کد خبر:11980
میثاقنامه محمد باقر/ قسمت چهارم
مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم
مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم نویسنده: غلامعلی نسائی از جبهه بر که میگشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر میگشت جبهه و خط را تحویل میگرفت. وقتی به جبهه میرفت انگار به عروسی میرود. شوقی داشت فراوان… گروه […]
سر از پا نمیشماخت، آرزویپسرم بر آورده شده بود و داشت به جبهه اعزام میشد، من سعدالله را داماد کردم، اینهمه خوشحال نبود. خانواده ما همه اهل خدا و پیغمبرند، مدافع رهبری و امام خمینی هستند، سعدالله پسر بزرگترم جبهه رفته بود، محمد باقر هم رفت، هر دوتائی تو جبهه بودند، گاهی میشد شش هفت ما دو برادر همدیگر را نمیدیدند. محمد باقر مرخصی میآمد، سعدالله جبهه بود، سعدالله میآمد و محمد باقر جبهه بود. از جبهه به هم نامه میدادند. برای ما نامه مینوشتند، من که سواد خواندن نامه را نداشتم، میدادم بچهها نامه را میخواندند. هیچ وقت از سختیهای جنگ توی نامههای که میفرستاد اصلا صحبت نمیکرد. توی نامهها به تمام فامیل سلام میفرستاد و حال همه را میپرسید.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه