کد خبر:14506
پ
۱۴۰۲-۱۳۴۱۲۵
شهید محمدباقر ساور‌علیا

عروسی که می‌گم، نامش عروسی ولی بیشتر یک محفل معنوی بود

عروسی که می‌گم، نامش عروسی ولی بیشتر یک محفل معنوی بود هربار هم که می‏‌رفت جبهه تا سه چهار ماه بر نمی‌‎گشت، نامه می‎‎‌‌داد و ما را توصیه می‎کرد که مراقب خانواده‌اش باشیم، از جبهه هم که بر می ‎گشت. چند روز که می‎ ماند، برای رفتن به جنگ بی طاقت می‎شد، زن و بچه‌اش […]

عروسی که می‌گم، نامش عروسی ولی بیشتر یک محفل معنوی بود

هربار هم که می‏‌رفت جبهه تا سه چهار ماه بر نمی‌‎گشت، نامه می‎‎‌‌داد و ما را توصیه می‎کرد که مراقب خانواده‌اش باشیم، از جبهه هم که بر می ‎گشت. چند روز که می‎ ماند، برای رفتن به جنگ بی طاقت می‎شد، زن و بچه‌اش را می‏ برد تفریح و گردش، برای بچه‌ها لباسی می‏‌خرید و …

محدثه نسائی

گروه حماسه و مقاومت هورانسکینه رستمی مادر شهید سردار شهید محمدباقر ساور‌علیا – قبل از خدمت گفتم تو که می‎خواتی جبهه بروی، خدمت را از جبهه استفاده کن، گفت: نه! خدمت سربازی وطیفه هر جوان ایرانی است. جبهه جای خودش را دارد، از هم خدمتی‎های محمد باقر یکی سعدالله و یکی هم نوروز بودند.

از سربازی برای من همیشه نامه می‎فرستاد، می‌دادم بچه‌ها بخوانند، خیلی حرف‌های قشنگی می‏نوشت، می‎گفت: خدمت سربازی یک دانشگاه انسان سازی مثل خود جبهه‎های جنگ است، آدم را با نظم بار می‎آورد. باید یاد بگیریم که از به وظایف خودمان احترام بگذاریم. از اطاعت پذیری زیاد حرف می‎زد.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

به بزرگتر‌های زندگی و خانواده و فامیل خیلی احترام می‎گذاشت. توی خانه جلوی پدر و مادرش هیچ وقت بی‎ادبانه رفتار نمی‎کرد. حتی جلوی ما پایش را هم دراز نمی‎کرد. هر کاری که انجام می‎داد به انتخاب خودش بود، ازدواج محمد باقر به علاقه و انتخاب خودش بود. توی گرگان محصل که بود. هیچ وقت ما چیزی را بهش تحمیل نمی‎کردیم. برای ازدواجش هم که گفتم توی خانه‌ائی که زندگی می‎کردیم، با خانواده دختر مورد علاقه‌اش آشنا شد.

هر دو مستاجر بودیم، بعد از مدتی آمد با ما در میان گذاشت، ما هم رفتیم دختر را دیدیم، خوش برخورد و خانواده مومن و دینداری که با خانواده ما جور در می‎آمد. بعد از تحقیقات دو طرف و صحیت‌های که بین ما گذشت، یک شب با دست‌گل و شرینی رفتیم خواستگاری و بله را گرفتیم. سال ۱۳۶۰ بود که عقد و عروسی ساده‌ائی در محل روستای ایلوار برگزار شد. عروسی که می‌گم، نامش عروسی بود بیشتر یک محفل معنوی بود.

. «علیرضا»، رفیق محمد باقر تازه شهید شده بود، توی شهر هم هر روز شهید می‎آوردند، عروسی محمد باقر و ستاره با سلام و صلوات و مداحی رفتند خانه‌ی بخت، اول زندگی آمدند تو یک اتاق ۱۲ متری منزل خودمان، بعد از مدتی رفتند یک خانه اجاره کردند و مستقل شدند. محمد باقر می‎گفت؛ من که شهید می‎شوم و دوست دارم فرزندانم راهم را ادامه بدهند، در کل چهار تا فرزند آوردند که یک بچه تو شکم مادرش سقط شد، سه نفرشان ماندند، احسان و الهام و امین، دو پسر و یک دختر از خودش به یادگار گذاشت.

روزهای اولی که تازه زندگی را تشکیل داد، می‎رفت کارگری می‎کرد، دلش می‎خواست دستش توی جیب خودش باشد. نمی‎خواست جلوی همسرش از ما پول بگیرد.
آدم کاری و اهل زندگی بود.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

همان‌قدر که به خدا و قرآن و اهلبیت علاقه داشت، به خانواده هم احترام می‎گذاشت. هیچ وقت جلوی من و پدرش بی احترامی نمی‎کرد. به بچه‌های خودش خیلی علاقه‌مند بود. بچه‌ها را نوازش می‎کرد، روی شانه‌اش می‎گرفت و می‏برد صحرا، با ما توی زمین‎های کشاورزی کمک می‎کرد. هیچ وقت با همسرش اختلاف و دعوا و معرکه نداشتند. خیلی با احترام با هم‌د‌یگر زندگی می‎کردند. هیچ وقت ندیدم که خانم محمدباقر بیاد گله کند یا بر عکس خود محمد باقر هم هیچ وقت از ستاره گله‌ائی نکرد. خیلی خوشبخت بودند.

همیشه دنبال رفتن به جبهه بود و می‎گفت: نباید توی خانه بنشینم و صدای گلوله و توپ تانک مردم را آزار بدهد. من هم اهل همین آب و خاک هستم. الان دشمن خدا به اسلام تجاوز کرده است، از سربازی که برگشت جبهه رفتن‌هایش شروع شد، اولین باری که جبهه رفت.
انگار داشت می‏رفت عروسی! این‌قدر که خوشحال بود.

گفتم: مادر تو مگه داری می‏روی جشن عروسی که این‌همه خوشحالی؟

می‎خندید. می‎دانست که من یک مادرم و چه می‎کشم، ولی چون در راه خدا بود. گفت: مادر حلالم کن، گفتم: مادر شیرم حلالت، خدا انشالله از ما راضی باشد.
از جبهه که بر می‎گشت به مرخصی یا پایگاه بسیج بود و یا می‏رفت سپاه، علاقه زیادی به سپاه و بسیج و روحانیت داشت. می‎گفت: اگر سپاه نبود کشور هم نبود.
حرف امام را همیشه می‏زد و عاشق امام خمینی بود. برای رزمنده‌ها توی روستا وسیله جمع می‎کرد با کامیون می‌فرستاد جبهه، خودش می‎دانست توی جبهه به چه چیزهای نیاز دارند. به اندازه توان خودش کمک می‎کرد.

هربار هم که می‏رفت جبهه سه چهار ماه بر نمی‎گشت، فقط نامه می‎داد و ما را توصیه می‎کرد که مراقب خانواده‌اش باشیم. از جبهه بر می‎گشت. چند روز که می‎ماند، بی طاقت می‎شد، زن و بچه‌اش را می‏برد تفریح و برای بچه‌های خودش لباس می‏خرید.

دلشان را بدست می‏آورد و دوباره برمی‎گشت جبهه، هیچ وقت با ناراحتی و دلتنگی جبهه نمی‏رفت، همیشه خوشحال بود، با خنده و خوشحالی خداحافظی می‎کرد.

شهید محمدباقر ساور‌علیا

هم‎سنگران و دوستان زیادی توی جبهه از شهرهای دور و نزدیک پیدا کرده بود، از بهشهر و قائم‌شهر، سوخته‌سرائی فرمانده گردان بود که وقتی از جبهه بر می‎گشت با هم می‎آمدند روستای ایلوار و چند روزی می‌‎ماندند و با هم روانه جنگ می‎شدند.

همیشه از دوستان جبهه‌ائی خودش برای ما تعریف می‎کرد، یک نفر که شهید می‏شد بهم می‏ریخت و گریه می‎کرد. می‎گفت: رفیق‌های من همه دارند یکی یکی شهید می‏شوند، من دارم تنها می‏شوم.

ادامه دارد….

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید