کد خبر:14907
پ
۱۴۰۲-۳۰۱۸۳-۱
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء «مردان‌جنگ» قسمت دهم

ساعت تحویل عید فاطمه و رباب و می‌برم پابوس امام‌هشتم و رفت….

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) ساعت تحویل عید فاطمه و رباب و می‌برم پابوس امام‌هشتم و رفت… نویسنده: غلام‌علی‌نسائی چرا این همه آدم توی کوچه و خیابان هستند نروند، همیشه فقط یک عده خاص بروند. گفت: خواهرجان اسلام در خطر است، امام حسین هم کسی را نداشت جز آن ۷۲ تن که من […]

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

ساعت تحویل عید فاطمه و رباب و می‌برم پابوس امام‌هشتم و رفت…

نویسنده: غلام‌علی‌نسائی

چرا این همه آدم توی کوچه و خیابان هستند نروند، همیشه فقط یک عده خاص بروند. گفت: خواهرجان اسلام در خطر است، امام حسین هم کسی را نداشت جز آن ۷۲ تن که من یکی از آن‌ها هستم. مگر می‌توانم که نروم. زهراجان، خواهرم! دیگر از این حرف‌ها نزنید، مگر تو ضد انقلابی که از این حرف‌ها می‌زنی؟

گروه جهاد و شهادت هوران – زهرا مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – صادق خانه عابدین مستاجر بود، وقتی می‌خواست بره جبهه میرفتم جلو در خانه شان، ناراحت می شد که چرا میای مردم می بینند. گفتم: برادرجان من دلم طاقت نداره، میام دیگه، چکار کنم.؟

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

یک بار رفت، دیدم یک چی جا گذاشته، دوان دوان رفتم رسیدم، سوار ماشین شده بودند، تا من را دید گفت: زهرا باز امدی که؟

گفتم: ربابه یک امانتی داده که بهت برسانم. بیا بگیر، گفت: راهت و بگیر برو تو رو نبینند، فکر می‌کنند، من بچه‌ام دنبالم راه می‌افتی.

رفت و چند ماه بعد برگشت، ما تو خیابان امام‌رضا(ع) یک خانه دوطبقه قدیمی اجاره بودیم. ساعت سه نیمه شب، صدای در آمد، از خواب پریدم، از پله‌ها دویدم.

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

صدا زدم؛ الهی خواهرت بمیره! بعد گفتم: کیه؟

گفت: تو الان می‌گی الهی خواهرت بمیره، شناختی دیگه!؟ رفتم بالا یک تخم مرغ آوردم، زدم کنارش شکستم و بوسیدمش، گفتم: خواهرت بمیره، گریه افتادم، گفت چرا تو هربار من و می‌بینی گریه می‌کنی؟

صادق شروع کرد از جبهه تعریف کردن که یک من و چند تا پاسدار و بسیجی اسیر شدیم. ما را دست بسته انداختند، عقب یک کانتینر که ببرند عراق، ماشین یک جائی ایستاد و شب شد، دیدیم سرو صدائی نمی‌آد، یک بسیجی با دندانش دستم را باز کرد، همه‌ی دست‌ها را بازکردم، آنقدر زدیم به در کانتینر تا باز شد، توی تاریکی نمی‌دانستیم راننده گجا هست، عراقی ها گجا هستند، برگشتیم تا برسیم به خاکریز ایرانی‌ها، صبح شده بود، بچه ها تعجب کردند ما از دیروز صبح تشنه و گرسنه گجا بودیم. من می‌زدم روی زانو، می‎‌گفتم الهی خواهرش بمیره، از ناراحتی من ناراحت می‌شد. بعد گفت: تو قطار بودم خوابیده بودم خواب دیدم که دارم می‌رم محمدآباد یک مرتبه ننه و ددا شوکه می‌شوند.

الان تو برو روستا زودتر کیف من را ببر، بگو صادق خانه ما خوابیده، تا ظهر با سیدنظام از دنبال سر میان، گفتم: باشه، صبح که شد بلند شدم کیف صادق و گرفتم رفتم محمد آباد، رسیدیم خانه پدرم، دیدم مادرم لگن آرد دست گرفته می‌خواد خمیر کنه، توی تنور نان بپزه، تا من را با کیف دید، داد و هوار، بچه من شهید شده، یک مرتبه غش کرد و افتاد.

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

ای داد و بیداد چه کاری شد؟

گرفتم تو بغلم گفتم: ننه جان (مادر من اگر برادرم شهید بشود که من این‌جوری نمیام، تو چرا اینقدر بیتابی و زود عجله می‌کنی، خودت را می‌ندازی؟

پدرم رفته بود سر لته (باغ کشاورزی نزدیک روستا) یکی را فرستادیم که خبرش کنند، بیاد خانه که صادق آمده، پدرم آمد همان وسط در چوب شد افتاد. به یک مکافات من آرام شان کردم، گفتم: صادق می‌گفت این ها امروز یک جوری هستند، من خواب دیدم کار خراب می شود. درست گفت.

همین‌طور تو حیاط بودیم که صادق یالله یا الله وارد شد.

این بار از خاش رفته بود جبهه و خیلی وقت مرخصی نیامده بود، خیلی دلتنگی می‌کردند، گوهر عمه هم آمده بود، از قبل گفته بود که اگر صادق این‌بار بسلامتی بیاد، باید جلوی پای صادق یک گوسفند بکشید. صادق که آمد داخل خانه، پدرم رفت یک گوسفند گرفت آورد، جلوی پای صادق خون کند، صادق ناراحت شد و آمد تو حیاط، گوسفند برای چی میخواید جلوی پای من بکشید. من‌که صحیح و سالم هستم، مگه من را چی شده است.

پدرم گفت: در راه رضای خدا. صادق گفت: نمی‌خواد، گوسفند و بدید من ببرم منطقه، آن‌قدر بچه ها آن‌جا گرسنگی می‌کشند. بچه‌ها یک تکه گوشت پیدا نمی‌کنند بخورند بزارید من ببرم جبهه برای بچه‌ها بکشم. رفت و دوباره زخمی برگشت، چند روز که حالش بهتر شد باز رفت جبهه، عملیات شهر فاو که تمام شد، من توی خانه همسایه نشسته بودم، دخترش صدا زد زهرا بیا دادشت آمد، یک مشتلق به دختر همسایه دادم، پریدم و شروع کردم گریه و زاری، الهی من برات بمیرم برادر گجایی دلم تنگ شده برایت، گفت: بیا برویم محمد آباد، سه شبانه روز بود، گفت: باید بروم جبهه و خیلی دیرم شده است.

شروع کردم به دعوا کردن و سرو صدا که برای چی هنوز نیامدی می‌خوای بری ما را دق مرگ کردی، مگه تو زن و بچه نداری؟ بدبخت‌ها را اسیر خودت کردی، از این شهر به آن شهر مثلا طفلان مسلم، ربابه گناه داره بخدا، یک زن غریب از پیشوا آوردی انداختی با یک دختر و یک بچه دو ماهه توی شکمش‎داره! تو نمیگی دل‌تنگت می‌شوند. هی زن و بچه ها می‌کشی می‌بری خاش، تو برو بیابان، می‌بری ورامین، می‌آری گرگان، زن‌بچه‌ت گناه دارند برادر من، ول کن مگه تو تنها رزمنده‌ائی که باید بجنگی…؟

چرا این همه آدم توی کوچه و خیابان هستند نروند، همیشه فقط یک عده خاص بروند. گفت: خواهرجان اسلام در خطر است، امام حسین هم کسی را نداشت جز آن ۷۲ تن که من یکی از آن‌ها هستم. مگر می‌توانم که نروم. زهراجان، خواهرم! دیگر از این حرف‌ها نزنید، مگر تو ضد انقلابی که از این حرف‌ها می‌زنی؟

گفتم: نه برادرجان، تو که می‌خواستی این همه وقت، توی جبهه باشی، زن نمی‌بردی؟ گناه دارند بخدا، نرو باش، بمان…

گفت: انشالله شب عیدی میام مرخصی، ساعت تحویل فاطمه و رباب و می‌برم پابوس «امام‌هشتم» و رفت… شب عید در ساعت تحویل خبر شهادتش از فاو رسید…

پیکرش را که آوردند، توی کوله اش سوغاتی مشهد بود و تسبیح و سجاده …

 شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید