کد خبر:14506
شهید محمدباقر ساورعلیا
عروسی که میگم، نامش عروسی ولی بیشتر یک محفل معنوی بود
عروسی که میگم، نامش عروسی ولی بیشتر یک محفل معنوی بود هربار هم که میرفت جبهه تا سه چهار ماه بر نمیگشت، نامه میداد و ما را توصیه میکرد که مراقب خانوادهاش باشیم، از جبهه هم که بر می گشت. چند روز که می ماند، برای رفتن به جنگ بی طاقت میشد، زن و بچهاش […]
روزهای اولی که تازه زندگی را تشکیل داد، میرفت کارگری میکرد، دلش میخواست دستش توی جیب خودش باشد. نمیخواست جلوی همسرش از ما پول بگیرد.
همیشه دنبال رفتن به جبهه بود و میگفت: نباید توی خانه بنشینم و صدای گلوله و توپ تانک مردم را آزار بدهد. من هم اهل همین آب و خاک هستم. الان دشمن خدا به اسلام تجاوز کرده است، از سربازی که برگشت جبهه رفتنهایش شروع شد، اولین باری که جبهه رفت.
میخندید. میدانست که من یک مادرم و چه میکشم، ولی چون در راه خدا بود. گفت: مادر حلالم کن، گفتم: مادر شیرم حلالت، خدا انشالله از ما راضی باشد.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه