کد خبر:11980
پ
۱۴۰۲-۷۵۱۴-۱
میثاق‌نامه محمد باقر/ قسمت چهارم

مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم

مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم نویسنده: غلامعلی نسائی از جبهه بر که می‎گشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر می‎گشت جبهه و خط را تحویل می‏گرفت. وقتی به جبهه می‌رفت انگار به عروسی می‌رود. شوقی داشت فراوان… گروه […]

مادرجان مبارکت باشد؛ من قبول شدم پیش خدا تا بروم در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم

نویسنده: غلامعلی نسائی

از جبهه بر که می‎گشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر می‎گشت جبهه و خط را تحویل می‏گرفت. وقتی به جبهه می‌رفت انگار به عروسی می‌رود. شوقی داشت فراوان…

گروه حماسه و مقاومت هوران – روایتی از سکینه رستمی مادر شهید محمدباقر ساور‌علیا – جانشین گردان امام حسین(ع)؛ بعد که خودش آمد، پرسیدم زندان چکار می‎کردی؟ گفت: نه مادرجان من زندانی نبودم. زندان من محرمانه بود. من برای برررسی وضعیت منافقین رفته بودم توی زندان تا از زیر زبان‌شان حرف بیرون بکشم. تازه فهمیدیم که ماجرا از چه قرار است.

شهید محمد باقر ساور علیا

محمد باقر رفته بود به عنوان نفوذی توی زندان تا منافقین آدم کش را پیدا کند. مدت زیادی با سپاه و زندان بویه همکاری داشت و بعد آمد رفت دادگاه انقلاب برای محاکمه منافقین، به عنوان شاهد و گواه علیه منافقین شهادت می‏داد.

پرونده منافق‌ها دستش بود. خیلی از منافق‌های که مردم را ترور کرده بودند را می‏شناخت، همه زندگی و اوقاتش را برای سپاه و بسیج صرف کرده بود. جنگ که شد، دلش می‎خواست برود جبهه، سابقه جنگ گنبد و جنگ با ضد انقلاب را داشت، رفته بود بسیج برای ثبت نام جبهه، بهش گفته بودند تو باید توی شهر بمانیً! قرار نیست همه به جبهه بروند که، ما رزمنده داخل شهر هم لازم داریم. باید بمانی از مردم پشت جبهه محافظت کنی. خیلی بهم ریخت و ناراحت شد. یعنی چی برادر؟

شب آمده بود خانه عصبانی و ناراحت با خودش دعوا داشت، کیف و لباس برای خودش گرفت و گفت: مادر جان من می‎خوام خودم تنهائی بروم جنگ، این‌ها این‌جا پشت میز نشسته‌اند فکر می‎کنند همه مثل خودشان هستند که توی شهر بمانند.

مگر صدای هَل مِن ناصر یَنصُرُنی امام حق را نمی‎شوند. غروب رفت مسجد دیدم چشم‌هایش همه سرخ سرخ شده از بس که گریه کرده بود. آن‌قدر که دیدم گریان و غمگین و ناراحت است، دلم سوخت گفتم: چرا که نمی‎گذارند من خودم میام بسیج برای پسرم دفاع می‌کنم که برود جببه، دلش گرم شد که دعای مادرش پشت سرش هست. از وقتی گفتند؛ نمی‏توانی بروی شب خواب نداشت، از وقتی من دعا کردم آرام شد و با پیگیری‎های زیاد آخر توانست به جبهه برود.

سردار شهید محمدباقر

یک روز خوشحال آمد خانه و با خنده گفت مادر مبارکت باشه من قبول شدم پیش خدا که بروم جنگ و در رکاب اباعبدالله الحسین(ع) بجنگم.

سر از پا نمی‎شماخت، آرزوی‎پسرم بر آورده شده بود و داشت به جبهه اعزام می‎شد، من سعدالله را داماد کردم، این‌همه خوشحال نبود. خانواده ما همه اهل خدا و پیغمبرند، مدافع رهبری و امام خمینی هستند، سعدالله پسر بزرگترم جبهه رفته بود، محمد باقر هم رفت، هر دوتائی تو جبهه بودند، گاهی می‌شد شش هفت ما دو برادر همدیگر را نمی‎دیدند. محمد باقر مرخصی می‎آمد، سعدالله جبهه بود، سعدالله می‎آمد و محمد باقر جبهه بود. از جبهه به هم نامه می‏دادند. برای ما نامه می‎نوشتند، من که سواد خواندن نامه را نداشتم، می‎دادم بچه‎ها نامه را می‏خواندند. هیچ وقت از سختی‎های جنگ توی نامه‎های که می‏فرستاد اصلا صحبت نمی‏کرد. توی نامه‌ها به تمام فامیل سلام می‏فرستاد و حال همه را می‏پرسید.
دل رحم و فامیل دوست بود.

از جبهه بر می‎گشت، خبر همه را می‏گرفت. مخصوصا اگر خانواده‎ائی مشکل داشتند، می‎رفت حتما پیگیری می‎کرد که حل کند. خودش را وقف مردم کرده بود. از دلتنگی‎هایش برای مادر و پدرش و خواهر و خانواده می‌نوشت. بخشی از وجودش با ما و نیمی توی جبهه و جنگ، یک بار توی جبهه زخمی شد، ترکش خورده بود توی کمرش، بیمارستان تهرانر شهید مصطفی خمینی بستری شد.

یادم می‎افتاد، وقتی که آورده بودم محمد باقر را بیمارستان تهران، توی آن سرمای سخت سال ۱۳۴۰ بچه‌ی یکساله من خیلی بی‌تابی می‎کرد، دلم آب می‌شد. حالا همان لحظات سخت برای من تکرار شده است.

سردار شهید محمدباقر

محمد باقر ولی بیتابی‌اش متفاوت از من بود. خیلی بیتابی می‎کرد که توی بیمارستان دست و بالش را بسته‌اند. به دائی‌اش سفارش کرده بود که دعا کن من زوتر خوب بشوم. نذر کرده بود که زودتر خوب بشود، دوباره برای خدمت به وطن، به جبهه برود. آنقدر عجله داشت، به دکترها التماس می‌کرد که من را زودتر بفرست بروم خانه، وقتی از بیمارستان مرخص شد، تمام تن و جانش همه زخمی بود. باید چند وقت استراحت مطلق می‎کرد و دوران نقاهت زخم‌ها را می‌گذراند. ولی هنوز خوب نشده بود که باز رفت جبهه، گفت: این‌قدر می‏روم برای خدا و قرآن با دشمن بعثی می‎جنگم که تا شهید بشوم و دوباره زنده بشوم، آرزو داشت تا آخر جنگ زنده بماند و با اسرائیل و آمریکا بجنگند. یک عده از رزمنده‌ها را برده بودند لبنان، محمد باقر مثل بچه‌ها شده بود، گریه می‎کرد و می‏گفت: خدا قسمت نکرد من هم بروم قدس را آزاد کنم.

می‎گفت: انشالله آرزوی ما این است که از جبهه جنگ برویم کربلا را آزاد کنیم و از کربلا برویم قدس را آزاد کنیم.

تمام فکر و ذکرش با اسلام و امام‌خمینی بود. همیشه به ما و خانواده‌های فامیل و دوستان خودش توصیه می‌کرد که هرگز نباید امام‌خمینی، این فرزند حضرت فاطمه زهرا(س) را تنها بگذاریم. هنوز خوب نشده رفت جبهه نامه می‌داد که دلواپس من نباشید و من خوب هستم. از مرخصی که می‎آمد باز فکر و ذکر با رزمنده‌ها و خط عملیاتی‌اش بود. دوستانش می‌گفتند؛ در جبهه به تمام سنگرها سر می‌زد و حال و احوال نیروهای خودش را می‎پرسید، کسی مشکلی داشت حل می‏کرد.

توی سرمای زمستان هر سنگری نفت نداشت می‏رفت والرشان را نفت پر می‎کرد، رزمنده‌ائی خوابیده بود، اگر پتو نداشت، می‏رفت پتوی خودش را می‎انداخت روی سر بچه‎ها که اذیت نشوند. برای بچه‌هایی که شام نداشتند، شام می‎برد و نیازهای آنان را تامین می‌کرد. خیلی به نیروهای خودش اهمیت می‏داد. هر کدام که زخمی یا شهید می‏شدند خودش کلافه می‏شد. دلش می‎خواست هیچ اتفاقی برای رزمنده‎ها نیفتد. خودش را مسئول می‏دانست و همیشه جلوتر از بقیه توی عملیات‎ها راه می‏رفت و می‎جنگید.

از جبهه بر می‎گشت و دل و جانش توی جبهه بود. هنوز هفت هشت روز نشده بر می‎گشت خط جبهه را تحویل می‏گرفت. وقتی به جبهه می رفت انگار به عروسی می‌رود. مرخصی هم که می‎آمد، توی محل با ستاد پشتیبانی جبهه همکاری داشت و برای رزمندگان وسیله جمع می‌کرد، با کامیون برای آن‌ها می‌فرستاد. محمد باقر پسرم بسیار با مرام و محبت بود، با صداقت و امانت‌دار، بردباری و شجاعت و پرهیز از مکروهات از خصوصیات بارزش بود. دوری از محرمات و ترک نکردن واجبات، من بچه‌ها را با لقمه حلال و پاک بزرگ کردم. با کارگری، توی زمین‎های کشاورزی روی کولم می‏بستم و کار می‎کردم.

شیرم حلالش، هیچ وقت پدرش لقمه ناپاک سر سفره نیاورد. علاقه بسیاری به اهلبیت و ائمه‌اطهار داشت. به قرآن خواندن خیلی می‎داد. ذکر و دعا از لبش نمی‎افتاد. رزمنده‌های جبهه همه آدم‌های با خدا و ایمانی بودند. برای همین توی دل مردم جا داشتند.

بعد از نمازهای روزانه همیشه ذکر می‎گفت و دعا می‎کرد، خدایا من را شهید از دنیا ببرید. دلش نمی‎خواست پیرمردی باشد که توی بستر بمیرد. آخر که همه پیر و سالخورده و تنها از دنیا خواهند رفت، چه بهتر که فیض عظمی شهادت را دریافت کنند. همیشه می‎گفت: بل‌احیاء عندربهم یرزقون، ما که سواد نداشتیم ولی یقین داشتیم که حرف‎هایش همه با خدا و قرآن است. متاع دنیائی که ماندگار نیست، هیچ لذتی ندارد.

انسان همیشه گرسنه و تشنه و حریص، چه فایده دارد که تن خاکی را در راه عذاب خدا هدایت کنی، چه خوب که این جسم خاکی را خداوند با محبت و مهربانی از روح انسان جدا کند. عارفی بود برای خودش، ما را نصیحت می‏کرد، که همیشه پیرو رهبری باشیم و با آمریکا هیچ وقت صلح نکنیم که با گرگ خونخوار صلح کردن عجب باشد. رفتارهای عجیبی داشت که نسبت به سن و سالش تعجب می‎کردیم.

به حق‌الناس خیلی اهمیت می‌داد، اگر کارگری کار می‎کرد می‎گفت: هنوز عرقش خشک نشده باید مزد کارگر را بدهی. هیچ وقت به کسی ظلم نمی‎کرد. به همین جهت هم مردم او را دوست داشتن، دوست داشتن، خودش محبت می‏آورد. وقتی با مردم با مهربانی رفتار کنی، نتیجه‌اش را هم با محبت و مهربانی می‎بینید.

سردار شهید محمدباقر

سیره‌ی شهدا همین بود. مهربانی و محبت و دوستی با خدا و مومنین. توجه به زندگی محرومین، اگر در خانه‌ائی، یک مستمندی بود. مریضی داشت کمک می‎کرد. مشکلات محرومین را در نظر داشت و پیگیری می‎کرد. هیچ کسی نبود که پشت سرش حرفی بزند، همه محمدباقر را تحسین می‎کردند، آدمی که همیشه آرزوی شهادت دارد، چطوری باید اخلاق نیکو نداشته باشد. کسی که به دنیا پشت پا می‎زند، از زرق و برق دنیا می‎گذرد، حرض دنیا و جاه طلبی نداشته باشد، خودش نیکوکاری ترویج می‎کند.

پسرم همین‌طوری بود. برای شهادت گریه می‎کرد. هربار که به جبهه می‎رفت، وصیت نامه می‎نوشت و برای ما بلند بلند می‎خواند؛ من این بار که می‏روم شهید خواهم شد، قبر من را جائی که سفارش کردم بکنید و منتظرم باشید.

گفتم؛ مادرجان این چه حرف ‎های است که تو می‎نویسی!؟

ادامه دارد …

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید