کد خبر:11132
پ
۱۴۰۲-۶۸۱۴۳
از چوپانی تا جانشینی گردان

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع) نویسنده: غلامعلی نسائی محمد باقر را تا دو سالگی گهواره می‎‌بستم و شب تا صبح تاب می‎دادم، لائی می‎‌خواندم. «لالالالا گلم باشي، هميشه دست‎‌گیرم باشی، لالالالا گلم لالا، بخواب اي بلبلم لالا، لالالالاگلم باشي ، بزرگ شي و همدمم باشي… گروه حماسه و مقاومت هوران […]

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

نویسنده: غلامعلی نسائی

محمد باقر را تا دو سالگی گهواره می‎‌بستم و شب تا صبح تاب می‎دادم، لائی می‎‌خواندم. «لالالالا گلم باشي، هميشه دست‎‌گیرم باشی، لالالالا گلم لالا، بخواب اي بلبلم لالا، لالالالاگلم باشي ، بزرگ شي و همدمم باشي…

گروه حماسه و مقاومت هوران -«سکینه رستمی، مادر سردار شهید محمدباقر ساور‌علیا، جانشین گردان امام حسین(ع)»، روایت می‌کند؛ روز تولد امام محمد باقر(ع)، دهم اردیبهشت سال ۱۳۳۹ در روستای ایلوار از توبع گرگان بچه‌ی دوم ما بدنیا آمد.

پدرش نامش را گذاشت «محمد باقر»، تا دو سالگی گهواره می‎‌بستم و شب تا صبح تاب می‎دادم و لائی می‎خواندم. لالالالا گلم باشي، هميشه دستگیرم باشی، لالالالا گلم لالا بخواب اي بلبلم لالا…. لالالالاگلم باشي بزرگ شي همدمم باشي، بچه مریض احوال بود و خیلی گریه می‎کرد.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

تا صبح پای گهواره تاب می‎دادم، گریه‌اش بند نمی‎آمد و از گهوار بیرون می‏آوردم و توی بغلم تابش می‎دادم و برایش باز لالائی می‎خواندم تا بانگ خروس بیدار بودم.

هر چه داو و درمان کردیم، دو سه ماه شد، شش ماه و یک سال و دو سال همیشه مریض احوال بود، دکترها‌ی شهر گرگان جواب کردند. زمستان سال ۱۳۴۲ بچه‌ را بردیم دکتر تهران بازهم خوب نشد. توی آن سرما و نیم‌متر برف چند روزی سرگردان مریض‌خانه بودیم. باز خوب نشد و بردیم مشهد مقدس پابوس امام رضا(ع) نذرکردیم. کم کم حالش خوب شد. از زیارت که برگشتیم، هیچ وقت رنگ دکتر و درمان را ندید.

سه چهار ساله که شد دیگر هیچ نشانی از مریضی نداشت و بچه‌ی قبراق و سرحال بود. پدرش مسجد و محراب که می‏رفت، محمد باقر را هم می‏برد، از کودکی با نماز و مسجد آشنا شد. شش سالگی رفت مدرسه و خواهرش که دنیا آمد احوضاع احوال ما بهتر شد، ترقی کردیم. آمدیم شهر خانه خریدیم. خانواده کشاور و پر جمعیتی بودیم، بچه‌ی اول ما سعدالله، بعد محمدباقر پشت سرش خدیجه و خیرالنساء و زهرا و فاطمه بدنیا آمدند.

محمد باقر توی کلاس اول ابتدائی معلوم شد که خیلی باهوش است، از مدرسه که برمی‎گشت از پدرش کلی سوال‌‎های عجیب و غریب می‎پرسید. تابستان‌ها با ما می‎آمد صحرا و کمک دست ما بود. دوست داشت بیشتر از اندازه قد و سنی که داشت کار کند.

علاقه بسیاری به «چوپانی»، داشت، دام‌دار بودیم و دوست داشت همراه پدرش دنبال گوسفندها برود، ولی پدرش می‎گفت: من دو پسر دارم که نمی‎خوام مثل خودم بیسواد باشند، می‎خوام تحصیل‌کرده و علم دانش یاد بگیرند.

دلم می‎خواهد که برای مردم خدمت کنند. بچه‌ها هم به درس و مدرسه علاقه داشتند، هم دوست داشتند در وقت‌های که تعطیل هستند، کمک دست خانواده باشند و هم درس و مشق خودشان را بنویسند و دنبال کنند. تابستان‌ها دنیال رمه و گوسفندها بود، دوران تحصیل هم روزهای تعطیل توی بهار و پائیز که باید مدرسه هم می‎رفت، کمک کار ما بود. بچه پر جنب جوش و فعالی بود.

روستائیان دوران رژیم پهلوی منحوس، خیلی بضاعت مالی درست حسابی نداشتند، ما هم از این وضعیت خارج نبودیم. مخارج زندگی خیلی سخت بدست می‎آمد. مثل حالا کشاورزی در آمد و کفاف زندگی را نمی‎کرد. مردم خیلی زحمت می‏کشیدند تا یک لقمه بخور و نمیر در بیاورند و زنده بمانند. بچه‎ها کفش و لباس درست و حسابی نداشتند، پابرهنه توی خاک‎‌ها می‏دویدند و قوی می‏شدند.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

رژیم شاه خائن هیچ توجه‌ائی به مردم پائین دست و روستائی نداشت. مردم خیلی با مشقت و سختی گذران زندگی می‎کردند. نه بهداشت بود نه آب و برق و گاز، هیچی نداشتیم. کسی بیمار می‏شد مجبور بودند در حد امکان خود درمانی کنند، خیلی که در حد مرگ قرار می‎گرفت به مشقت می‎بردند به شهر که از مرگ نجات پیدا کنند. حمام نبود، نانوائی و این امکاناتی که الان مردم دارند، هیچی نبود.

سال در سال مردم رنگ لباس و میوه و تنقلات را نمی‎دیدند، مگر آن‌هائی که وابسته به رژیم و دربار بودند، توی روستاها مگر این‌که جائی خان و خان بازی بود، سفره بلند و بالائی داشتند، در اصل رژیم شاه خائن رعیت را تو سری خور نگه داشته بود.

برای رفتن مدرسه بچه‌ها به سختی و مشقت لباس و لوازم لازمی که نیاز داشتند را تهیه می‎کردیم. خیلی از خانواده‎ها بچه‌ها را اصلا مدرسه نمی‎فرستاند تا در کشاورزی کمک‌خانواده باشند.

محمد باقر بچه وقت شناسی بود، هیچ وقت لازم نبود که من یا پدرش تکلیف کنیم که درس بخوان، خودش به وقت درس و تکالیفش را انجام می‏داد، با این حال توی کلاس پنج ابتدائی افتاد و مردود شد. ولی سال بعد تلاش کرد، خواند و قبول شد.

رفتارش توی خانه و بیرون، مهربان و با محبت بود. هوای خواهر برادرهایش را داشت، هیچ وقت با هم درگیر نمی‏شدند، خیلی اهل رفیق بازی بیرونی نبود، دو سه نفر بودند که مثل خودش مهربان و درس‌خوان بودند.

اهل دعوا و یقه گیری نبود، اگر کسی اذیتش می‎کرد یا نامهربانی داشت، جلویش می ‏ایستاد. دوستان نزدیک محمد باقر «علی‌کاووسی» که بسیار آدم مهربان و خوبی بود، «رضا عمولطیفی، نصرت حاج ولی»، بیشتر با همین سه نفر رفیق بود.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

تفریح‌هاتی که داشتند، بیشتر فتوبال بازی می‎کردند، غروب‎ها می‏رفتند مسجد، نمازش را جماعت می‎خواند و شب بعد از نماز می‎آمد خانه، شب‌های محرم و ماه رمضان بیشتر توی مسجد بودند، مخصوصا شب‌های قدر با دوستانش تا صبح شب زنده‌داری داشتند.

رفتارش با من و پدرش خیلی خوب بود. بسیار احترام می‌گذاشت. شب‌های عزاداری جوان‌ها را دور هم جمع می‌کرد و عزداری می‌کردند. می‏رفت توی تظاهرات‌های شهر شرکت می‎کرد. توی دوران دبیرستان سیر تحول روحی ناگهانی پیدا کرد و رفت سراغ کتاب‎های مذهبی و انقلابی، رفتارش خیلی عوض شد. از «طلاجات»، اصلا خوشش نمی‎آمد، می‎گفت: جلوی من طلا توی دست‌تان نکنید. زندگی تجملاتی را دوست نداشت.

«شیخ‌هادی»، محل را که ساواک دستگیر کرد، خودش را به آب و آتش زد که پیدایش کند، تا جائی که دوران دبیرستان یک پایه تحصیلی افتاد.

یک تعداد کتاب‎های را می‎آورد از امام خمینی و نوارهای که ممنوع بودند، توی خانه پنهان می‎کرد، شب با دو سه نفر می‎رفتند نوار و کتاب جابجا می‎کردند. اعلامیه‌های امام را از شهر می‎آورد و توی ایلوار تقسیم می‎کرد.

علاقه زیادی به روحانیون داشت. در بیشتر سخنرانی‎ها شرکت می‎کرد. محفلی انقلابی هر جائی اتقاق می‎افتاد، حتما می‌رفت، همیشه از روحانیون دفاع می‎کرد. توی هر تظاهراتی که می‌رفت با جان و دل برای انقلاب شعار می‎داد. شب‌ها تا صبح می‎نشست و برای خودش شعار می‎نوشت تا در تظاهرات ها با مردم همراهی داشته باشند.

برای انقلاب خیلی وقت گذاشت و تلاش کرد، مردم را به راهپیمائی دعوت می‏‎کرد، شب‌ها توی خیابان‎های شهر با دوستان انقلابی شعار می‏نوشتند. «مرگ برشا»، به نوعی یک تولد دفعی دست یافته بود و از سن و سال واقعی توی شناسنامه خودش بیست سال بزرگتر شده بود. همه جوان‌های انقلابی همین‌طوری ناگهان ترقی کردند. دلش می‎خواست برود تهران تا از امام که از پاریس می‎آید استقبال کند.

یک شعاری بود که همیشه ورد زبانش بود، وای بحالتان اگر امام دیر بیاد، مسلسلهای‌مان همه بیرون می‌آد. توی راه و کوچه شعار مرگ بر شاه و بختیار ای نوکر بی اختیار توی دهانش بود گاهی مبی‎رفتند بندگز هم همیشه شلوغ بود.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

شهرستان بندرگز یکی از شهرهای استان گلستان است که نقش فعالی در مبارزات انقلاب اسلامی داشته است. مهمترین رویداد این منطقه مراسم سیاسی روز ۱۶ دی ماه سال ۱۳۵۷ در روستای گَز این شهرستان می‌باشد که به یکی از خونین‌ترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی بدل شد. در این مراسم حدود هزار نفر از مردم منطقه و شهرهای کردکوی و روستاهای اطراف شرکت کرده بودند که با تهاجم ماموران رژیم منحوس پهلوی و ساواکی‌ها تعداد زیادی شهید و مجروح شدند.

آن روز مصادف بود با مراسم سومین روز شهادت غلامرضا اسدی عرب که رفیق محمد باقر که خیلی بهم ریخته بود. بچه‌ها شب زخمی و ناراحت برگشتند، شعارهای که آن روز می‎دادند، لا اله الا الله-الله اکبر؛ مرگ بر شاه- مرگ بر حکومت پهلوی – این سند جنایت پهلوی است، می‌کُشیم می‌کُشیم، آن که برادرم کُشت – تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست. مرگ بربختیار نوکر بی اختیار مرگ بر آمریکا و انگلیس…

ولی ماموران رژیم پهلوی تاب و تحمل خود را از دست دادند و با تیراندازی به سوی جمعیت، باز عده‌ای را مجروح نمودند. ماموران حتی برخلاف مقررات بین المللی به محدوده بیمارستان نیز تجاوز کردند و برخی را در آن‌جا به گلوله بستند.

محمد باقر ماشین آتش‌نشانی را گرفت و مجروحین را بیمارستان می‌برد. آن روز سخت‌ترین روز محم باق بود که رفیق‌ش شهید شده بود خیلی‎ها زخمی شده بودند.

هر روز و شب توی دل محمد باقر تظاهرات بود تا وقتی شاه را بیرون کردند و امام خمینی از پاریس می‌خواست بیاد ایران. محمد باقر مثل پروانه می‌سوخت و می‎گداخت. دل توی دلش نبود. همه وقت، فکرش با امام خمینی بود.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

برای پیروزی انقلاب لحظه می‏شمرد، یک بار دیدم آمد خانه خیلی بهم ریخته بود، گفت: مامورین کلانتری می‎خواستند مردم را بزنند با آن‌ها درگیر شدیم. روزی هم که توی کردکوی مردم را مامورین با تیر می‏زدند، محمد باقر باز مثل مرتبه قبلی یک ماشین آتش نشانی گرفته بود و جای آمبولانس زخمی‌ها را به بیمارستان هدایت می‏کرد.

خلاصه تمام روزهای که مردم با مامورین درگیر بودند، محمد باقر وسط میدان بود. آخر ۲۲ بهمن به آروزی خودش رسید و انقلاب پیروز شد، رفت شیرینی خرید و آورد خانه، خیلی خوشحال و سرحال شده بود. قیافه‎اش هم کم کم شبیه انقلابی‎ها شده بود. رفتارش و روح‌اش با انقلاب گره خورده بود.

برای پیروزی انقلاب خیلی ذوق کرد، انگار ده سال بزرگتر شده بود. هر شب کارش شده بود مسجد و کارهای انقلابی، تمام وقتش را برای رفتن پای منبرها و محفل‎های سخنرانی می‎گذاشت. هنوز خیلی از انقلاب نگذشته بود که وارد بسیج و سپاه شد، روح تازه‌ائی از زندگی در او دمید و جوانه زد. چندی از انقلاب نگذشت که کشور دچار آشوب شد، از جنگ گنبد گرفته تا گروهک‌های ضد انقلاب، محمد باقر با تعلیم‎های نظامی که از قبل دیده بود به جنگ گنید رفت و برای خودش مردی شده بود.

جنگ گنبد که تمام شد، مملکت همچنان درگیر ضد انقلاب بود. منافقین از یک طرف، ضد انقلاب‎های کمونیست از طرف دیگر، ما که خیلی سواد نداشتیم ولی خودش همه را مو به مو برای ما تعریف می‎کرد. بعد از پیروزی انقلاب منافقین آمدند که انقلاب را برهم بزنند، توی روستا‌ها و شهر خیلی فعالیت‌داشتند،

روی در ودیوار شعارهای ضد انقلابی می‎نوشتند و با حزب‌‌‎الهی‎ها برخورد می‎کردند. می‎خواستند انقلاب را به آمریکا و انگلیس بفروشند، بچه‌های بیگناه را ترور می‎کردند.

چشم‌شان کور بچه‎های حزب‌الهی خفه‌شان کردند. همین محمدباقر خیلی از منافقین بیزار بود، بارها درگیر شدند، منافقین بهش چاقو زدند، یک مدت زخمی و درد داشت. باز هم از پا نیفتاد و بیشتر وارد صحنه مبارزه با منافقین شد.

توی پایگاه بسیج رفت عضو شد و توی مسجد محل آموزش می‎دیدند. یک پایش خانه بود و یک پا مسجد. آموزش‎های نظامی و اسلحه دید و گنبد جنگ شد رفت، بعد از این‌که جنگ گنبد که تمام شد آمده بود گفتم؛ تو آخر تیر می‎خوری‌ها، این‌همه با منافقین و ضد انقلاب جنگ می‎کنی؟ گفت: ای مادر تیر بخورم که بخورم.

از چوپانی و گوسفند چرانی تا جانشینی گردان امام حسین(ع)

جواب حرفت نباشه. باید برای انقلاب تیر بخورم، اگر برای خدا نمیرم که باید توی بستر بیماری و زندگی پوچ و ناچیز بمیرم. اگه قسمت باشه که من کشته بشم، جنگ گنبد نشد، ترور منافقین، یا تصادف، همچی دست خود خود خداست.

چند با توی درگیری‎های خیابانی زخمی شد، آخر یک بار دیدم افتاده زندان، مردم گفتند: پسر ساورعلیا زندانه، تعجب کردیم که یعنی چی؟ مگه کسی که با منافقین بجنگه هم زندانی می‏کنند.؟

این قصه ادامه دارد…

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید