کد خبر:5972
شهید علی اکبر غلامی
شهیدی که برای گرفتن رضایت نامه اعزام به جبهه توی غسالخانه خوابید
شهیدی که برای گرفتن رضایت نامه اعزام به جبهه توی غسالخانه خوابید *نویسنده: غلامعلی نسائی اختصاصی هوران – علی اکبر گیج و گنگ و مضطرب، روی رکلاب دوچرخه، پا می زند و می رود، می پیچد به یک فرعی، از یه راه باریک، میانبر می رود خانه. آرام و پریشان وارد حیاط می شود. دوچرخه را […]
رسیده بود به آخر خط خستگی و خواب، چشم هاش دیگر باز نمی شد که زنجیر به دوچرخه اش بزند. دوام نداشت. روی تخته سنگ جلوی نرده ها، یک لنگ که توی گرمای نانوائی عرقش را خشک می کرد، همیشه خدا دور گردنش بود. بازکرد و کشید روی صورتش، روی سکوی بانک، خروپفش بالا رفت، آفتاب که می زند، عابرین خیال می کنند، یک نعش مرده افتاده روی سکوی بانک، سکه های دو ریالی است که پشت هم پرت می شود روی علی اکبر، برایش صدقه پرت می کنند. علی اکبر آنقدر خسته خواب است که برخورد سکه با سر و صورتش او را بیدار نمی کند. بیهوش افتاده.
علی اکبر تازه بسیجی شده بود، دلش می خواست برود جبهه، اما پدرش همیشه خدا دستش می انداخت، علی اکبر هم آنقدر گرفتار کار و درس شده بود که هیچ وقت خدا این همه با خودش خلوت نکرده بود، آن اطلاعیه، مارش جنگ، نوحه آهنگران، پیام امام، در صبح خلوت اتاق افسر نگهبان، حسابی دلش را تکاند.
مردم به داخل جوب سرک می کشند، جماعت همپای آب می روند، سکه های پول خرد را پرت می کنند توی جوب، مردم اول صبحی حسابی صدقه در می کنند.راننده، خاور، با صورتی استخوانی، مثل گچ، رنگش پریده، پشت فرمان از ترس مجسمه شده، فکر می کنه، دوچرخه ای با آن شدتی که خورده به تاکسی کشته شده، شوفر تاکسی، با فحاشی و دری بری، پاش و می زاره رو رکاب، دست دراز می کنه، از پنجره، راننده خاور را خفت می کنه و می کشه، راننده خاور انگار تسلیم عزارئیل شده باشد. جیک اش در نمی آید، شوفر تاکسی، دست می ندازه، در که باز می شه، خاوری روی لنگه در آویز می شه، شوفر تاکسی، مرد خاوری را که لاغر و استخوانی است، می پیجاند داخل، می کشد بیرون، کشان کشان میاره وسط معرکه، مردم همه جمع شده اند.
چند بار هم رفته بود بسیج، ولی گفته بودند رضایت نامه، اولین شرط رفتن به جبهه رضایت خانواده است، رضایت نامه اگر نباشه، نمی توانی سوار اتوبس جبهه بشوی، می خوای بروی جبهه، زخمی شدن هم دارد، مشقت هم دارد، شهادت، تو می خواهی از امر ولایت اطاعت کنی، اما باید پدر و مادر، سر پرست قانونی و شرعی ات، مجوز بدهد، مثل دو جوان که می خواهند در یک امر مقدسی مانند ازدواج، شرط عهد نمایند، باید والدین شان مجوز بدهند، رضایت بدهند، بدون اجازه که نمی شود، رضایت والدین شرط است. تو می خواهی بروی دفاع کنی از هویت و خاک و کشورت، چون دفاع تو یک دفاع مقدس است، باید شرعا والدین ت راضی باشند.
لج بازی نبود، عهد بود. آتش زبانه گرفت، فضای غریبانه ائی داخل غسالخانه، کنار آتش نسشت، نرم نرم داشت تنش گرم می شد که با خودش گفت: برم روی تخته سنگ، روی تخته سنگ غسالخانه دراز کشید، هق زد، از مرده دلش بهم می خورد، حتی تو مجلس مرده ها هم غذا نمی خورد، بوی کافور حالش را بهم می زد. چشماش را بست روی تخته سنگ، مثل نعش یک پروانه، خودش را رها کرد، شروع کرد با خدا حرف زدن، گفت: ببین خداجون، من مگه ازت چی می خوام، نه دنیا میخوام نه زن، اصلا حالا که وقت داماد شدنم نیست، من می خوام برم جبهه، من میخوام در وادی مقدسی قدم بگذارم که خواست خودت هست. اگه همون اول دل بابام را نرم میکردی، کارم به اینجا نمی کشید.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه