده و پرتگاه‌های وحشتناک. ما برای چه هدفی اینجا هستیم؟ «سوالی که باید تاریخ را بسازد، آیندگان را بخود بیاورد، چگونه زیستن را بیاموزند.» َ

خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) - قسمت ۶

بچه‌های شناسایی، مسیری را که نقطه‌گذاری کرده‌اند، زیر انبوه‎‌ای از برف گم شده و نمی‌دانیم راه از کدام طرف است. باید به قلب‌مان اعتماد کنیم. چشم‌های‌مان را بیخیال می‌شویم. من و سید مجتبی، جلوی ستون راه می‌افتیم. بچه‌های گروهان سلمان، پشت سر ما هستند. «۲۵‌بهمن۱۳۹۴» شب‌های زمستانی طولانی بلند و کشدار ساعت «هشت و نیم» شب شده است. گروهان پشت پای من و سید مجتبی راه می‌افتد. وضع بسیار عجیبی است. جاده کوهستانی و برف گرفته است که از محل عبور قاطرها شبیه به یک تونل شد، باید از بین دو دیواره برفی، سراشیبی عبور کنیم، کدام از بچه‌ها حدود سی و پنج تا شصت کیلو تجهیزات با خودشان حمل می‌کنند. هنگام حرکت از همان جلوی ستون یکی‌یکی به نوبت، به ما مهمات می‌دادند.

خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) - قسمت ۶

کلاه آهنی، قمقمه و کلاشینکف، پتو و مایحتاج خوراکی خشک، لباس خیس شده که وزن واقعی‌اش اگر ۷ کیلو بوده، حالا ۵ کیلو اضافه شده است. اول فکر می‌کردیم نهایت یک ساعت دیگر خواهیم رسید. آرپیچی، قناسه و تیربار و هر جور سلاح جنگی که لازمه داشتن است، حمل می کنند. من کلاشینکف داشتم. از طرفی بچه‌هایی که مثل من کلاشینکف داشتند، نسبت به کسانی که سلاح سنگین داشتند، گلوله‌ها را حمل می‌کردند. خودم که پنج قبضه گلوله آرپیچی بسته بودم روی کوله ام، روی تجهیزات نظامی، بچه‌های دیگر هم هر کدام به نوبه خود، خمپاره شصت و گلوله‌هاش، راه سخت و پرفراز و نشیب، برفی و سنگلاخ و کوهستانی، حاشیه مسیر هم پرتگاه‌های که هرکدام دویست سیصد متر عمق داشتند. کافی بود کمی سرمان گیج برود، از ستون جدا می‌شدیم.

مهرداد «آرپیچی‌زن» بود، توی مسیر به هم خوردیم و کنار هم حرکت می‌کردیم. از یک جاهای بچه‌ها همدیگر را گم می‌کردند، یا بهم می‌رسیدند. راه همین‌طور کشدار می‌شد، می‌رفتیم و می‌افتادیم روی زمین، چند ثانیه از نفس در می‌آمدیم.

دیگر زمان را از دست داده‌ایم. در آن کور سوی برف ریزان، گاهی هم سید مجتبی، دستور می‌داد کمی استراحت کنید. مهرداد کنار من نشسته بود، روی یک صخره توی دل تاریکی شب، هنوز یک دقیقه نگذشته بود.

خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) - قسمت ۶

مهرداد می‌خواست خودش را جا‌بجا کند، کلاه آهنی‌اش از سرش افتاد، یهویی بلند شد تا کلاهش را بگیرد. زدم روی سینه‌اش. گفتم: کجا پسر؟ اینجا «پرتگاهه» مهرداد نشست، هنوز سی ثانیه نگذشته بود، از ته چکل (پانویس: گودی ته دره و پرتگاه) صدای مهیبی بلند شد. «شتلق! دَنگ و دوُنگ…» همینطور توی سکوت شب، نعره می‌کشید و می‌خورد به سنگ‌ها و می‌رفت به ته تاریکی!

مهرداد گفت: رضا، این چی بود؟

گفتم: این کلاه آهنی تو بود، داره همین‌طور سقوط می‌کنه جانم، الان دیگه باید بخوره به یک صخره و منهدم بشود.

اگر تو را نمی‌گرفتم، الان تو و کلاه‌ات، همراه هم تکه سنگ شده بودید.

مهرداد خندید و گفت: آه پس مجسمه خوبی از کار در میام.

گفتم: تو وزنه برداری و سنگین وزن هم هستی!

می‌خندی پسر!؟

نخند بشین و تکان نخور، مجسمه می‌شم! نه جانم سبزه قورمه می‌شوید.

کلاه همین‌طور به سقوط ادامه می‌داد. هر بار که می‌خورد به جایی، صدای مهیبی می‌داد.

مهرداد چشم‌هاش گرد می‌شد و بخودش نگاه می‌کرد.

بلند شدیم، حرکت کنیم که کلاه اهنی‌ام را در آوردم از سرم و گفتم بیا، کلاه من را بزار سرت، هر چه اصرار کردم نگرفت.

باز یکی دیگر از ته ستون انگار کلاه اهنی‌اش می‌افتاد، می‌‎خورد به تخته سنگ بلند می‌شد و پرت می‌شد به تخته سنگ دیگر و راه خودش را بسمت پرتگاه می‌گرفت.

همین‌طور از این پهلو به آن پهلو می‌خورد به سنگ‌ها و به ته پرتگاه که بصورت سراشیی بود سقوط می‌کرد.

گروهان همین‌طور می‌رود، نیمه‌های شب شده و ما کورسو می‌رویم…..

این قصه ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید