مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم
نویسنده: غلامعلی نسائی
از جبهه بر که میگشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر میگشت جبهه و خط را تحویل میگرفت. وقتی به جبهه میرفت انگار به عروسی میرود. شوقی داشت فراوان…
گروه حماسه و مقاومت هوران – روایتی از سکینه رستمی مادر شهید محمدباقر ساورعلیا – جانشین گردان امام حسین(ع)؛ بعد که خودش آمد، پرسیدم زندان چکار میکردی؟ گفت: نه مادرجان من زندانی نبودم. زندان من محرمانه بود. من برای برررسی وضعیت منافقین رفته بودم توی زندان تا از زیر زبانشان حرف بیرون بکشم. تازه فهمیدیم که ماجرا از چه قرار است.

محمد باقر رفته بود به عنوان نفوذی توی زندان تا منافقین آدم کش را پیدا کند. مدت زیادی با سپاه و زندان بویه همکاری داشت و بعد آمد رفت دادگاه انقلاب برای محاکمه منافقین، به عنوان شاهد و گواه علیه منافقین شهادت میداد.
پرونده منافقها دستش بود. خیلی از منافقهای که مردم را ترور کرده بودند را میشناخت، همه زندگی و اوقاتش را برای سپاه و بسیج صرف کرده بود. جنگ که شد، دلش میخواست برود جبهه، سابقه جنگ گنبد و جنگ با ضد انقلاب را داشت، رفته بود بسیج برای ثبت نام جبهه، بهش گفته بودند تو باید توی شهر بمانیً! قرار نیست همه به جبهه بروند که، ما رزمنده داخل شهر هم لازم داریم. باید بمانی از مردم پشت جبهه محافظت کنی. خیلی بهم ریخت و ناراحت شد. یعنی چی برادر؟
شب آمده بود خانه عصبانی و ناراحت با خودش دعوا داشت، کیف و لباس برای خودش گرفت و گفت: مادر جان من میخوام خودم تنهائی بروم جنگ، اینها اینجا پشت میز نشستهاند فکر میکنند همه مثل خودشان هستند که توی شهر بمانند.
مگر صدای هَل مِن ناصر یَنصُرُنی امام حق را نمیشوند. غروب رفت مسجد دیدم چشمهایش همه سرخ سرخ شده از بس که گریه کرده بود. آنقدر که دیدم گریان و غمگین و ناراحت است، دلم سوخت گفتم: چرا که نمیگذارند من خودم میام بسیج برای پسرم دفاع میکنم که برود جببه، دلش گرم شد که دعای مادرش پشت سرش هست. از وقتی گفتند؛ نمیتوانی بروی شب خواب نداشت، از وقتی من دعا کردم آرام شد و با پیگیریهای زیاد آخر توانست به جبهه برود.

یک روز خوشحال آمد خانه و با خنده گفت مادر مبارکت باشه من قبول شدم پیش خدا که بروم جنگ و در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم.
سر از پا نمیشماخت، آرزویپسرم بر آورده شده بود و داشت به جبهه اعزام میشد، من سعدالله را داماد کردم، اینهمه خوشحال نبود. خانواده ما همه اهل خدا و پیغمبرند، مدافع رهبری و امام خمینی هستند، سعدالله پسر بزرگترم جبهه رفته بود، محمد باقر هم رفت، هر دوتائی تو جبهه بودند، گاهی میشد شش هفت ما دو برادر همدیگر را نمیدیدند. محمد باقر مرخصی میآمد، سعدالله جبهه بود، سعدالله میآمد و محمد باقر جبهه بود. از جبهه به هم نامه میدادند. برای ما نامه مینوشتند، من که سواد خواندن نامه را نداشتم، میدادم بچهها نامه را میخواندند. هیچ وقت از سختیهای جنگ توی نامههای که میفرستاد اصلا صحبت نمیکرد. توی نامهها به تمام فامیل سلام میفرستاد و حال همه را میپرسید.
دل رحم و فامیل دوست بود.
از جبهه بر میگشت، خبر همه را میگرفت. مخصوصا اگر خانوادهائی مشکل داشتند، میرفت حتما پیگیری میکرد که حل کند. خودش را وقف مردم کرده بود. از دلتنگیهایش برای مادر و پدرش و خواهر و خانواده مینوشت. بخشی از وجودش با ما و نیمی توی جبهه و جنگ، یک بار توی جبهه زخمی شد، ترکش خورده بود توی کمرش، بیمارستان تهرانر شهید مصطفی خمینی بستری شد.
یادم میافتاد، وقتی که آورده بودم محمد باقر را بیمارستان تهران، توی آن سرمای سخت سال ۱۳۴۰ بچهی یکساله من خیلی بیتابی میکرد، دلم آب میشد. حالا همان لحظات سخت برای من تکرار شده است.

محمد باقر ولی بیتابیاش متفاوت از من بود. خیلی بیتابی میکرد که توی بیمارستان دست و بالش را بستهاند. به دائیاش سفارش کرده بود که دعا کن من زوتر خوب بشوم. نذر کرده بود که زودتر خوب بشود، دوباره برای خدمت به وطن، به جبهه برود. آنقدر عجله داشت، به دکترها التماس میکرد که من را زودتر بفرست بروم خانه، وقتی از بیمارستان مرخص شد، تمام تن و جانش همه زخمی بود. باید چند وقت استراحت مطلق میکرد و دوران نقاهت زخمها را میگذراند. ولی هنوز خوب نشده بود که باز رفت جبهه، گفت: اینقدر میروم برای خدا و قرآن با دشمن بعثی میجنگم که تا شهید بشوم و دوباره زنده بشوم، آرزو داشت تا آخر جنگ زنده بماند و با اسرائیل و آمریکا بجنگند. یک عده از رزمندهها را برده بودند لبنان، محمد باقر مثل بچهها شده بود، گریه میکرد و میگفت: خدا قسمت نکرد من هم بروم قدس را آزاد کنم.
میگفت: انشالله آرزوی ما این است که از جبهه جنگ برویم کربلا را آزاد کنیم و از کربلا برویم قدس را آزاد کنیم.
تمام فکر و ذکرش با اسلام و امامخمینی بود. همیشه به ما و خانوادههای فامیل و دوستان خودش توصیه میکرد که هرگز نباید امامخمینی، این فرزند حضرت فاطمه زهرا(س) را تنها بگذاریم. هنوز خوب نشده رفت جبهه نامه میداد که دلواپس من نباشید و من خوب هستم. از مرخصی که میآمد باز فکر و ذکر با رزمندهها و خط عملیاتیاش بود. دوستانش میگفتند؛ در جبهه به تمام سنگرها سر میزد و حال و احوال نیروهای خودش را میپرسید، کسی مشکلی داشت حل میکرد.
توی سرمای زمستان هر سنگری نفت نداشت میرفت والرشان را نفت پر میکرد، رزمندهائی خوابیده بود، اگر پتو نداشت، میرفت پتوی خودش را میانداخت روی سر بچهها که اذیت نشوند. برای بچههایی که شام نداشتند، شام میبرد و نیازهای آنان را تامین میکرد. خیلی به نیروهای خودش اهمیت میداد. هر کدام که زخمی یا شهید میشدند خودش کلافه میشد. دلش میخواست هیچ اتفاقی برای رزمندهها نیفتد. خودش را مسئول میدانست و همیشه جلوتر از بقیه توی عملیاتها راه میرفت و میجنگید.
از جبهه بر میگشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر میگشت خط جبهه را تحویل میگرفت. وقتی به جبهه می رفت انگار به عروسی میرود. مرخصی هم که میآمد، توی محل با ستاد پشتیبانی جبهه همکاری داشت و برای رزمندگان وسیله جمع میکرد، با کامیون برای آنها میفرستاد. محمد باقر پسرم بسیار با مرام و محبت بود، با صداقت و امانتدار، بردباری و شجاعت و پرهیز از مکروهات از خصوصیات بارزش بود. دوری از محرمات و ترک نکردن واجبات، من بچهها را با لقمه حلال و پاک بزرگ کردم. با کارگری، توی زمینهای کشاورزی روی کولم میبستم و کار میکردم.
شیرم حلالش، هیچ وقت پدرش لقمه ناپاک سر سفره نیاورد. علاقه بسیاری به اهلبیت و ائمهاطهار داشت. به قرآن خواندن خیلی میداد. ذکر و دعا از لبش نمیافتاد. رزمندههای جبهه همه آدمهای با خدا و ایمانی بودند. برای همین توی دل مردم جا داشتند.
بعد از نمازهای روزانه همیشه ذکر میگفت و دعا میکرد، خدایا من را شهید از دنیا ببرید. دلش نمیخواست پیرمردی باشد که توی بستر بمیرد. آخر که همه پیر و سالخورده و تنها از دنیا خواهند رفت، چه بهتر که فیض عظمی شهادت را دریافت کنند. همیشه میگفت: بلاحیاء عندربهم یرزقون، ما که سواد نداشتیم ولی یقین داشتیم که حرفهایش همه با خدا و قرآن است. متاع دنیائی که ماندگار نیست، هیچ لذتی ندارد.
انسان همیشه گرسنه و تشنه و حریص، چه فایده دارد که تن خاکی را در راه عذاب خدا هدایت کنی، چه خوب که این جسم خاکی را خداوند با محبت و مهربانی از روح انسان جدا کند. عارفی بود برای خودش، ما را نصیحت میکرد، که همیشه پیرو رهبری باشیم و با آمریکا هیچ وقت صلح نکنیم که با گرگ خونخوار صلح کردن عجب باشد. رفتارهای عجیبی داشت که نسبت به سن و سالش تعجب میکردیم.
به حقالناس خیلی اهمیت میداد، اگر کارگری کار میکرد میگفت: هنوز عرقش خشک نشده باید مزد کارگر را بدهی. هیچ وقت به کسی ظلم نمیکرد. به همین جهت هم مردم او را دوست داشتن، دوست داشتن، خودش محبت میآورد. وقتی با مردم با مهربانی رفتار کنی، نتیجهاش را هم با محبت و مهربانی میبینید.








