کد خبر:13061
پ
۱۴۰۲-۱۳۸۵۱۳۴
سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

از آهنگری تا فرماندهی زیر آتش جنگ

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء از آهنگری تا فرماندهی زیر آتش جنگ *نویسنده: غلام‌علی‌نسائی گفتم: حسن و صادق را برده بودیم سر زمین بازی کنند. شیر هم که خوردن شکم شان هم سیر بود. این‌که دعوا ندارد. بابا بزرگم‌ پشتم در می‌آمد، چیه داد و هوار راه انداختی مش صفر، حالا بچه را […]

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

از آهنگری تا فرماندهی زیر آتش جنگ

*نویسنده: غلام‌علی‌نسائی

گفتم: حسن و صادق را برده بودیم سر زمین بازی کنند. شیر هم که خوردن شکم شان هم سیر بود. این‌که دعوا ندارد. بابا بزرگم‌ پشتم در می‌آمد، چیه داد و هوار راه انداختی مش صفر، حالا بچه را بردند، مادرش شیر داده و صحیح و سالم هم آورده است

گروه حماسه و مقاومت هوران – زهرا مکتبی – خواهر شهید صادق مکتبی؛ زهرا و زینب و فضه، سه خواهر بودیم به دنبالش یک پسر بدنیا آمد، پدر بزرگ ما همیشه به پدرم می‌گفت؛ پسر ستون خانه است، خودش مکتب خانه داشت و پدرم ملا بود، یکی از روزهای سال ۴۲ آرزوی بزرگ پدر بزرگ اتفاق افتاد. هاله‌ائی از انرژی اطراف خانه ما را گرفت. پدرم اطراف خانه دور میزد و ذکر می‌گفت، دعا می‌خواند. همه خوشحال بودیم. ستون خانه حاج صفر متولد شد، نامش را گذاشتیم صادق، ده روزه که شد، به نوبت می‌گرفتیم تو بغل‌مان و نازش می‌کردیم. پدر بزرگم می‌گفت نبینم صادق را شما خواهرها روی زمین بگذارید.

صادق مکتبی

کشاورز بودیم، تازه بهار رسیده بود، شالی نشاء و پنبه وجین، مادرم می‌رفت صحرا و با پدرم سخت کار می‌کردند. من صادق را می‌بستم کولم می بردم صحرا، یک سایه‌بان درست می‌کردیم، مادرم می‌آمد صادق را شیر می‌داد. شیرش را که می‌خورد، کول می‌کردم و برمی گشتم خانه، ظهر که می شد مادرم از صحرا بر می‌گشت، یکی دو ساعت صادق را بغل می‌کرد، می‌بستیم گهواره، عصر دوباره می‌رفت صحرا، برای شیرخوری عصرانه، صادق را کول می‌کردم می‌بردم صحرا شیرش را که می‌خورد بر می‌گشتم خانه تا نزدیک غروب که مادرم می‌آمد.

صادق را بغل می‌کرد، یکی دو ساعت می‌‎بست به گهواره، تا صبح الطلوع برای نماز بیدار می‌شد صادق را توی گهواره شیر می‌داد. صبح دوباره می‌رفت صحرا، من و خواهرها به نونت صادق را تر و خشک می‌کردیم. من بزرگ خواهرها بودم، صادق را از همه بیشتر نگه می‌داشتم، از کولم پائین نمی‌گذاشتم.

هشت نه ماهه که بود که با پسر همسایه حسن مازندرانی بازی می‌کردند. پانویس (اولین شهید روستا حسن مازند رانیروستای محمد آباد.) خانواده حسن مازندارنی کنار زمین کشاورزی ما یک کومه داشتند، بیشتر اوقاتم آنجا بودند. من و خواهر حسن دوتائی بچه‌ها را کول کردیم، می‌رفتیم صحرا تا حسن و صادق هر کدام از مادرخود شیر بخورند، تا غروبترها صحرا می‌ماندیم، وقتی برگشتیم پدرم شروع می‌کرد به داد و بیداد که گجا بودید. نگفتی بچه می‌خواد چی بخوره؟

گفتم: حسن و صادق را برده بودیم سر زمین بازی کنند. شیر هم که خوردن شکم شان هم سیر بود. این‌که دعوا ندارد. بابا بزرگم‌ پشتم در می‌آمد، چیه داد و هوار راه انداختی مش صفر، حالا بچه را بردند، مادرش شیر داده و صحیح و سالم هم آورده است. پدربزرگم هم بشدت به صادق وابسته بود، خیلی صادق را دوست داشت، صبح که می‌شد. سر سفره صبحانه شیر داغ میکرد، شکر می‌ریخت و می‌گذاشت جلوی صادق بخورد، می‌گفت: بچه را قوی می‌کند، با هوش و نترس بار می آورد. اگه من مردم و نبودم یک وقت نگذاری صادق سربازی برود، شناسنامه صادق را کوچکتر بگیر سربازی نرود. روی کول ما سه خواهر بزرگ و بزرگتر شد، رفت مدرسه ابتدائی و تا پنجم را محمد آباد خواند، سال ششم را رفت گرگان خانه گرفتند و ماندند. گرگان سمت محله هوران نزدیک مصلا از یک نفر بنام اباصل خانه کوچکی اجاره کرده بودند، کاظم مکتبی، حسین مکتبی با صادق پسردائی می شدند. سه چهار نفریخانه محصلی داشتند.

من ازدواج کرده بودم، خیابان ایرانمهر زندگی می‌کردم. صادق یک شب آمد خانه ما گفت: آبجی زهرا دیشب با بچه‌های بد سرپیر دعوا کردم، نمیخوام توی آن محله باشم. .سید نظام شوهرم گفت: ما پس اینجا چی هستیم، ما که اینجا مستاجریم تو آنجا مستاجر خوب بیا با ما زندگی کن، صادق پیش ما ماند. مدتی بعد از ایرانمهر آمدیم خیابان امام رضا یک خانه بزرگی بود، یک خانواده بنام جمشید کلاگر بودند.

صادق مکتبی

یک زن و شوهر سه دختر بزرگ هم داشتند. صادق شب‌ها که میرفت بیرون، ما دعوا میکردیم، که شب بیرون نماند و زود بیاد خانه، کمی دورتر یک دوست پیدا کرده بود، «فرزاد شیرنگی» ( که بعد توی جبهه شهید شد) شب و روز با هم بو دند، صادق شب که دیر می‌کرد من دلواپس و نگران می شدم می‌رفتم جلوی در زانو می‌زدم می نشستم دل توی دلم نبود، انقدر می نشستم تا از راه برسه، همین که می آمد همان جلوی در سرو صدا میکردم تو چرا اینقدر دیر میای خانه؟

صادق می‌گفت: جائی بدی که نمی‌روم با دوستم فرزاد هستم، مگه من دخترم که دلواپسی؟ میروم خانه فرزادشان، شب میخوابم. گاهی وقت‌ها می‌رفت، دیر بر می‌گشت. زنگ در را می‌زد. چرا صادق نمیای داخل، صادق جان چرا نمیای داخل؟

می‌گفت: می‌ترسم یک وقتی دخترهای همسایه تو حیاط باشند. سیزده چهارده سالش بود، خجالتی و محجوب حیاء بود، بسختی آوردمش داخل، سرش را میانداخت پائین می آمد داخل اتاق خودش را حبس می‌کرد، تا وقتی که دخترها تو حیاط بودند اصلا صادق از اتاق بیرون نمی‌رفت. میگفتم: صادق‌جان، عزیز دلم، برادر خوب من، تو که پسری، آخه سنی نداری؟ سیزده چهارده ساله هستی، آن‌ها دختر بزرگ هستند.

هر چی می‌گفتم: زیر بار نمی رفت که نمی‌رفت.

شوهرم راننده کامیون بود وضع مالی چندان خوبی نداشتیم. پدرم هم که کشاورز بود و یک لقمه نان حلال داشتندو صادق به این فکر افتاده بود که دستش تو جیب خودش باشد. از این‌که از من یا پدر و مادر پول تو جیبی بگیره، دلخور بود.

شهید مکتبی - هوران

یک شب نشست و گفت: میخواهم شبانه درس بخوانم روزانه هم پیش رمضان دائی آهنگری کار کنم. گفتم: تو که آهنگر نیستی، در و پنجره سازی مگه بلدی، تازه مگر مجبوری برای خودت دردسر درست کنی، بگیر درست بخوان دکتر بشو، مهندس بشو، یک آدم مهمی باش. گفت: آدم مهم باید از همین الان دستش توی جیب خودش باشد، من هم می‌خوام که دستم تو جیب خودم باشد. نمی‌خوام بروم دست بابا را نگاه کنم که بابا به من کمک کن که درس بخوانم.

یک مدت می‌رفت سمت محله هوران، سمت سیستان محله درس می‌خواند، آنجا که تمام شد، رفت شبانه، روبروی بیمارستان فلسفی هنرستان رشته برق ثبت نام کرد. شب ها می‌رفت درس می‌خواند و رزوها میرفت سر کار، یک مدت رفت پیش رمضان دائی ما، خیابان شهداء مغازه آهنگری احمد محمدی، یک مدت بعد رفت فلکه کریمی آنجا آهنگری کار می‌کرد. کم کم خودش را درگیر انقلاب کرد، من که خیلی از این چیزها سر در نمی آوردم، هر شب که خانه می‌‎‎آمد تعریف میکرد که رفته تظاهرات و با مامورین شاه درگیر شدند.

ادامه دارد…

پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید