کد خبر:5970
شهید یحیی عامری
شب رسوائی مرگ/ خاطراتی خواندنی و جذاب شهید یحیی عامری
شب رسوائی مرگ/ خاطراتی خواندنی و جذاب شهید یحیی عامری *نویسنده: غلامعلی نسائی گفتند: شما برويد ما ميآييم. نشستم و گفتم: پشت سرتان را ببينيد، هم سن و سالهاي شما خزيدهاند روي مرگ و مرگ را به رسوايي كشيدهاند. دست بردم به سينهشان تا سرشان را بالا بگيرم. گفتم: كُپ كردهايد… گروه حماسه و مقاومت […]
پس گرم ميشديم. گُر ميگرفتيم و از سرما ميسوختيم. دل وقتي محكم باشد، خدشه نداشته باشد، مرگ رسوائياش را به تماشا مينشيند… مرگ را بايد زمينگير كرد تا آسمان آغوشش را براي نعش فرزندان زهرا(س) باز كند، نوازشمان دهد. بعد آسمان بعد فوج فوج فرشتگان، هر كس فرشتهاي دارد كه بر پيكرش فرود خواهد آمد، اما من هنوز نميدانستم كجاي بال فرشتهام گره خواهم خورد و نعش مرا تا عز قدس همراهي خواهد كرد.
بعضيها هم خوابي كه تا بيداري شبهاي بعد توان از تنشان در نكند. بعضيها هم زيارت عاشورايي يا به صحيفة سجاديهاي دلخوش داشتند و شاد بودند در دلگويههاي آخرشان. هيچ مرگي دنيا را پايان نخواهد داد، اما من در انتظار پايان كار جهان خويش بودم و شهادت هم نقطة آغاز و پايان. من، يكجا در من فرو ريخته بود. پيرمردي را ديدم كه از سرما ميلرزد. پتوي خودم را به او دادم كه او راحت بخوابد و من هم به خاطر اينكه سرما اذيتم نكند، راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم، تا گرم بمانم، تا گرم بمانم، تا دلم قرص و محكم بماند، تا دلم نلرزد، بگذار اين تن بلرزد، اما دل مباد كه بلرزد.
خوب كه دقت كردم فرو ريختم. هر دو چنان زخمي شده بودند كه خون همه جايشان را گرفته بود. نشسته بودند تا كسي نفهمد زخمي هستند و دلي را بلرزاند يا رزمندهاي را باز پس گرداند براي بردن جسم زخميشان. به تحمل زخمها را در آغوش كشيده بودند. توي دلم گفتم: خداي من، اينها چه نشانههايي است كه بر راه من ميگذاري! شرمنده شدم و خجل، غافل از اينكه هر دو مجروح شده بودند و تركش به شكم و قفسة سينة اينها برخورد كرده بود. لحظاتي بعد دشمن از زمين و هوا آتش ميريخت.
مطالب مرتبط
ارسال دیدگاه