کد خبر:6075
پ
۱۴۰۱-۱۴۵۱
شهید حمید رجبی مقدم فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

نفت فروشی که فرمانده شد

شهید حمید رجبی مقدم فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء نفت فروشی که فرمانده شد *نویسنده: غلامعلی نسائی حمید همه روزهای زندگی‌اش را وقف مردم و انقلاب کرد، هر مشکلی که در شهر پیش می‌آمد حمید که پا می‌گذاشت مشکل حل می‌شد. طرفین دعوا هر دو طرف، به او اعتقاد کامل داشتند. گروه حماسه و مقاومت هوران […]

شهید حمید رجبی مقدم فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء

نفت فروشی که فرمانده شد

*نویسنده: غلامعلی نسائی

حمید همه روزهای زندگی‌اش را وقف مردم و انقلاب کرد، هر مشکلی که در شهر پیش می‌آمد حمید که پا می‌گذاشت مشکل حل می‌شد. طرفین دعوا هر دو طرف، به او اعتقاد کامل داشتند.

گروه حماسه و مقاومت هوران – روزهای سرد و سخت زمستان«پنجاه و هفت» امواج طوفانی اعتراضات مردمی در شهرستان بندرانزلی، برای حمید رجبی مقدم، یک جور دیگر است پدرش نفت فروشی داشـت. حمید از دیگر برادرها همیشه خدا بیشتر کنار دست پدرش می‌ایستاد.

روزهای سرد زمستانی مردمی را که برای گرفتن سوخت در صف می‌ایستادند حمید یاری می‌کرد. بیست لیتری‌های نفت را به در خانه نیازمندان می‌برد. حسابی برای انقلاب سنگ تمام می‌گذاشت. آنقدر که مورد غضب ساواک قرار گرفته و چند بار ساواک به پدرش اخطار کرد مراقب این حمید باشید.
حمید شب تا صبح در خیابان ها کشیک می‌کشید مراقب اعلامیه‌های، از امام بود که مخفیانه روی دیوارهای شهر خودش چسبانده بود.
به همین خاطر منظم سر کلاس درس دبیرستان خاضر نمی‌شد. هر وقت هم که می‌رفت، کلی اعلامیه «امام خمینی» در محوطه دبیرستان پیدا می‌شد.
یک روز از طرف مدرسه، مادر حمید را وادار کردند که حمید را وادار کند دیگر دست از این کارهای ضد شاهی اش بردارد غیبت نکند وگرنه دیگر حق ادامه تحصیل را در دبیرستان ندارد.
اصرار مادر حمید را برای دادن تعهد به دفتر مدرسه کشاندند. جلوی دفتر ایستادند چند تا از خانم معلم‌ها بدون روسری بزک کرده داخل دفتر نشسته بودند.
از همان جلوی در دفتر با صدای بلندی گفت: تا این ها روسری نگذارند روی سرشان، من اصلا تعهد نمی‌دهم.
ناظم مدرسه با لبخندی تلخ، به معلم‌ها اشاره کرد، حجاب شان را رعایت کنند بلند شد و ایستاد. حمید آمد داخل دفتر نگاهی به حمید انداخت. توی دلش از جسارت و جرات حمید خوشش آمده بود. برگه را آورد، حمید نوشت: من تعهد می‌دهم که دست از امام خودم برندارم. ناظم وقتی تعهد نامه حمید را خواند. رنگ از رخسارش پرید. بی‌رمق نشست. اشاره کرد. برو بیرون.
حمید بیشتر روزها روزه می‌گرفت، می‌گفت برای کسی که مبارزه می‌کند، روزه یک تزکیه نفس است و این‌طوری هیچ گاه از راهی که رفته توبه کار نمی‌شود. هر وقت ایمان انسان ضعیف شد. جای آن غرور می‌نشیند، انسان را به بیراهه می‌برد.
پس از پیروزی انقلاب، حمید وارد سپاه پاسداران شد و به عنوان فرمانده عملیات، سپاه بندر انزلی، منصوب گردید.
بصیرت وآگاهی حمید، در اداره امنیت شهر، در بر خورد او با مردم، باعث شده بود، حتی آنها که، اعتقادی به انقلاب و اسلام نداشتند، به حمید و اعتقادش علاقه‌مند بشوند.
در همان روزهای نخست انقلاب چند نفری خودسرانه، کلیسای ارامنه را مصادره می‌کنند. چند تن از ارامنه شهر برای بازگشایی کلیسا، وقتی از دوندگی، نا امید می‌شوند، پرسان پرسان، حمید را پیدا می‌کنند.
حمید با خوش رویی آنها را می‌پذیرد و خیلی زود کلیسا را تحویل آنها می‌دهد. به همین خاطر ارامنه این شهر، عاشق رفتار و خصلت‌های دینی حمید می‌شوند.
حمید شبی با مستی در کوچه‌های شهر روبرو می شود آن مست را به خانه‌اش می‌رساند. در حضور همسرش، جوراب‌های او را بیرون می‌آورد او را در بستر می‌خواباند. صبح که آن مرد مستی از سرش می‌پرد و از خواب بیدار می‌شود، همسرش ماجرا را به مردش می‌گوید.
مرد با ترس می‌گوید:« وای خدای من، او «حمید رجبی» فرمانده عملیات سپاه بود»
فوری سراغ حمید می‌رود. شیفته اخلاق و صفات حمید شده و می‌گوید: به خدا قسم، دیگر لب به این نجاست نخواهم زد.
همان جا توبه کرده به کلی دگرگونه، و مقید به احکام شرعیه می‌شود.
حمید همه روزهای زندگی‌اش را وقف مردم و انقلاب کرد، هر مشکلی که در شهر پیش می‌آمد حمید که پا می‌گذاشت مشکل حل می‌شد. طرفین دعوا هر دو طرف، به او اعتقاد کامل داشتند.
افسری که در زمان طاغوت زمین‌های کشاورزی مردم بیگناه را با شیادی تصاحب کرده بود و با شکایت مردم در زندان به سر می‌برد، با نصیحت حمید افسر طاغوتی همه زمین‌ها را به صاحبانشان رد می‌کنند.
رباخواری که با شکایت مردم در زندان افتاده بود به واسطه این که حمید با آن مرد رباخوار حرف زد، تمام وجه حاصل از ربا را آن مرد رباکار به صاحبان وجه پس داد توبه کرد و آدم حسابی شد.
مردی قمار باز و عیاشی را دستگیر کرده بودند، حمید برای آن مرد ماشینی تهیه کرد، تا از راه حلال زندگی اش را اداره کند. دیگر دنبال کارهای ناشایست نباشد. مردعیاش چنان تحولی در او پدید آمد که مردم انگشت به دهن ماندند.
هر کسی که با حمید ر ابطه‌ای پیدا می‌کرد، می‌گفت: نفس حمید حق است.
پس از مدتی حمید، از مادرش«خانم صدیقه معیری» درخواست کرد، تا از دختر مورد علاقه‌اش، خواستگاری کند. وقتی به خواستگاری دختر«خانم سکینه سهراب نیا» رفتند.
اولین شرط حمید این بود، مراسم ازدواج آنها در مسجد باشد.
دختر که خود از خانواده مومن و همسان حمید بود، پذیرفت.
پس از ازدواج حمید خانه‌ای برای خود ساخت. جنگ که آغاز شد حمید به جبهه رفت. مدتی بعد که از جبهه برگشت جانبازی را دید که با وضع جسمی سختی که ناشی از دردهای جنگ داشت دربدر سرپناهی برای زن و فرزندانش هم بود.
به همسرش گفت: خانم، این خانه بزرگ به چه درد ما می‌خورد وقتی یک جانباز دردمند دردهای جنگ است و دربدر یک سرپناه ما خانه به این بزرگی داشته باشیم. و حمید قسمتی از منزلش را به آن جانباز دربدر و دردمند بخشید.
درعید فطر سال«۱۳۵۹» خدا دختری نصیب حمید کرد، نامش را «سمانه» گذاشتند. حمید همیشه جبهه بود. درعملیات رمضان زخمی شد. هنوز بهبودی نسبی نیافته بودکه باز عازم جبهه شد. فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء را در عملیات محرم به عهده داشت.
رادیو مارش جنگ می زند. سکینه، سمانه را به آغوش گرفته است، اما حال دیگری دارد. هر خانواده‌ای که دلبندی در جبهه دارند، حال و روزشان، کمتر از پریشانی «سمانه» مادرش که دائم بیتابی می‌کنند، نیست.
سمانه بیتاب، سکینه دلواپس و نگران، هر چه می‌کند، سمانه میلی به شیر مادر ندارد بی‌تابی سمانه مادر را بی‌تاب تر می‌کند.
حالا مادر و دختر هر دو، آرام نمی‌گیرند. صبح عاشوراست. سکینه؛ همسر حمید سمانه را در پتو می‌پیچد هوا سرد و بارانی است. شهر حال دیگری دارد عزاداری مردم عملیات محرم غوغایی است در دل مادر و دختر چند ماهه حمید، با هم به دنبال دسته زنجیر زنان عاشورایی می‌روند، شاید سمانه آرام بگیرد.
صدای طبل و مارش عملیات و بیتابی سمانه، آشوب توی دل مادر انداخته است.
شب از راه می‌رسد. مادر بغض کرده آتشفشانی شده بود که بیرون نمی‌ریخت. بیقراری سمانه تمام شدنی نیسـت. صبح روز بعد یازدهم محرم شصت و یک وقتی در خانه به صدا در آمد. دل‌ها بود که یک جا فرو ریخت. خبر آوردند که «حمید رجبی مقدم» فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء در روز عاشورا به شهادت رسید. روزی که سمانه چندماهه میلی به شیر مادر نداشت!« روز شهادت بابا بود»
در آغاز عملیات محرم، حمید فراغتی یافت، برای دختر نازدانه اش، نامه‌ای عرفانی نوشت، نامه‌ای که «سمانه» باید برای خواندش، خواندن و نوشتن را آموخته باشد، اکنون محرم سال «۱۳۶۱» است، سمانه هنوز دوسالش تمام نشده، حمید دقیقآ بیست و چهارساله است و در آن شب سرد زمستانی، حمید برای سمانه، این گونه نوشته است: فرزندم! دارم به عرفات و منا نزدیک می‌شوم. به قربانگاه گناهانم را می‌شویم و از خدا، خدا می‌جویم. با خدا معامله مي‌كنم كه مرا از عذاب دردناك نجات بخشد. دارم به امام حسين (ع) مي‌گويم: اي حسين مظلوم و اي امام غريب و اي قهرمان حق، كه نتوانستند حقانيت را درك كنند، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار ياوري‌ات نايل آيم، ولي امروز براي اسلام و احياي سنتت حاضر مي‌شوم.
تو اي دختر كوچكم! اگر به شهادت نايل گشتم و نتوانستي به من بابا بگويي، مي‌تواني بعد از گشودن زبان، اين ندا را سردهي «جنگ جنگ تا پيروزي» پيروزي لشكريان حق تعالي، بر تمامي مظاهر كفر و شرك و فساد و تباهي، كه اين رسالتي بود بر دوش پيامبران.
سمانه جانم! تو بزرگ مي‌شوي و به عنوان دختر من «سكينه وار» راهم را ادامه مي‌دهي. اسلام را ياري مي‌كني و پيام مرا به «شام ها به كوفه ها» و به همه جا مي‌بري.

منبع
تولید محتوا: پایگاه خبری هوران
پایگاه خبری هوران
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

کلید مقابل را فعال کنید