از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)
نویسنده: غلامعلی نسائی
محمد باقر را تا دو سالگی گهواره میبستم و شب تا صبح تاب میدادم، لائی میخواندم. «لالالالا گلم باشي، هميشه دستگیرم باشی، لالالالا گلم لالا، بخواب اي بلبلم لالا، لالالالاگلم باشي ، بزرگ شي و همدمم باشي…
گروه حماسه و مقاومت هوران -«سکینه رستمی، مادر سردار شهید محمدباقر ساورعلیا، جانشین گردان امام حسین(ع)»، روایت میکند؛ روز تولد امام محمد باقر(ع)، دهم اردیبهشت سال ۱۳۳۹ در روستای ایلوار از توبع گرگان بچهی دوم ما بدنیا آمد.
پدرش نامش را گذاشت «محمد باقر»، تا دو سالگی گهواره میبستم و شب تا صبح تاب میدادم و لائی میخواندم. لالالالا گلم باشي، هميشه دستگیرم باشی، لالالالا گلم لالا بخواب اي بلبلم لالا…. لالالالاگلم باشي بزرگ شي همدمم باشي، بچه مریض احوال بود و خیلی گریه میکرد.

تا صبح پای گهواره تاب میدادم، گریهاش بند نمیآمد و از گهوار بیرون میآوردم و توی بغلم تابش میدادم و برایش باز لالائی میخواندم تا بانگ خروس بیدار بودم.
هر چه داو و درمان کردیم، دو سه ماه شد، شش ماه و یک سال و دو سال همیشه مریض احوال بود، دکترهای شهر گرگان جواب کردند. زمستان سال ۱۳۴۲ بچه را بردیم دکتر تهران بازهم خوب نشد. توی آن سرما و نیممتر برف چند روزی سرگردان مریضخانه بودیم. باز خوب نشد و بردیم مشهد مقدس پابوس امام رضا(ع) نذرکردیم. کم کم حالش خوب شد. از زیارت که برگشتیم، هیچ وقت رنگ دکتر و درمان را ندید.
سه چهار ساله که شد دیگر هیچ نشانی از مریضی نداشت و بچهی قبراق و سرحال بود. پدرش مسجد و محراب که میرفت، محمد باقر را هم میبرد، از کودکی با نماز و مسجد آشنا شد. شش سالگی رفت مدرسه و خواهرش که دنیا آمد احوضاع احوال ما بهتر شد، ترقی کردیم. آمدیم شهر خانه خریدیم. خانواده کشاور و پر جمعیتی بودیم، بچهی اول ما سعدالله، بعد محمدباقر پشت سرش خدیجه و خیرالنساء و زهرا و فاطمه بدنیا آمدند.
محمد باقر توی کلاس اول ابتدائی معلوم شد که خیلی باهوش است، از مدرسه که برمیگشت از پدرش کلی سوالهای عجیب و غریب میپرسید. تابستانها با ما میآمد صحرا و کمک دست ما بود. دوست داشت بیشتر از اندازه قد و سنی که داشت کار کند.
علاقه بسیاری به «چوپانی»، داشت، دامدار بودیم و دوست داشت همراه پدرش دنبال گوسفندها برود، ولی پدرش میگفت: من دو پسر دارم که نمیخوام مثل خودم بیسواد باشند، میخوام تحصیلکرده و علم دانش یاد بگیرند.
دلم میخواهد که برای مردم خدمت کنند. بچهها هم به درس و مدرسه علاقه داشتند، هم دوست داشتند در وقتهای که تعطیل هستند، کمک دست خانواده باشند و هم درس و مشق خودشان را بنویسند و دنبال کنند. تابستانها دنیال رمه و گوسفندها بود، دوران تحصیل هم روزهای تعطیل توی بهار و پائیز که باید مدرسه هم میرفت، کمک کار ما بود. بچه پر جنب جوش و فعالی بود.
روستائیان دوران رژیم پهلوی منحوس، خیلی بضاعت مالی درست حسابی نداشتند، ما هم از این وضعیت خارج نبودیم. مخارج زندگی خیلی سخت بدست میآمد. مثل حالا کشاورزی در آمد و کفاف زندگی را نمیکرد. مردم خیلی زحمت میکشیدند تا یک لقمه بخور و نمیر در بیاورند و زنده بمانند. بچهها کفش و لباس درست و حسابی نداشتند، پابرهنه توی خاکها میدویدند و قوی میشدند.

رژیم شاه خائن هیچ توجهائی به مردم پائین دست و روستائی نداشت. مردم خیلی با مشقت و سختی گذران زندگی میکردند. نه بهداشت بود نه آب و برق و گاز، هیچی نداشتیم. کسی بیمار میشد مجبور بودند در حد امکان خود درمانی کنند، خیلی که در حد مرگ قرار میگرفت به مشقت میبردند به شهر که از مرگ نجات پیدا کنند. حمام نبود، نانوائی و این امکاناتی که الان مردم دارند، هیچی نبود.
سال در سال مردم رنگ لباس و میوه و تنقلات را نمیدیدند، مگر آنهائی که وابسته به رژیم و دربار بودند، توی روستاها مگر اینکه جائی خان و خان بازی بود، سفره بلند و بالائی داشتند، در اصل رژیم شاه خائن رعیت را تو سری خور نگه داشته بود.
برای رفتن مدرسه بچهها به سختی و مشقت لباس و لوازم لازمی که نیاز داشتند را تهیه میکردیم. خیلی از خانوادهها بچهها را اصلا مدرسه نمیفرستاند تا در کشاورزی کمکخانواده باشند.

محمد باقر بچه وقت شناسی بود، هیچ وقت لازم نبود که من یا پدرش تکلیف کنیم که درس بخوان، خودش به وقت درس و تکالیفش را انجام میداد، با این حال توی کلاس پنج ابتدائی افتاد و مردود شد. ولی سال بعد تلاش کرد، خواند و قبول شد.
رفتارش توی خانه و بیرون، مهربان و با محبت بود. هوای خواهر برادرهایش را داشت، هیچ وقت با هم درگیر نمیشدند، خیلی اهل رفیق بازی بیرونی نبود، دو سه نفر بودند که مثل خودش مهربان و درسخوان بودند.
اهل دعوا و یقه گیری نبود، اگر کسی اذیتش میکرد یا نامهربانی داشت، جلویش می ایستاد. دوستان نزدیک محمد باقر «علیکاووسی» که بسیار آدم مهربان و خوبی بود، «رضا عمولطیفی، نصرت حاج ولی»، بیشتر با همین سه نفر رفیق بود.

تفریحهاتی که داشتند، بیشتر فتوبال بازی میکردند، غروبها میرفتند مسجد، نمازش را جماعت میخواند و شب بعد از نماز میآمد خانه، شبهای محرم و ماه رمضان بیشتر توی مسجد بودند، مخصوصا شبهای قدر با دوستانش تا صبح شب زندهداری داشتند.
رفتارش با من و پدرش خیلی خوب بود. بسیار احترام میگذاشت. شبهای عزاداری جوانها را دور هم جمع میکرد و عزداری میکردند. میرفت توی تظاهراتهای شهر شرکت میکرد. توی دوران دبیرستان سیر تحول روحی ناگهانی پیدا کرد و رفت سراغ کتابهای مذهبی و انقلابی، رفتارش خیلی عوض شد. از «طلاجات»، اصلا خوشش نمیآمد، میگفت: جلوی من طلا توی دستتان نکنید. زندگی تجملاتی را دوست نداشت.
«شیخهادی»، محل را که ساواک دستگیر کرد، خودش را به آب و آتش زد که پیدایش کند، تا جائی که دوران دبیرستان یک پایه تحصیلی افتاد.
یک تعداد کتابهای را میآورد از امام خمینی و نوارهای که ممنوع بودند، توی خانه پنهان میکرد، شب با دو سه نفر میرفتند نوار و کتاب جابجا میکردند. اعلامیههای امام را از شهر میآورد و توی ایلوار تقسیم میکرد.
علاقه زیادی به روحانیون داشت. در بیشتر سخنرانیها شرکت میکرد. محفلی انقلابی هر جائی اتقاق میافتاد، حتما میرفت، همیشه از روحانیون دفاع میکرد. توی هر تظاهراتی که میرفت با جان و دل برای انقلاب شعار میداد. شبها تا صبح مینشست و برای خودش شعار مینوشت تا در تظاهرات ها با مردم همراهی داشته باشند.
برای انقلاب خیلی وقت گذاشت و تلاش کرد، مردم را به راهپیمائی دعوت میکرد، شبها توی خیابانهای شهر با دوستان انقلابی شعار مینوشتند. «مرگ برشا»، به نوعی یک تولد دفعی دست یافته بود و از سن و سال واقعی توی شناسنامه خودش بیست سال بزرگتر شده بود. همه جوانهای انقلابی همینطوری ناگهان ترقی کردند. دلش میخواست برود تهران تا از امام که از پاریس میآید استقبال کند.
یک شعاری بود که همیشه ورد زبانش بود، وای بحالتان اگر امام دیر بیاد، مسلسلهایمان همه بیرون میآد. توی راه و کوچه شعار مرگ بر شاه و بختیار ای نوکر بی اختیار توی دهانش بود گاهی مبیرفتند بندگز هم همیشه شلوغ بود.

شهرستان بندرگز یکی از شهرهای استان گلستان است که نقش فعالی در مبارزات انقلاب اسلامی داشته است. مهمترین رویداد این منطقه مراسم سیاسی روز ۱۶ دی ماه سال ۱۳۵۷ در روستای گَز این شهرستان میباشد که به یکی از خونینترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی بدل شد. در این مراسم حدود هزار نفر از مردم منطقه و شهرهای کردکوی و روستاهای اطراف شرکت کرده بودند که با تهاجم ماموران رژیم منحوس پهلوی و ساواکیها تعداد زیادی شهید و مجروح شدند.
آن روز مصادف بود با مراسم سومین روز شهادت غلامرضا اسدی عرب که رفیق محمد باقر که خیلی بهم ریخته بود. بچهها شب زخمی و ناراحت برگشتند، شعارهای که آن روز میدادند، لا اله الا الله-الله اکبر؛ مرگ بر شاه- مرگ بر حکومت پهلوی – این سند جنایت پهلوی است، میکُشیم میکُشیم، آن که برادرم کُشت – تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست. مرگ بربختیار نوکر بی اختیار مرگ بر آمریکا و انگلیس…
ولی ماموران رژیم پهلوی تاب و تحمل خود را از دست دادند و با تیراندازی به سوی جمعیت، باز عدهای را مجروح نمودند. ماموران حتی برخلاف مقررات بین المللی به محدوده بیمارستان نیز تجاوز کردند و برخی را در آنجا به گلوله بستند.
محمد باقر ماشین آتشنشانی را گرفت و مجروحین را بیمارستان میبرد. آن روز سختترین روز محم باق بود که رفیقش شهید شده بود خیلیها زخمی شده بودند.
هر روز و شب توی دل محمد باقر تظاهرات بود تا وقتی شاه را بیرون کردند و امام خمینی از پاریس میخواست بیاد ایران. محمد باقر مثل پروانه میسوخت و میگداخت. دل توی دلش نبود. همه وقت، فکرش با امام خمینی بود.

برای پیروزی انقلاب لحظه میشمرد، یک بار دیدم آمد خانه خیلی بهم ریخته بود، گفت: مامورین کلانتری میخواستند مردم را بزنند با آنها درگیر شدیم. روزی هم که توی کردکوی مردم را مامورین با تیر میزدند، محمد باقر باز مثل مرتبه قبلی یک ماشین آتش نشانی گرفته بود و جای آمبولانس زخمیها را به بیمارستان هدایت میکرد.
خلاصه تمام روزهای که مردم با مامورین درگیر بودند، محمد باقر وسط میدان بود. آخر ۲۲ بهمن به آروزی خودش رسید و انقلاب پیروز شد، رفت شیرینی خرید و آورد خانه، خیلی خوشحال و سرحال شده بود. قیافهاش هم کم کم شبیه انقلابیها شده بود. رفتارش و روحاش با انقلاب گره خورده بود.
برای پیروزی انقلاب خیلی ذوق کرد، انگار ده سال بزرگتر شده بود. هر شب کارش شده بود مسجد و کارهای انقلابی، تمام وقتش را برای رفتن پای منبرها و محفلهای سخنرانی میگذاشت. هنوز خیلی از انقلاب نگذشته بود که وارد بسیج و سپاه شد، روح تازهائی از زندگی در او دمید و جوانه زد. چندی از انقلاب نگذشت که کشور دچار آشوب شد، از جنگ گنبد گرفته تا گروهکهای ضد انقلاب، محمد باقر با تعلیمهای نظامی که از قبل دیده بود به جنگ گنید رفت و برای خودش مردی شده بود.
جنگ گنبد که تمام شد، مملکت همچنان درگیر ضد انقلاب بود. منافقین از یک طرف، ضد انقلابهای کمونیست از طرف دیگر، ما که خیلی سواد نداشتیم ولی خودش همه را مو به مو برای ما تعریف میکرد. بعد از پیروزی انقلاب منافقین آمدند که انقلاب را برهم بزنند، توی روستاها و شهر خیلی فعالیتداشتند،
روی در ودیوار شعارهای ضد انقلابی مینوشتند و با حزبالهیها برخورد میکردند. میخواستند انقلاب را به آمریکا و انگلیس بفروشند، بچههای بیگناه را ترور میکردند.
چشمشان کور بچههای حزبالهی خفهشان کردند. همین محمدباقر خیلی از منافقین بیزار بود، بارها درگیر شدند، منافقین بهش چاقو زدند، یک مدت زخمی و درد داشت. باز هم از پا نیفتاد و بیشتر وارد صحنه مبارزه با منافقین شد.
توی پایگاه بسیج رفت عضو شد و توی مسجد محل آموزش میدیدند. یک پایش خانه بود و یک پا مسجد. آموزشهای نظامی و اسلحه دید و گنبد جنگ شد رفت، بعد از اینکه جنگ گنبد که تمام شد آمده بود گفتم؛ تو آخر تیر میخوریها، اینهمه با منافقین و ضد انقلاب جنگ میکنی؟ گفت: ای مادر تیر بخورم که بخورم.








